گنجور

 
ایرج میرزا

بیا عارف که دنیا حرف مُفتست

گهی نازک گهی پَخ گه کُلفت است

جهان چون خویِ تو نقشِ بر آبست

زمانی خوش اُغُر گه بد لعابست

گهی ساید سرِ انسان به مِرّیخ

گهی در مقعدِ انسان کند میخ

«گهی عزت دهد گه خوار دارد

از این بازیچه ها بسیار دارد»

یکی را افکند امروز در بند

کند روزِ دگر او را خداوند

اگر کارش وِفاقی یا نِفاقیست

تمامِ کارِ عالم اتفاقیست

نه مِهر هیچکس در سینه دارد

نه با کس کینۀ دیرینه دارد

نه مِهرش را نه کینش را قرارست

نه آنش را نه اینش را مَدارَست

به دنیا نیست چیزی شرطِ چیزی

ز من بشنو اگر اهلِ تمیزی

به یونان این مَثَل مشهور باشد

که رَبُّ النوعِ روزی کور باشد

دهد بر دهخدا نعمت همان جور

که صد چندان دهد بر قاسمِ کور

به نادان آن چنان روزی رسانَد

که صد دانا در آن حیران بمانَد

در این دنیا به از آن جا نیابی

که باشد یک کتاب و یک کتابی

کتاب ار هست کمتر خور غمِ دوست

که از هر دوستی غمخوارتر اوست

نه غمّازی نه نمّامی شناسد

نه کس از او نه او از کس هراسد

چو یاران دیر جوش و زود رو نیست

رفیقِ پول و در بند پلو نیست

نشیند با تو تا هر وقت خواهی

ندارد از تو خواهش‌هایِ واهی

بگوید از برایت داستان‌ها

حکایتها کند از باستان‌ها

نه از خویِ بدش دلگیر گردی

نه همچون عارف از وی سیر گردی

 
sunny dark_mode