عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۱ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۱۵ در پاسخ به علیرضا ابوالحسنی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:
همان بانگ نای خوش سمر درست است
دلیل نمی شود که اگر چیزی به مذاق من خوش آمد، بر سخن مولانا بار کنم
نای حرف می زند، زمزمه می کند و سمر به همین معنی است یعنی سخن گفتن در گوشی شبانه
به یُمن همت حافظ امید هست که باز
أری أُسامر لیلی بلیلة القمر
ببینم که با لیلا در شب مهتاب، در گوشی نجوا می کنم
فرهود در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۰۳ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند:
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی من لازم خدمتم تو سرگردانی
ملازم صحیحتر به نظر میرسد بجای لازم. ملازم یعنی خدمتکار پیوسته همراه.
در چند سطر بالاتر ( ملازم ) آمده است.
مهرداد نصر در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۴۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸:
نظر آقای فرهاد صحیح است مصرع سوم و چهارم در ادامه همدیگر هستند ، کلمه( بحر ) و( دُر ) در مصراع سوم و چهارم آرایه جناس هستند و دلیل بر این مدعا.
عبدالرضا ناظمی در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۱۷ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹۲:
(1). یعنی بر پشت، به پشت بخوابم. زیرا «ستان یعنی به پشت بازافتاده. حکیم انوری گوید:
از زلزله حمله چنان خاک بجنبدکاز هم نشناسند نگون را وستان را» (مجمع الفرس محمد قاسم کاشانی)
در لغت فرس اسدی نیز آمده: به پشت باز خفته را ستان خوانند. رودکی گفت:
«یاد کن زیرت اندرون تن شویتو برو خوار خوابنیده ستان» ص 142 در فرهنگ جهانگیری هم آمده: «ستان با اول مکسور چهار معنی دارد: اول به پشت خوابیده را گویند.» در هرحال ستان در مقابل بهرو خوابیده است که امروز عوام دمرو و به صورت صحیحتر دیمرو) گویند. چه دیم به معنای صورت است. در جهانگیری آمد: «دیم با یای معروف دو معنی دارد اول روی باشد ...»
فرزند در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۰۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳:
چرا آراستن سپه را به چشم خروس تشبیه کرده؟
فرهود در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه و سوم - فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیهای بود عظیم:
از تصحیح فروزانفر این بند به اینصورت آمده:
معتزله میگویند که خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر میشود بنده خالق آن فعل است . نشاید که چنین باشد . زیرا که آن فعلی که ازو صادر میشود یا بواسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوتّ و جسم ، یا بیواسطه . نشاید که او خالق افعال باشد به واسطهی اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهی آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق فعل باشد. زیرا محال است که بیآن آلت ازو فعلی آید. پس علیالاطلاق دانستیم که خالق افعال حق است نه بنده.
یوسف شریفی در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۵۹ دربارهٔ حافظ » ساقی نامه:
بده ساقی آن می که حال آورد
اول مصراع اول باید با بده آغاز میشد.
فرهود در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۵۳ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه و سوم - فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیهای بود عظیم:
ز دزدی صاع آوریده خبر
شمسی ( یوسف و زلیخا )
بدین داستان من شدم چون شرر
آرام نوبری نیا در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۵۳ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴:
با سلام و درود فراوان،
در کتاب «دیوان صائب تبریزی مطابق نسخه دوجلدی ۱۰۷۲ ه.ق. به خط صائب ( از مجموعه شخصی) میرزا صائب تبریزی، علامه شبلی نعمانی - انتشارات نگاه تهران ۱۳۷۴»
بیت آخر مصرع اول چنین آمده است:
«نیست کاری به بد و نیک جهانم صائب»
به نظر میرسد با توجه به بیت قبلی :
«راست کیشم، به نشان میرسد آخر تیرم
خودحسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟»
«بد و نیک» نسبت به عبارت «دورویان» صحیح و معقول به نظر میرسد، چراکه عبارتهای «راست کیشم» و «خودحسابم» کنایه از وجدان بیدار است که در این صورت بد و خوب ظاهری و تکلیفی منتفی و به نوعی مستتر در وجدان است.
در ضمن استفاده از عبارت «دورویان» کنایه از نوعی گله و شکایت از غیر خود است در صورتی که استاد صائب در این غزل کلیدهایی را برای خودسازی و شکوفایی وجدان آگاه ارائه داده است که عبارت فوق نوعی تضاد معنایی نسبت به معنی کلی غزل پیدا میکند، برای مثال در بیت چهار:
«نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا»
که اشاره به اثر توجه به انسانهای وارسته برای سلوک هرچه خالصتر سالکین راه حق دارد.
شاد و پیروز باشید
دوستدار ادبیات پارسی در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۱۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶:
بسیار زیبا بود. کاش می شد معنی ابیات سخت رو هم می نوشتید. سپاس از شما
محمد بیژن در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۲۰ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۲۸ - عشق وطن:
کوروش یغمایی در ترانه وطن ، قبل از این شعر میخواند:
مدفون منم که در غم خاک وطن مدام گریه ام
چنانکه اب ، دل سنگ میکنم
هر جا گشتم نتونستم شاعرش پیدا کنم ، احتمالا همین میرزاده عشقی باشه
محمد بیژن در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۲۴ دربارهٔ حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۲:
کوروش یغمایی در کنسرتش ، در ترانه وطن ، این شعر را خوانده است.
مهدی هزاران در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:
با سلام و عرض ادب
لطفا دیدگاه و برداشت ادبی خودتون رو بنویسید نه نظرات شخصی و سلیقه ای
برگ بی برگی در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶:
خمی که ابرویِ شوخِ تو در کمان انداخت
به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
بنظر میرسد شوخ در اینجا به معنیِ خودرایی آمده باشد و نه گستاخی، چرا که معشوق هرچه کند مُحِقّ است و بی پروایی در نظر نمی آید، خمِ ابرو حکایت از غمزه و کرشمه دارد که حافظ با تشبیهِ ابروی یار به کمان و تیر در چله کردن چندین منظور را در یک مصراع تصویر سازی نموده است، اما مخاطب حضرتِ دوست است که در ازل با غمزه ای اراده اش به هدف گذاری و نشانه گرفتنِ جانِ روحانیِ انسان و برگزیدنِ او برای امری مهم قرار گرفته است، معنیِ شوخ در مصراع دوم وقتی عینیتِ بیشتری می یابد که انسان را زار و ناتوان توصیف می کند که سخنِ فرشتگان است هنگامِ نظر خواهیِ خداوند از آنان در باره آفرینشِ انسان، و سرانجام علیرغمِ مخالفتشان رأیِ او بر این قرار میگیرد که تیر را به قصدِ انتخابِ جانِ انسان از کمانِ ابرویِ شوخِ خود رها کند.
نبود نقشِ دو عالم، که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبت، نه این زمان انداخت
حافظ میفرماید هیچگونه نقش و تصویری نه از عالمِ ماده و نه از عالمِ معنا وجود نداشت اما رنگِ الفت و دوستی و عشق رنگی بود آماده برایِ نقش زدنِ هر دو جهان بر بومِ نقاشیِ خلقت و هستی، مولانا نیز می فرماید؛ "بیا و خرقه گرو کن به می فروشِ الست / که پیش از آب و گلست از ازل خَمّآری" سعدی نیز بیتی مشهور با همین مضمون دارد؛ " همه عمر بر ندارم سر از این خمارِ مستی/ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی" و حافظ در مصراع دوم تاکید می کند این طرحی بود که زمانه یا زندگی نه این زمان، بلکه از ازل انداخته و طراحی کرده بود و اکنون با هدف قرار دادنِ جانِ انسان برایِ منظوری خاص که همانا برگزیدنِ او برایِ آشکار کردنِ گنجِ پنهانِ خود (خداوند) بر رویِ زمین و جهانِ ماده است نقشِ دو عالم را تکمیل می کند.
به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد
فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت
نرگس در ادبیاتِ عارفانه نمادِ چشمِ عدم بینِ خداوند یا فرا چشمی است که بر مبنایِ عشق که رنگ و جوهره هستی می باشد به جهان می نگرد، کرشمه یعنی حرکاتِ چشم و ابرو که با فریب در مصراع دوم تناسب دارد کرشمه ای به خود فروشی کرد یعنی او که عدم است و جهانِ معنا، می خواست خویش را عرضه کند تا به تمامیت در جهانِ فُرم و ماده دیده شود، بدون شک حافظ به حدیثی از حضرت پیامبر نظر داشته است که می فرماید؛ "کنت کنزاََ لا اعرف، فاحبیت آن اعرف" و البته در چندین بیانِ دیگر با مختصر تفاوتی آمده است. در مصرع دوم فریب به معنیِ تدبیر آمده است، فتنه و کُلِ مصرع دارایِ ایهام بوده که هردو جنبه مثبت و منفی را در بر می گیرد، یکی اینکه با انتخابِ انسان برای این منظورِ مهم، سخن و پیش بینیِ فرشتگان مبنی بر فتنه گری و ایجادِ فساد در زمین توسطِ انسان بوقوع پیوست و از همان بدوِ حضور در زمین برادر کشی و صدها و هزاران فتنه و آشوب آغاز شد، و دیگر اینکه فریبِ چشمِ نرگسِ خداوند موجبِ زیر و زبر شدنِ جهان بوسیله عشق شد بگونه ای که جهان از خمودگی و کسالتِ صدها هزار ساله رها شد و جنب و جوش و دگرگونیِ جدیدی در جهان براه افتاد، اقبال لاهوری نیز غزلی در این رابطه سروده است؛ نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد حُسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد" بنظر می رسد حافظ هر دو معنا را در نظر داشته است.
شراب خورده و خِوی کرده می روی به چمن
که آبِ رویِ تو آتش در ارغوان انداخت
پس انسان با نوشیدنِ شرابِ الست و تعهد به دیدنِ جهان از منظرِ نرگسِ مستِ رَبِّ خود پای در چمن یا جهانِ فُرم گذاشت، خِوی کرده یعنی آبِ زندگی بر روی یا فُرمِ او جاری ست یا به عبارتِ دیگر با طراوت و بهترین صورتِ ممکن که تبریک به احسن الخالقین را با خود دارد پای در عرصه وجود می گذارد، در مصراع دوم میفرماید این خِوی و آبِ رخسار نه تنها در جسم و قالب، که در همه ابعادِ وجودی موجبِ آتش شد و در ارغوانی درگرفت که تا پیش از این نمادِ زیبایی بود، یا بازهم بقولِ اقبال حُسن و زیبایی بر خود لرزید از این خلقِ جدید.
به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهانِ تواَم غنچه در گمان انداخت
دوش یعنی همین لحظه و در دَم، پس حافظ ادامه می دهد انسان پس از حضور در این جهان تا چند سالِ کودکی و نوجوانی همچنان مستِ آن شرابِ الست می باشد و جهان یا چمن را بزمگاهی خوش و زیبا می بیند که طبیعت و والدین در خدمتگذاریِ او آماده هستند تا او به رشد و کمال برسد و می رسد، اما در حالِ رُشد و گذار از این چمن غنچه ای را می بیند و در گمان و ذهن می افتد، پس به مقایسه آن غنچه با دهانِ حضرتِ دوست که در الست دیده است می پردازد و به همین دلیل بلادرنگ به ذهن می رود، یعنی بعد از این اجسام و اشیاء در این جهان را نه با نگاهِ چشمِ نرگس و فراحسی که تعهد کرده بود، بلکه با نگاهِ جسمی و ذهنی آن هم با طمع در تصاحبِ غنچه هایِ این چمن مینگرد و تشکیلِ خویشتنِ برآمده از ذهن بر رویِ خویشِ اولیه سراغازِ مشکلاتِ او می گردد.
بنفشه طُرِّه مفتولِ خود گره می زد
صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت
بنفشه در روزگارِ حافظ با بنفشه ای که امروزه می شناسیم تفاوتِ عُمده ای داشته و گُلی با ساقه هایِ بلند و فقط به رنگِ بنفش بوده است که امروزه نیز در دشت و صحرا بصورتِ خود جوش و انبوه می روید و با نسیم و موجی که در آن می افتد گیسو یا زلفِ زیبارویان بر باد را تداعی می کند، این گُل ساقه ای شکننده دارد که پس از بادهایِ شدیدتر در هم شکسته می شوند و آن زیبایی و جذابیتِ اولیه را از دست می دهند، حافظ بارها از آن در غزلهایِ خود بصورتِ نماد گونه با نامِ زلف و برایِ ترسیمِ جذابیت هایِ متنوع و کثیرِ جهانِ مادی بهره برده است و در اینجا نیز می فرماید پس از اینکه انسان در کودکی تصویرِ غنچه دیگری را بجز غنچه دهانِ حضرتِ دوست بر مبنایِ گمان و ذهنِ خود میتند، پس زلفِ بنفشه و جذابیت هایِ این جهان نیز تارهایِ مویِ خود را مفتول نموده و در هم می بافد تا هرچه بیشتر جلوه گری کند و توجهِ انسان را جلب نماید، این گره زدنِ طُرِّه می تواند از اسم و چهره مادر شروع و با وابستگیِ کودک به اسباب بازی ها و دوچرخه اش ادامه پیدا کند و در بزرگسالی و حتی تا دمِ مرگ بیشتر و بزرگتر گردد. در مصراع دوم میفرماید از همان هنگام کارِ صبا که بازگو کردنِ حکایتِ بنفشه یا زلف و هُشدار به انسان برای برحذر بودن از وابسته شدن به آن است آغاز میگردد.
ز شرمِ آن که به رویِ تو نسبتش کردم
سمن به دستِ صبا خاک در دهان انداخت
سمن که نمادِ حُسن و زیبایی است و در آغازِ ورودِ انسان به جهان بر خود لرزیده بود یا ارغوانی که آتش در او افتاده بود از اینکه آن زیباییِ آغازینِ انسان را به زیباییِ خداوند نسبت کرده بود و اکنون می بیند طفلِ دیروز با رشد و رسیدن به بلوغ دلبسته هزاران طُرِّه مفتولِ بنفشه و غنچه هایِ رنگارنگِ این چمن شده است از این قیاسِ خود پشیمان شده و شرم می کند زیر نگاهِ انسان از نرگسِ جان بینِ خدایی به چشمِ جهان بین تبدیل شده است، پس چنین انسانی طراوت و زیباییِ آغازینِ خود را که از جنسِ آبِ زندگی بود از دست داده و خطایِ فاحشی ست اگر او را که اکنون بینشی جسمی و ذهنی دارد با جنسِ زیبایِ خداوند مقایسه کنیم، از همین روی سمن و زیبایی یا حُسن خاک بر دهان کرده و حرفِ خود را پس می گیرد. شاید سمن و ارغوان با زبانِ امروزه بگویند خاک بر سرِ من و قیاسِ خطایی که داشتم و چه نابجا بود آتشی که در ارغوان افتاد.
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوایِ مُغبچگانم در این و آن انداخت
پس از اینکه انسان با دیدنِ غنچه به گمان رفت و خویشتنی ذهنی را بر رویِ خویشِ اصلی تنید و زیباییِ خود را از دست داد، اندک انسانهایی همچون حافظ هستند که به این امر واقف شده و در صددِ بازگشتِ خود به همان زیباییِ اولیه بر می آیند، پس دل از غنچه هایِ این چمن می بُرند و نه تنها پرهیز می کنند از چیزهایِ غیر ضروری، بلکه با ورع نسبت به ضروریات که از نظرِ شرع شبهه ناک هستند نیز دوری می کنند، پس با ترسی که از می و مطرب دارند از میخانه حَذر می کنند اما حافظ پی می برد این پرهیز و حتی ورع که سالها او را به خود مشغول داشته است کمکی به بازگشتِ زیباییِ اولیه اش نمی کند، در مصراع دوم مغبچه نوجوانانی زیبا روی بودند که در میخانه ها به میگساران خدمت نموده و ساقیِ آنان می شدند، پس حافظ با دیدنِ رخسارِ زیبایِ مغبچگان در آرزویِ بازگشتِ پاکی و صداقت و زیباییِ آن دوره از زندگی افتاده و روی به میخانه می گذارد و با چنین هوایی او که با می و مطرب بیگانه بود مجذوبِ میخانه و این می و آن طرب می گردد تا مگر در آنجا یوسفیتِ گمشده خویش را باز یابد.
کنون به آبِ میِ لعل خرقه می شویم
نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت
حافظ در ادامه بیتِ قبل میفرماید و چه انتخابِ بجایی بود این چرخش از زُهدی که آن هم برآیندِ دانشِ ذهنیِ او بوده است و تقلید، پس اکنون به آن شرابِ لعلِ زندگی بخش، خرقه وابستگی هایِ مذهبی را نیز می شوید تا به اصلِ زیبا روی و خداگونه ای که پیش از رؤیت و قیاسِ غنچه در گذارِ از چمن بود بازگردد، حافظ این توفیق در امرِ رهایی از وابستگیهای دنیوی و همچنین زهدِ متعصبانه را نصیب و قسمتِ ازلیِ خود و مرهونِ الطافِ خداوند می داند و در ابیاتِ دیگری نیز این امر را قسمتِ ازلی ذکر نموده است از جمله؛
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
زاهد ار راه به رندی نبَرَد معذور است عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد
زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
و ابیاتِ بسیاری که بیان کننده عنایت و لطفِ خداوند است تا سالکِ کویش راهِ عاشقی و رندی را برگزیند که کوتاه ترین و موثرترین راه است.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخششِ ازل در میِ مغان انداخت
اگر "مگر" را به معنیِ قطعاََ و حتماََ بدانیم جمله سؤالی نیست، پس می فرماید شک نکنید که گشایشِ کارِ حافظ در زنده شدن به عشق در خرابات بوده است و به همین سبب سخاوت و بخششِ ازلی یا لطفِ خداوندی بهرمندیِ حافظ از میِ مغانه و نه شرابهایِ خانگی و اینجهانی را قسمتِ او نمود که آن هم در میخانه عشق یافت می شود، خرابی دارای ایهام است که معنیِ دیگرش تداعی کننده این جهانِ خراب است، یعنی انسان در حالیکه در این جهانِ خراب بسر می بَرَد باید زیبایی و یوسفیتِ خود را باز یابد تا بارِ دیگر آتش بر ارغوان بیندازد.
جهان به کامِ من اکنون شود که دورِ زمان
مرا به بندگیِ خواجه جهان انداخت
درواقع غزل با بیتِ تخلص پایان یافته است و اگر هم این بیت را مدح در نظر بگیریم مدحی ست در نهایتِ ظرافت، زیرا بندگیِ خواجه جهان نیز تاویلهایِ خود را دارد و می توان خواجه را نیز در ردیفِ شمسِ تبریزیِ مولانا در نظر گرفت که نمادِ عاشقی است که به خدا زنده شده و با او به وحدت رسیده است، پس بینِ او که گنجِ پنهانِ خداوندی را در صفاتِ جلالی و جمالی در زمین آشکار نموده است با خداوند تمایز و تفاوتی وجود ندارد و حافظ بندگیِ او را همان بندگیِ خداوند می داند پس اکنون که دورِ زمانه یا زندگی او را به بندگیِ خواجه انداخته است جهانِ مادی نیز به کامِ او شده و برکاتش بر وی جاری می گردد.
Golnazshajari shajarigolnaz@gmail.com در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۳۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۸۷ - چاره اندیشیدن آن ماهی نیمعاقل و خود را مرده کردن:
مرگ پیش از مرگ
اللهم الرزقنا
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
عباس جنت در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:
منظور از افیون در این شعر عشق است و احساس عاشقانه چنانچه مولانا میفرماید
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چونک کردم رو به بالا من بدیدم یک مهی
فتنه خورشید گشته آفت گردون شده
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش باده و افیون شده
در جایی دیگر
بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده
و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده
همچنین
عشقت می بیچون دهد در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن بینشان را ساعتی
به معنی آرامش هم هست در قدیم مخلوط شراب و افیون را به عنوان داروی بیهوشی استفاده میکردند
از برای علاج بیخبری
درج کن در نبیذ افیون را
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر
یزدانپناه عسکری در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۵:
3- کردم از حیرت سجودی پیش او - گفت بیساجد سجودی خوش بیار
4- آه بیساجد سجودی چون بود - گفت بیچون باشد و بیخارخار
***
[یزدانپناه عسکری]
قُلْ إِنَّما أَعِظُکُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنی وَ فُرادی ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا - سبأ 46
15:192
سینا پهلوان در ۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۴۰ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶:
با وجودی که از زمان زندگی و سرودن اشعار توسط رودکی، حدود دویست سال از از بین رفتن ایران ساسانی گذشته، هنوز کلمات اصیل پارسی جاری بوده است.
غبار .. در ۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸:
غزل شماره ۱۲۵:
ای که شمشیر جفا بر سَر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
فرهود در ۱ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل پانزدهم - فرمود که هرکه محبوب است خوب است: