گنجور

 
مولانا

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ

بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

بی عنایات حق و خاصان حق

گر ملک باشد سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا

با تو یاد هیچ کس نبود روا

این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای

تا بدین بس عیب ما پوشیده‌ای

قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش

متصل گردان به دریاهای خویش

قطرهٔ علمست اندر جان من

وارهانش از هوا وز خاک تن

پیش از آن کین خاکها خسفش کنند

پیش از آن کین بادها نشفش کنند

گرچه چون نشفش کند تو قادری

کش ازیشان وا ستانی وا خری

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت

از خزینهٔ قدرت تو کی گریخت

گر در آید در عدم یا صد عدم

چون بخوانیش او کند از سر قدم

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد

بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

از عدمها سوی هستی هر زمان

هست یا رب کاروان در کاروان

خاصه هر شب جمله افکار و عقول

نیست گردد غرق در بحر نغول

باز وقت صبح آن اللهیان

بر زنند از بحر سر چون ماهیان

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ

از هزیمت رفته در دریای مرگ

زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر

در گلستان نوحه کرده بر خضر

باز فرمان آید از سالار ده

مر عدم را کانچ خوردی باز ده

آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه

از نبات و دارو و برگ و گیاه

ای برادر عقل یکدم با خود آر

دم بدم در تو خزانست و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین

ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ

ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ

این سخنهایی که از عقل کلست

بوی آن گلزار و سرو و سنبلست

بوی گل دیدی که آنجا گل نبود

جوش مل دیدی که آنجا مل نبود

بو قلاووزست و رهبر مر ترا

می‌برد تا خلد و کوثر مر ترا

بو دوای چشم باشد نورساز

شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز

بوی بد مر دیده را تاری کند

بوی یوسف دیده را یاری کند

تو که یوسف نیستی یعقوب باش

همچو او با گریه و آشوب باش

بشنو این پند از حکیم غزنوی

تا بیابی در تن کهنه نوی

ناز را رویی بباید همچو ورد

چون نداری گرد بدخویی مگرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز

سخت باشد چشم نابینا و درد

پیش یوسف نازش و خوبی مکن

جز نیاز و آه یعقوبی مکن

معنی مردن ز طوطی بد نیاز

در نیاز و فقر خود را مرده ساز

تا دم عیسی ترا زنده کند

همچو خویشت خوب و فرخنده کند

از بهاران کی شود سرسبز سنگ

خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

سالها تو سنگ بودی دل‌خراش

آزمون را یک زمانی خاک باش