گنجور

حاشیه‌ها

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:

نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند

نه هرکه آینه سازد سکندری داند

غزل در باره انسانهایی ست که چیزهایی درباره عرفان و یا حتی تدین و دینداری شنیده اند و بوسیله مشابه سازی هایِ مقلدانه قصدِ تظاهر به بزرگی و گداییِ تایید از مردم را دارند، آنان از اطلاقِ نام و عنوان هایِ پرطمطراق به خود ابایی نداشته و از دست بوسیِ بیچارگانِ ناآگاه شاد گشته، امر بر آنان مشتبه می گردد که واقعأ به درجاتی رسیده اند، پس اجازه این دستبوسی و تایید را به مردم می دهند و از القابی چون استاد و علامه استقبال نموده، ظاهر و حتی سر و ریش و دستار را نیز شبیهِ بزرگان و رندانِ حقیقی  می آرایند.

چهره برافروختن کنایه از جدیت در راهِ عاشقی ست و حافظ می‌فرماید فقط این نیست که گلگون کردنِ چهره موجبِ دل بردن از معشوق شود، عاشق بایستی شروطِ دیگری را نیز دارا باشد تا این دلبری محقق شود، در مصراع دوم ادامه میدهد ممکن است چنین شخصی بتواند با تقلید و دانشِ ذهنیِ خود آیینه دلش را تا حدودی نیز صیقل دهد اما بدلیلِ اینکه از سکندری و فنونِ آیینه ساختن آگاهی ندارد خیلی زود این آیینه دل بار دیگر زنگار بسته و به حالِ اول باز می گردد، اسکندر در ادبیات عارفانه نمادِ انسانی ست که در پیِ آبِ حیات می گشته است تا همچون خضر جاودانه شود، اما در عالمِ واقع اسکندرِ مقدونی که ظاهرأ در آیینه ساختن نیز تبحر داشته در جستجویِ آبِ حیاتی بوده است تا بتواند از مرگ بگریزد و به همین دلیل جنگهایِ بزرگ و کشورگشایی هایِ همراه با ویرانی و کشتارِ بسیاری را در جهان براه انداخت ، محقق و فیلسوفِ معاصر دکتر دینانی او را سفاکی خونریز معرفی می کند که بزرگانِ ادبِ پارسی از فردوسی و نظامی تا حافظ و دیگران فرض را بر جستجویِ اسکندر برایِ آبِ حیاتِ حقیقی گذاشته و بصورتِ نمادین از نامِ او در آثارِ خود بهره برده اند تا منظور و مقصودِ اصلیِ خود را بیان کنند، پس‌ حافظ می‌فرماید کسی که از علمِ آیینه ساختن بی بهره است دلِ صیقلی اش بزودی بارِ دیگر زنگ زده و آنچه از وی برجای می ماند فقط ادایِ رندان و بزرگان است و نه حقیقتِ آنان.

نه هرکه طرفِ کُله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیینِ سروری داند

امروزه نیز در  برخی اقوام، بزرگِ آن قوم ظاهری متفاوت را برای خود برگزیده و در جمع می‌نشیند که در گذشته برگردانیدنِ لبه کلاه و یا کنج نهادنِ آن بر سر بوده است تا تازه واردین بدانند مهترِ قوم کیست، حافظ در ادامه بیت قبل می فرماید اگر کسی ادایِ بزرگی را در آورده و فقط از سروری ظاهرِ آنان را تقلید کند و تند و تیز در جمع بنشیند به خودیِ خود بزرگ و سرور نخواهد شد، بلکه مقبولیتِ این بزرگی در گروِ ملزوماتِ دیگری می باشد، یعنی آن شخص باید از رسم و راهِ سروری و کلاه داری یا پادشاهی نیز باخبر باشد، در غزلی دیگر فرموده است:

تکیه بر جایِ بزرگان نتوان زد به گزاف/مگر اسبابِ بزرگی همه آماده کنی

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

که دوست خود روشِ بنده پروری داند

حافظ ادامه می دهد چنین انسانی با ویژگیِ ذکر شده که تا حدودی نیز آهنِ دل را بصورتِ ناقص صیقل زده است بندگیِ خداوند را بشرطِ دریافتِ مزدِ تایید و توجه از دیگران انجام می دهد یعنی می خواهد مردم او را به عنوانِ مرجع ببینند، به او احترام گذاشته و از او شیوه بندگی را سؤال کنند ، حافظ وی  را از اینگونه بندگی برحذر می دارد در مصراع دوم می‌فرماید اگر در راهِ عاشقی و بندگی صادقی بدونِ نیاز به جلوه گری، صیقل زدنِ آیینه دل را ادامه بده و بدان که او خود روشِ بنده پروری و اعطایِ عزت و احترام به آیینه سازان را بخوبی می داند، مولانا در مثنوی دفترِ پنجم  می‌فرماید:

ترکِ معشوقی کن و کن عاشقی/ ای گمان برده که خوب و فایقی 

ای که در معنی ز شب خامش تری/ گفتِ خود را چند جویی مشتری

و در دفتر سوم می فرماید:

گر نباشی نامدار اندر بلاد/ گُم نه ای الله اعلم بالعباد

و در غزلِ ۴۰۴ می فرماید؛

همه آهنگِ لقا کن،‌خموش و صید رها کن/ به خموشیت میسر شود این صیدِ وحوشت 

تو دهان را چو ببندی، خمُشی را بپسندی/ کشش و جذبِ ندیمان نگذارند خموشت

غلامِ همتِ آن رندِ عافیت سوزم

که در گدا صفتی کیمیاگری داند

حافظ ادامه میدهد اما سکندری و تبحر در آیینه سازی همتی بلند می طلبد و کارِ پیوسته که عاشقِ حقیقی رندانه عافیت یا  مصلحت اندیشی را بسوزاند و بی باکانه در آتش برود و او مرید و غلامِ چنین همتی می باشد، آیینه سازانِ عافیت طلب در بزنگاه هایِ آزمون و انتخاب، مصلحت اندیشی را پیشه خود نموده و در نتیجه از ادامه کارِ زنگار زدایی از آهنِ دل باز می مانند، اما رندانِ حقیقی که آیینِ سروری را می دانند و به رسم و راهِ کلاه داری آگاهند گدا صفتی یعنی فقر را پیشه خود نموده، نسبت به اصلِ خدایی خود مسکین و فقیرِ مطلق می گردند که این گداصفتی سرانجام موجبِ کسبِ علمِ کیمیاگری شده، همانندِ رندی چون حافظ وجودِ مسِ خود را به طلایِ ناب و دل را به آیینه ای بی نظیر مبدل می کنند.

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگر نه هر که تو ببینی ستمگری داند

وفا وعهد همان آموختنِ علمِ کیمیا گری و آیینه سازی ست، یعنی وفای به عهدِ الست که تنها کارِ نیکو و اصلیِ انسان در این جهان است که اگر انسان چنین علومی را از بزرگانی چون حافظ و مولانا بیاموزد کاری به حق انجام داده است وگرنه همانطور که قرآن نیز ب دفعات به این امر صحه می گذارد از ستمکاران خواهد بود که در وهله اول بر خود ستم نموده است و متأسفانه بیشتر ما انسانها این کار را بخوبی می دانیم و از عهده آن بر می آییم.

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه ای، شیوه پری داند

دلِ دیوانه یعنی دلِ عاشقی که انسان در هنگام ورود به این جهان داشته است و حافظ می‌فرماید انسان آنقدر بر این ستمکاریِ خود پافشاری می کند که سرانجام این دلِ دیوانه و عاشق را به چیزهای این جهانی می بازد درحالیکه نمی داند چنین کاری کارِ آدمی زاده نیست، بلکه این کاری ست که شیوه جن و پری بوده و شانِ انسانی بسیار بالاتر از قرار دادنِ عنوان و اعتبارهای عاریتی و توهمی در مرکز و دلِ خود می باشد.

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

هزار در اینجا نمادِ کثرت بوده و حافظ قصدِ آن دارد تا نکاتِ ظریفِ بسیاری را که ریشه تمامیِ مشکلات انسان است برای ما بیان کند، سؤال اینجاست که چرا کسی که قلندری و درویشی یا فقرِ عارفانه را نمی داند مویِ سرِ خود را به شیوه قلندران می‌تراشد، آیا این فقط تقلیدی ست کور از رندان و درویشان یا فلسفه دیگری هم دارد، ذاتِ انسان که از جنسِ خداوند است بنا بر اصلی تغییر ناپذیر همواره میلِ بازگشت به اصلِ خود را دارد و هر انسانی به این نکته واقف است که راهِ درست برای رسیدنِ به اصلِ خداییِ خود همان راهی ست که رندان و قلندرانِ حقیقی برگزیده اند، آنان نسبت به هر چیزِ بیرونی بی نیاز شده اند تا به ذاتِ حقیقیِ خود که از جنسِ این جهان نیست فقیر گردند و این کار ساده ای نیست، مرارت و رنجهایِ بسیاری را باید متحمل شوند تا به قلندری برسند اما انسانی که ناخودآگاه می داند قلندران به حقیقتِ زندگی دست یافته اند بدونِ آنکه بخواهد آستینِ همت را بالا زده و با طیِ طریقِ در منازلِ درویشی به چنین مراتبی دست یابند، با شبیه سازیِ ظاهرِ خود به آنان و با حفظِ توهماتِ ذهنی تصویری معنوی از خود ساخته و چون خویشتن را فریب می دهد گمان می برد مردم نیز فریبِ او را خورده و بدینوسیله برای خود تایید و اعتباریِ ساختگی کسب می کند، این نیازمندی به تاییدِ دیگران همان پندارِ کمال و برتری طلبی ست که در اشکالِ گوناگون انسان را به قهقرا می برد، امروز هم می بینیم کسی که از هنر  حقیقی عاری ست نحوه پوششِ و موی سرِ خود را متفاوت از مردمِ عادی می آراید اما هنرمندانِ واقعی که خود را بی نیاز از تاییدِ دیگران می‌بینند از این کار پرهیز نموده و با ظاهری همچون مردمِ عادیِ کوچه و بازار زندگی می کننک، موارد ذکر شده ممکن است یک یا چندتایی از آن نکته هایِ ظریفِ باریکتر از مو باشد و البته که مواردِ بسیار دیگری نیز هستند که از چشمِ بزرگی چون حافظ پوشیده نیستند اما ما آنها را نمی بینیم.

مدارِ نقطه بینش زِ خالِ توست مرا

که قدرِ گوهرِ یک دانه جوهری داند

حافظ نقطه بینش و مرکزیتِ مدارِ جهان بینی بر مبنایِ بینشِ خداوند را که می تواند اینچنین تشخیصی داشته باشد از خالِ حضرتِ دوست می داند، خال در اینجا نشانی ست که خداوند بر چهره همه انسان‌ها قرار داد است، یعنی هر انسانی با بینشِ خدایی به رخسارِ دیگری بنگرد نشانِ خداوند را در وی دیده و او را همچون سایرِ انسان ها  سایه یا امتدادِ خداوند تشخیص می دهد،

سوادِ لوحِ بینش را عزیز از بهرِ آن دارم

که جان را نسخه ای باشد ز لوحِ خالِ هندویت

در مصراع دوم می‌فرماید تعدادِ معدودی قلندرانه همچون یک گوهر شناسِ حرفه ای قدرِ این خال و گوهرِ یک دانه را دانسته و در این مدتِ کوتاهِ عمر در جهانِ مادی بینشِ خود به جهان را حولِ محورِ این خال تنظیم می کنند که بزرگانی همچون مولانا و عطار و حافظ از آن جمله هستند، حافظ این خال را گوهری یک دانه می خواند یعنی با اینکه همه انسان‌ها از این خال بهرمند هستند و ذاتِ همگی از جنسِ خداوند است اما همگی یک خال و گوهر بیش نیستند، تعبیری زیبا برای توصیف وحدتِ وجود.مولانا نیز در بیتی می فرماید:

ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم

لیک دوبین گشته ایم، زین فلکِ منحنی 

به قد و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

پس در ادامه بیت قبل می‌فرماید هرانسانی که رندانه قدرِ خال و گوهرِ یکدانه خود را دانسته و حولِ آن محور به جهان بنگرد قدِ او همچون سرو افراشته و رفیع مرتبه و چهره اش نیز  مانندِ درونش زیبا می گردد، پس‌ همچون حافظ شاهِ خوبان شده و اگر برابرِ سوره والعصر حق گستر نیز باشد نه تنها از خسران دیدگان نخواهد بود بلکه همچون حافظ جهانگیر بوده و توصیه هایِ بالحقِ او جهان را فرا خواهد گرفت.

ز شعرِ دلکشِ حافظ کسی بوَد آگاه

که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دری داند

 

 

 

 

 

 

یزدانپناه عسکری در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۳۳ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵:

از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
***

[گلشن راز شبستری]

دو خطوه بیش نبود راه سالک.
اگر چه دارد آن چندین مهالک.
یک ازهای هویت در گذشتن - دوم صحرای هستی در نوشتن.
***
[یزدانپناه عسکری]
نسیمی در گذر دل، بی تردید از پشت سر گذاشتن همه چیز

________
5.3/39.2 

پویان ساعدی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱:

ممنون از خانم فاطمه زندی بابت ترجمه. پیروز باشید.

bahram jalali در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۵۳ دربارهٔ رهی معیری » رباعیها » تمنای عاشق:

عشق و نفرت نزدیکی دارند همیشه بعد از یه مدت ظلم و جفا به کسی که دوستش داری کار راحت تری میشه برات تا بهش عشق بورزی

عباس منصوری در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۰۱ دربارهٔ میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۴:

آقای افتخاری این شعر زیبا رو خونده اند،با موسیقی بی نظیر خدابیامرز پرویز مشکاتیان 

علی شهودی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۴۲ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲ - اخگر نهفته:

بسمه تعالی در خوانش شعر توسط عندلیب در چند جای اشتباه رخ داده است : 

 

در مصرع :

گو جام باده جوش محبت زند ، چرا ؟

 چرا را قبل از فعل زند خوانده و معنی را کلا عوض کرده است 

در مقطع شعر :

تهران  بی صبا ثمرش چیست شهریار 

تهران بایستی با کسره خوانده شود 

 

حمیدرضا خسرویان در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او:

آنک مادر آفرید و ضرع و شیر با ...

زرع : سینه مادر

حمیدرضا خسرویان در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۲۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او:

حق مادر بعد از آن شد کان کریم ...

غریم:بدهکار

محمدجواد تقوی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۵۹ دربارهٔ عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۹:

خدا این عارف و شاعر بزرگ رو رحمت کنه

این بیت خودش درس خودشناسی است که میگه

هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد

در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم

 

امیررضا اله وردی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶:

در بخش آخر مصراع اولِ بیتِ اول ، اشتباهاً به جایِ "غَمَت کردی" ، غم کردی وارد نشده ؟ 

چون، "غم کردی" وزنِ شعر رو به هم میزنه...

 

 

 

بابک بامداد مهر در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵:

این نکته که کارهای دیگر به جز پرداختن به می ومعشوق  بیهودگی وبطالت بوده و تنها کار واقعی همین پرداختن به فراغت می ومعشوق است  شاه بیت این غزل است.

 

من یاد این مطلب راسل افتادم که واقعیت واصالت انسان وحقیقت در اوقات فراغت آشکارمی شود.چون وقتی کار می کنی بیشترقوه ی تفکر درخدمت کاراست و ازحقیقت زندگی وشاید بیهودگی آن (وبه زعم برخی معنای زندگی)  غافل هستی؛پس ازامروز بچسب به کار.کار چیست ؟لذت اززندگی.

به هرزه بی می ومعشوق عمر می گذرد

بطالتم بس!  از امروز  "کار" خواهم کرد

سیامک یوسفی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۷:

برای درک معنی بیت دوم من آنرا چنین میپندارم:
به جان جمله جانبازان "ز جانم"
به جان رستگارانش "برستم"

یعنی از جان برستم.

طاهری در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۴ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۶:

بزرگان شعر و ادب پارسی، کاش خوانشی برای این غزل زیبا درج می کردید

طاهری در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۴ در پاسخ به متاسینا دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۶:

فکر کنم جبهه به معنی پیشانی میباشد

عرفان اخوان در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۶:

هرچه هست عشقه

پیامبر به معنای واقعی عاشق بنده های خدا بود

نادر.. در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۰:

از عیان سر مکشان..

نادر.. در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۹:

نیست گنه باده را...

فرشاد در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۵۶ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن

که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی

دیگه از این فوق العاده تر نمیشه بیان و وصفی گفت از شوق آدم عاشق 

 

 

 

سید حسین اخوان بهابادی در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۲۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲:

ﻳَﺴْﺌَﻠُﻮﻧَﻚَ ﻋَﻦِ ﺍﻟْﺨَﻤْﺮِ ﻭَﺍﻟْﻤَﻴْﺴِﺮِ ﻗُﻞْ ﻓِﻴﻬِﻤَﺂ ﺇِﺛْﻢٌ ﻛَﺒِﻴﺮٌ ﻭَﻣَﻨَﺎﻓِﻊُ ﻟِﻠﻨَّﺎﺱِ ﻭَﺇِﺛْﻤُﻬُﻤَﺎ ﺃَﻛْﺒَﺮُ ﻣِﻦ ﻧَّﻔْﻌِﻬِﻤَﺎ ﻭَﻳَﺴْﺌَﻠُﻮﻧَﻚَ ﻣَﺎﺫﺍ ﻳُﻨﻔِﻘُﻮﻥَ ﻗُﻞِ ﺍﻟْﻌَﻔْﻮَ ﻛَﺬَﻟِﻚَ ﻳُﺒَﻴِّﻦُ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟَﻜُﻢُ ﺍﻟْﺂﻳَﺎﺕِ ﻟَﻌَﻠَّﻜُﻢْ ﺗَﺘَﻔَﻜَّﺮُﻭﻥَ(بقره آیه ۲۱۹)
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﻗﻤﺎﺭ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻨﺪ، ﺑﮕﻮ: ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻌﻲ (ﻣﺎﺩّﻱ) ﻧﻴﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩم ﺩﺍﺭﻧﺪ. (ﻭﻟﻲ) ﮔﻨﺎﻩ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ. (ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ) ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻨﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻛﻨﻨﺪ؟ ﺑﮕﻮ: ﺍﻓﺰﻭﻥ (ﺑﺮ ﻧﻴﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ)، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ این‌چنین آیاتش را برای شما بیان می کند تا بیندیشید.
شراب همچنان که قرآن می فرماید دارای منافع و ضررهایی است و چون ضررهایش بیشتر از فواید آن است استفاده از آن ممنوع شده است و این یک دلیل عقل پسند است و  عاقل دنبال سود است در صورتی که منافع کم و مضررات زیاد یعنی زیان ، حال اگر کسی ادعا کند منظور از  خیام در این شعر تعریف از شراب خوری به معنای اصطلاحی آن است یک انسان عاقل می گوید، هرچند همه ی عالم از خوبی آن بگویند و تعریف کنند این مجوزی برای استفاده از چیزی که معایب آن بیشتر است نمی شود چه برسد که این شخص بگوید اما اگر این  شاعر را عاقل بدانیم که عاقل نیازی به تخریب یا تعطیلی موقت عقل ندارد، این شعر یا مال این  عزیز نیست و به شعر او اضافه شده است یا از همه مهمتر این که شعر وی معنای خاصی دارد چراکه شاعر هنرمند برای شعر گویی از انواع آرایه های ادبی استفاده می کند تا بر زیبایی شعر خود اضافه کند. مستی هم تنها با شراب انگوری و امثال آن ایجاد نمی شود گاهی مستی و عاشقی چنان است که تیر ز پای آن مرد با خدا در حالت سجده بیرون کشیده می‌شود و درد را  احساس نمی کند. آیا این هم یک مدهوشی و عاشقی نیست؟!

علی جان نثاری در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هِندویَش بخشم سمرقند و بخارا را

چون ولایت الهی روی دوستی ها و محبتهای و انس ما ریزش میکند سفارش به انس و دوستی شده و نهی از دشمنی و تباغض شده و چون حافظ شیراز بوده و اطرافیانش ترک بوده میگوید اگر ان ترک شیرازی دل ما را بدست اورد 

در عوض هر چه چشم ببییند و در نظر او مهم است از جهت دنیایی یعنی سمرقند و بخارا در ان روز را در این موضوع خراب میکند که و لو قنطاری باشد 

 

بده ساقی مِیِ باقی که در جنّت نخواهی یافت : // ساقی کسی یست که هم و غم را میبرد و باعث وزش نفحات الهی میشود علی الخصوص اینجا ، می اضافه به باقی شده یعنی می که اثرش باقی است و ان مخصوص ارتباط با اولیاء الهی یست که در جنات تجری نیست ولی در بهشت (فادخلی فی

عبادی) هست 

کنار آب رُکن‌آباد و گُلگَشت مُصَلّا را : // هر جا که ان وصل و اثر می باقی بیاید کنار آب رکن اباد است انجا گلگشت مصلا ست فرمود دنیا مهبط وحی و مسجد اولیاء و متجر انهاست 

در شیراز قدیم و فعلی اینجا موجود است ولی دقت داشته باشید که انس مهم است انی آنست نارا و

آب و چشمه باعث انس است نماز و نصلی انس می اورد باعث تجلی های معنوی میشود چه آب ظاهر و چه آب باطنی که تمثیلی از علم و معنویت است

 

 

فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب 

لولی را گفته اند یعنی لولی . (ص نسبی ، اِ) منسوب به لول که به معنی بی شرمی و بی حیائی باشد. (از غیاث ). لوری . فیج . غره چی . زط. چیگانه .زنگاری . کولی . غربالبند. غرچه . قرشمال . سوزمانی . توشمال . زنگانه . کاولی . کابلی . کاول . کاوول . بکاوول . بکاول . زرگر کرمانی . گیلانی . حرامی . لوند. غربتی . یوت .الواط. سرودگوی کوچه ها و گدای در خانه ها و در هندوستان زن فاحشه و قحبه را گویند. (برهان ) 

شوخ به معنای گستاخ ،این فردی لولی با شیرین کارهای خود شهر را به آشوب میکشد 

این فرد تمثیلی از عشق های م۹ازی میتواند باشد که باباطاهر هم میخواستخنحری نیشش زفولاد بسازد و بر دیده اش زند تا دل ازاد گردد یعنی هدف ازادی دل از این شهراشوب های شیرین کار است که پرده و حجاب شده اند 

 

چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوان یغما را 

این عشقهای مجازی (ما لا طاقه لنا) است چنانچه در روایت امده صبر را از دل میبرد دل را مثل عارت ترکان غارت میکنند

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار، مُستَغنی است

جمال محبوب چه احتیاج به عشق ناقص و ناتمام ما ،گفت یحبهم تمام است یحبونه کدام است

 

به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را؟

اب باید عز خودش آب داشته باشد انکه دارد به او داده خواهد شد و انکه ندارد انچه دارد هم از او گرفته میشود یخرجهم من النور الی الظلمات ،انکه از پر قنداق خوش اخلاق است سخی یست به تگلف چه حاجت انکه دارد نیازی به تگلف نیست و) ما انا من المتکفین)

 

من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

بالاخره بازار ابتلاء گرم است یوسف زیباست زیبایی که همه را دچار فتنه میکند و این تمثیلی یست از همه ابتلائات ،و الا تا اینگونه نباشد امتحان معنایی ندارد 

که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را

زیبایی و کمال  محبوب است که معشوق را بطرف خود میکشد والا کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد 

ان الله شاء ان یراک قتیلا 


هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت 
باخبران غمت بی خبر از عالمند 
ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند 
سوختگان غمند با غم دل خرمند ... 
حسین حسین ، جان آقام ، جان آقام ، جان آقام ... 
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده گوشه ای از کربلا جا و مکانم بده

 

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم

چرا که حسنات من الله است و سیئات من نفسک است پس هر تلخی ریشه اش او نیست

لک العتبی حتی ترضی

جوابِ تلخ می‌زیبد، لبِ لعلِ شکرخا را

برای تربیت برخورد جلال یا همان جواب تلخ می زیبد نسال الله العفو و العافیه و المعافاه

نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

امیرلمومنین ع میفرمایند رای الشیخ احب الی من جلد الغلام ،سخن و نظر شیخ و سالمند برای من دوست داشتنی تر از تر و فرز نوجوان است

مشورت پشت انسان را میگیرد و بلند میکند 

 

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

از مولی بگو قل بفضل الله و رحمته فبذلک فلیفرحوا  با گریهبر سیدالشهدا راه برو با گفتن فضائل مولی

با یاد خدا برو نه با فلسفه و کلام که معمای عالم باز نمیشود قد احیا عقله و امات نفسه حتی دق جلیله و لطف غلیظه فابان له الطریق 

غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را

غزل گفتی ولی گویی در تراشیدی ..

انقدر زیبا و به جا که فلک عقد ثریا را برایت نثار کند یا بر نظم تو عقد ثریا را چیده یعنی اسمانیان از زمینیان چیز یاد میگیرند این سیر اثبات است انا الیه راجعون همیشه استنساخ نیست و الله العالم الهادی

۱
۵۴۹
۵۵۰
۵۵۱
۵۵۲
۵۵۳
۵۲۶۲