گنجور

حاشیه‌ها

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
"دیشب" چه شبی بوده برای حافظ!چه فرخنده شبی بوده که همه درآرزوی تجربه ی ِ این شب ِ فراموش ناشدنی هستند؟
سرانجام بیابانِ بَرهوتِ هجران ،دیشب برای حافظ ِ دلخسته به انتها رسید.دیشب نسیم ِ روح انگیز ِکوی سرمنزل ِ دوست،مشام ِ جان ِ اورا نواخته وساقی ِ گلچهره وسیمین ساق،پیاله ای نه شرابِ گوارا که آب ِ حیات عشق را به اونوشانیده است. آبی که اسکندر برای پیداکردنش جهان را زیر پاگذاشت وناکام ماند. ازهمین روست که حافظ جاوید وپابرجاست وازهمه ی زندگان،زنده تراست.
دیشب به وقت سحر،آنگاه که هنوز دوشیزه یِ چرخ فلک،ازشکرخوابِ بامدادان،دل نمی کند،شَعشَعه ی نوری دلفروز،از مشرق ِ پیاله ی ِ شراب ِ صبحگاهی ، شاعرِ شب زنده دار رابه حیرت انداخت.اوباچشمان بُهت زده می دید که آفتاب ازدل ِپیاله می دَمد وآرام آرام ظلمتِ زوایای سرزمین ِدرونش رامی شکافد! اومی دیدکه سایه های غم وغصّه واندوه،یک یکی مَحوشده ونورِ شَعَف وشادی زایدالوصفی جایگزین ِآنهامی گردد.
اوغرق ِ نورشده بودودرخلاءِ صورت ومعنا شناور.ناگهان درساعتی بی زمان ،حدِّ فاصل گذشته وآینده به خودآمد،دستانش که می لرزید، به سمتِ آیینه ی کوچک طاقچه درازشدند،اومی خواست هرچه زودترچهره ی خودراببیند،چهره ی ِ تکیده ازاندوهی تحمّل سوزراکه اینک ،چون کودکی معصوم،ازشادمانی بی اختیار می خندید. اودرآئینه نگریست.....رفتارش بَسان ِواکنش ِ کسی بودکه تابه حال گویی آئینه ندیده باشد.....ازهوش رفت.دوباره به هوش آمد ودرآئینه خیره فروماند......اوچه می دیددرآئینه که باورش اینقدرسخت بود؟......... اوبه جای سیمای ِ خویش،پرتوی ازرخ ِ دوست رامی دیدوازناباوری می گریست واشگِ شوق می ریخت.....
صدای رعد وبرق اورا ازآئینه بیرون کشید....باران کلمات برذهن ِ شاعر می بارید.....باشتاب قلم وکاغذبرداشت وشروع به نوشتن کرد.......، دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند....تندتند می نوشت ....نگران ومضطرب بود.....مبادا تعلّل کند ونتوانسته باشدتمام ِکلمات را به روی ِ کاغذ بیاورد...تابه حال چنین حسّی راتجربه نکرده بود....تابه حال به این صورت شعر نسروده بود....اوهنگام ِ سرودنِ شعر،همیشه وسواس داشت که بهترین واژه ها راانتخاب کند....ویراش ِشعر بیشترین وقتِ اورامی گرفت....اینبار واژه هادربهترین شکل ِ ممکن پشت ِ سرهم فرود می آمدند....آخرین کلمات بر ذهن شاعرفرودآمد.......که زبند غم ِ ایّام نجاتم دادند.....شاعرمتحیّرانگشت به دهان مانده بود....اوّلین باربود که شعربه ویرایش نیازنداشت و هیچ واژه ای لازم نبود جای خود رابه واژه ای مناسب تروزیباترازخویش بدهد......
دیشب به وقت ِسحرگاهان،اتّفاقی بزرگ رخ داد، دیشب مراازاندوه وغمی مداوم وجانکاه نجات دادند.ازقیدوبندِ تعلقاتِ مادی خلاصم کردند.لطف ومرحمتِ الهی شاملِ حالم شد ومن ازدردورنج رهایی یافتم.
دردلِ تاریکی شب،کاسه ای از آب حیات به من نوشانیدند.آبی گوارا که زندگانی جاویدان می بخشد.
هنگام راز و نیاز سحرگاهی ، درخلوتگاهِ شاعر،معجزه ای رخ داده،شاعردرحالِ کشف وشهود،درعالم ِفراخیال،به لذّت ِوصال رسیده و سرخوش وسرمست شده است.
این بیت بیانگر این است که شاعربه جایگاهِ والایی ارتقا پیداکرده و انوار ِحق بر دلش تابیده است.
آب حیات : آبی که گویند در ظلمات است و نوشیدن آن زندگانی ِجاویدان می بخشد ،خضر و اسکندر در پی یافتن آن بودند ، خضر به آب حیات دست یافت و نوشید جاویدان شد. اما اسکندر نتوانست به آب حیات برسد .آب حیات کنایتی از سرچشمه‌ی عشق و معرفت وآگاهیست.
بی خود ازشعشعه‌ی پرتو ِ ذاتم کردند
باده از جام ِ تجلّیّ ِصفاتم دادند
بی خود : مست ، بی هوش شدن وازحال ِ عادی خارج شدن به سببِ ورودیک شوکِ قوی،که دراینجا از جانبِ معشوق( حق تعالی) هست. حالتی غریب که پیامدِ رهایی از قید و بند های دنیویست.درچنین حال است که سالک ازچهارچوب ِعقل وادراک و دین و تقوا خارج شده وبه نوعی بی وزنی دست می یابد.لذّتی دَمادَم راتجرب کرده وچون پرنده ای به پروازدرمی آیدوازهمه ی هستی ِ خویش به شوق ِرسیدن به مقام ِفنا و نیستی، دست می شوید.
شَعشَعه : تَشَعشع ،انفجاروپخش ِ نور ، تابیدن وتَلا لو
پَرتو : نور ، فروغ
ذات : حقیقت وباطن ِهرچیزی،که بی تردید دراینجا منظورخداهست
تَـجـلّــی : جلوه گری،ظهور ، آشکار شدن ،
صـفـات : جمع صفت ، صفاتِ خداوند
معنی بیت : ازتشعشع و تابش نورحق سرمستم کردند. فروغی ازجلوه گری ِ حق تعالی به من رسید.آشکارشدن ودیده شدن ِفروغی ازصفاتِ خدا رابه پیمانه ی باده تشبیه کرده ومی فرماید:
به من ازسر ِلطف ومرحمت ازاین باده ی ِ ناب نوشانیدند.
حافظ به معراج رفته است.درآن حال ِ غریب،طعم ِ گوارای ِ مرحمتِ حق تعالی راچشیده وحظّی فراتصوّرتجربه نموده است.
هرکس به این درجه ازشایستگی برسد،این چنین مشمول ِعنایت ِحق شده وبه بخشی ازاسرارهستی دست پیدامی کند.درآن حالتِ روحانی، آرامشی بر دلش غالب گردد که هرگزتجربه نکرده باشد.
چه مبارک سحری بود و چه فَرخنده شبی
آن شب ِقدر که این تازه بَراتم دادند
برات:حواله ، به اصطلاح امروزی سَفته و چِک ویا هر نوع تَعهُّدنوشته ای که در آن پرداختِ چیزی را به کسی معّین کرده باشند.
شب قدر:شبی که به عقیده ی مسلمانان سه اتّفاق مهم روی داده است.
"نزول یک باره یِ قرآن ،رقم ِخوردن سرنوشت وزندگی یک ساله ی ِآینده ی ِآدمیان‌ وضربت خوردن امام اول شیعیان"
امّا درنظرگاه ِ حافظ هرشبی که درآن حالی روحانی ولذتِ معنوی وعیش ونوش ِ عاشقانه دست دهد،شب ِقدراست.
ایرانیان نیزقبل ازورودِ اسلام شبی به نام ِ "‌شب‌چک‌"داشتند.شبی که در آن آتش می افرخته اند و شب را به بیداری گذرانده و روز ِآن را روزه می گرفته اند وبراین باوربودندکه ثوابِ ِ روزه ی ِ آن روز ثوابی ‌جهانیست.
معنی بیت : چه خجسته‌ وعزیزشبی! وچه میمون ومبارک سحرگاهی! شبی لحظه لحظه اش شیرین وعزیز وخوش تاسحر.شبی که برای شاعر به ارزش ِشب ِقدر است.برای شاعرچکی صادرشده سپید!هرچقدرنیازدارد خودش مبلغ آن رابنویسد. چکی که خوشبختی وکامروایی ِ شاعر راتضمین می کند.کسی که بدان شایستگی رسیده که ازدستِ معشوق چنین چک سفیدی رادریافت کند،دیگرچه نیازداردکه چه مبلغی درآن بنویسد؟ اوقطعن آنقدرمعرفت داردکه همان چک سفید رابه یادگارازدوست نگاهدارد وهیچ مبلغی درآن ننویسد.!
ازابتدا تاانتهای ِ آن شب فرخندگی موج می زد، آن عزیزترین وبه یادماندنی ترین شبی که براتِ آزادی مرا از بند های غم واندوه صادرکردند. آن شب بودکه نور ِمعرفت، دلم را روشن نمود ومن افتخار ِراهیابی به حریم ِکوی دوست را کسب کردم.
شب ِقدری چنین عزیز وشریف
باتوتاروزخُفتن ام هوس است.
بعد از این روی من و آینه‌ی وصف جمال
که در آنجا خـبـر از جلوه‌ی ذاتم دادنـد
حدسمان درست بود،شاعرآنقدرمعرفت دارد که قدر ِاین شبِ قدررابداند ودرآن چک ِسفید چیزی ننویسد! می فرماید:
از این لحظه به بعد، دل من آن آئینه ای خواهد شد که تنها وتنها، سیمایِ زیبایِ دوست را می نمایاندوپرتو ِشعشعه یِ رخسار ِفروزان ِ معشوق رامی تاباند وبه دلهای عاشقانش انعکاس می دهد.
من از این آئینه ی ارزشمند که جایگاهِ جلوه گری ذات ِپاک حق تعالیست،بهترازجان پاسبانی خواهم کرد وآنی ازآن غافل نخواهم شد
تابش انوارِ الهی بر دل ِ من،حادثه ای نیست که من لحظه ای آن رافراموش کنم.تمام ِتوان و توّجه من درحفظ ونگهداریِ این آئینه ی گرانسنگ صرف خواهدشد.
پیشتردیدیم که حافظ درغزلی باصدآرزو وهزارامید،امّابااطمینان ِ خاطرفرمود:
من آن آئینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی دّرنمی گیرد.
دیشب همان روزی بودکه حافظ درآرزوی ِ آن می سوخت! اینک آرزوی ِاومُحقّق شده، معشوق مرحمتی عظیم فرموده وافتخار ِ انعکاس ِفروغ ِ روی ِزیبایش رابه آئینه ی ِدل ِ حافظ بخشیده است.حافظ صاحب ِ هملن چیزی شده که آرزومندش بوده،اوعاشقی قدرشناس است وقطعن درپاسخ به محبّت ِ معشوق،اسنگِ تمام خواهدگذاشت.
جهانیان همه گرمنع ِ من کنند ازعشق
من آن نِیم که ازاین عشق بازی آیم باز
من اگر کام‌روا گشتم و خوشـدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
عاشق ِصادق به رغم مخالفت ها،کینه ورزی ودشمنی ها،سرانجام به تمام آرزوهای ِخود دست یافته و دلشاد گشته است، ازنظرگاه ِ اوهیچ جای شگفتی ندارد.!مگر هم اونبود که می گفت: هرچقدر هم گناهکارباشی،(لطفِ خدابیشتر ازجرم ِ ماست) هر چقدر هم نامه سیاه بوده باشی، (بالطفِ اوصدازاین نامه طی کنی) آری نبایست ازدرگاه ِرحمت ناامیدگردی.(ناامیدازدر ِرحمت مشو ای باده پرست)
اوآنچه را که باورکرده بدست آورد چرا؟ زیرا که دنیای عشق همان دنیای حق است.درچنین دنیایی حقّ ِ کسی پایمال نمی شود. حافظ مستحق ِ دریافتِ رحمت دوست بود واینها را به عنوان زکات به او دادند. ِحُسن معشوق وقتی که درحدِّ کمال است وعاشقی صادق چون حافظ داردچرامشمول مرحمت ِ خویش قرارنمی داد؟او اگرلطف نمی کرد جای شگقتی داشت!
مِی ده که گرچه گشتم نامه سیاهِ عالم
نومید کی توان بود ازلطف ِ لایزالی
هاتف آن روز به من مژده‌ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنـد
هاتف :سروش ِ غیبی ، فرشته ی حقیقت که بر دل سالک الهام رساند.
صبر :آستانه ی شکیبایی وپایداری
دولت :ثروت ،سعادت نیکبختی
معنی بیت : آن روزها که من ازجور وجفای دوست (ازسختی ِ ایّام فراق،ازمشکلاتِ عشق، ازبی توّجهی ِ محبوب) به سببِ کم طاقتی وضعیف بودن، رنجیده خاطر ومَحزون وناامید می شدم،به من ازسر ِلطف وعنایت، توان ِتحمّل وقدرتِ پایداری بخشیدند.من شگفت زده شدم من درحیرت افتادم که این شکیبایی راچرا وازکجابخشیدند؟ همان روز بود که ندایی ازدرون به گوشم رسید وازالطاف ِ حق مژده ها داد ،بشارت داد که روزی طعم ِ گوارای وصال راخواهی چشید....
حافظ درعاشقی بی ماننداست.صبر وپایداری را هم مرهون ِ عنایت ِ دوست می داند،اوبود که تابِ تحمّل بخشید،اوبود که به من صبرعطا کرد. من آن روز دانستم که روزی بیشترازاینها موردِ لطف واقع خواهم شد.فهمیدم که سروکارم باکریمی بخشایشگر مهربانست.من آن روز یقبن کردم که هُمای نیکبختی و سعادت به بام ِ من نیز خواهد نشست.
این همه شَهد و شِکر کز سخنم می ریزد
اَجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند
معنی بیت: خطاب به عموم است ،اکنون که می بینید این همه معانی ِلطیف و مضامین ِظریف از سخنانم می ریزد، تُحفه و پاداشی است که آن را به سبب شکیبایی و پایداری درعاشقی،معشوق به من اعطا کرده است.
به بیانی دیگر: به پاداش صبر و شکیبایی که ازخودنشان دادم از طرفِ معشوق موردِ لطف قرارگرفتم و این همه معانی و مضامین ونکته های باریک ترازمو در بیان من پدیدارگردید.
شاخ نبات :
درقدیم شاخه ی نبات درنظرگاه ِ مردم متبّرک وعزیز بود.الآن نیزهست.مردم براین یاوربوده وهنوزهم براین باورهستندکه نبات برای هردردی دارویی شفابخش است.شیرین بودن وداشتن ِ خواص ِ فراوان ودارویی بودن ِنبات، سبب ِ تکوین این باور شده وقِداست پیداکرده است. تاآن حد که" شاخ نبات" رابه عنوان ِ اسم نیز برای دختران انتخاب می کردند.
دراینجاباتوّجه به توضیحات ِبالا " شاخ نبات" استعاره از محبوب و معشوق است که هم شیرین است هم داروی دردِعاشق است وهم متبرّک وعزیز.
براساس ِ داستانی عامیانه،بسیاری را گمان بر این است که حافظ، معشوقه یا همسری به نام شاخه نبات داشته است.متاسّفانه زندگانیِ حافظ همانندِ غزلیاتش درهاله ای ازابهام فرورفته و صحت وسقم این داستان وسایر ِ رویدادهای زندگانی ِ آن عزیزروشن نیست وهیچ سندقابل استناد دراین باره وجودندارد.
جای بسی دَرداست که تاریخ نگاری درکشورما( مَهدِدانش وادب ومعرفت!) باواگویه نگاری اشتباه گرفته شده است.ازهمان آغاز دراینجا تاریخ نگاران، دل نوشته های ِ خویش رابه جای وقایع ِتاریخی ثبت کرده اند! خوش انصاف ها درثبتِ دلنوشته ها نیز منافع ِشخصی رادراولویت قرارداده وآنچه راکه خوشان دوست می داشتندنوشته اند وازثبتِ آنچه که برای آنهاناخوشایند،زیان آوروغیرقابلِ درک بوده،چشم پوشی کرده اند.!
ازهمین رو، تاریخ وگذشته یِ ما همچون کهنه کتابیست پوسیده،شیرازه اش گسسته، وبدترازاینها اوّل وآخر ِآن افتاده ومفقودشده است.آنچه باقی مانده ودردسترس است، صفحاتی نامرتب ومخدوش،ازهمان دلنوشته هاست که رجوع به آنهاپیش ازآنکه آگاهی بخش باشدباعث ِ سردرگمی می گردد!
دریغا......که لایه یِ سنگینی ازگرد وغبار ِسربی ِ ابهام،گذشته ی ِ مارا فراگرفته وماناگزیریم شرح حال ِمفاخر ِملّی وادبی ِخودرا، از زبان ِ بیگانگان بشنوییم. جالب است که اجانب وبیگانگان، اسطوره ها ومفاخر ِتاریخی ِ مارا بهترازما می شناسند.! برای نمونه ماازسرگذشت ِزردتشت ِ ایرانی الاصل هیچ چیزی نمی دانیم! کجا به دنیا آمد؟که بود؟ چگونه زندگی کرد.....؟ راستی آرامگاهش کجاست!؟چه چیز ِجالب توّجهی گفت که فردریش نیچه شاعروفیلسوفِ معروفِ آلمانی با آن همه کِبروغرور،درمورداین پیامبرایرانی کتاب می نویسد: (چنین گفت زرتشت)وهرگاه نامش رامی شنود سر ِ ارادت فرود می آورد؟. چراماخودمان ازاین اسطوره ی ِ اندیشه ورزی که به جهانیان تحویل داده ایم بی خبریم! هیچ جمله ای به غیر از(پندارنیک،گفتارنیک وکردارنیک) ازآن منادی ِ آزادی وانسانیّت،چیزی به خاطر نداریم.......! تازه این شبهِ جمله رانیزنتوانسته ایم به درستی به خاطربسپاریم!هنوز برسراینکه آیا "اندیشه ی نیک "بوده یا "پندارنیک" بین ِ علما اختلافی عمیق همچنان باقیست!!!
بسیاری ازمابه جایی رسیده ایم که "آئین ِ مزدا" رابا "آئینه ی ِ وانت ِ مزدا"اشتباه می گیریم!
ما آنقدرازگذشته ی خویش بی خبریم که اصلن نمی دانیم کسی که درآرامگاهِ پاسارگارد خوابیده واقعن کوروش است یامادرسلیمان!!!
بایدمنتظربمانیم تانوشته های جورج ناتانیل کرزن هاوخارجی ها،بعدازسالهای سال انتظار،به فارسی ترجمه گرددتا ببینیم اصلن ماجراازچه قراربوده است؟!لیلی مرد بود یا زن؟
گوش به فرمان جورج ناتانیل ها بنشینیم تابرای ما ازکوروش ِ بزرگ قصّه بگویندکه او که بود وچه کرد وچه شد؟ ما خودمان کاملن بی خبریم! مافقط این راشنیده ایم(البته درگوشمان فروکرده اند)که درخانواده یِ هخامنشیان، ازدواج ِ مَحارم مَنعی نداشته وخواهر وبرادرمجاز بودند با یکدیگر ازدواج کنند.!آنچه که اغلب ِ ما ازهخامنشیان می دانیم همین ازکمربه پائین است وحتّابه زانو هم نمی رسد.!!!
اینکه ما ازگذشته ی ِ خویش چیزی نمی دانیم عیب ِبزرگیست،امّااین درد راکجابایدببریم که بعضی ها پارافراترگذاشته ومی فرمایند اصلن کوروش وجودخارجی نداشته است !می گویند این داستان، دروغی کبیر است نه کوروش کبیر.!
فرهنگ وادب وگذشته ی ِ ما بیشترازآنکه زیر ِ سُم ِ اسبان ِ متجاوزین پایمال گردد،متاسفانه زیرلگد های بی مهری خودمان، به تاراج رفته است.ازماست که برماست! ملّتی که گذشته ی خویش رافراموش کند به ناچار به آزمون وخطا روی خواهدآورد،وتجربه های تلخ و اشتباهات ِگذشته را دوباره تکرارخواهدکرد.
همّت حافظ و انفاس سحر خیزان بود
که ز بند ِ غم ِایّام نجاتم دادند
شجاعت ،همّت واراده ی ِ حافظ درانتخاب ِ بینِ "ترس وعشق" و دعاها وتاثیر ِنفس ِ دوستان ِ سحرخیزبودکه سبب شد دیشب آن اتّفاق بزرگ روی دهد. توّجه ِقلبی با تمام قوای درونی به جانب حق،تلاش ،استقامت، ونیک اندیشی ودعای ِخیر دوستان،شرایطی را رقم زدند که من سرانجام از اسارتِ بندهای غم و دردِ روزگار نجات یافتم.
ذرّه راتانبودهمّت ِ عالی حافظ
طالبِ چشمه ی خورشید درخشان نشود.

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲:

دیــدار شــد مـُیـَـسـّر و بــوس و کـنـــــار هـم
از بـخــت شــکــــر دارم و از روزگـــــــــار هـم
"مـُیـَسـّر" : امکان پـذیـر ، مـمـکـن "بـوس و کـنـار" : یکدیـگر را در آغوش گـرفتن و بـوسیـدن .
دراین غزل یابه قول بعضی ازشارحان محترم قصیده،شاعر از بخت و روزگار شاکرو سپاسـگـزار است . زیـرا بخت و اقبال به او رو کرده و روزگار او را به وصـال رسانـده است.
مـعـنـی بـیــت : دیـدار وملاقات با یار امکان‌پـذیـر گـردیـدو وآرزوی ِ همآغوشی و بـوسـیـدن ِمعشوق نیزمحقّق شده است. به همیـن سبب هم ازبخت و طـالع ِخویش سپاسگزاری می‌کنم وهم ازوفق ِ مرادبودن ِروزگار شاکرهستم.

زاهـد بـرو که طـالـع اگــــر طـالـع مــن ســـت
جامـم بـه دسـت بـاشـد و زلـف نـگـــــار هـم
"زاهـد": پـارسا ، منظور صوفی ریـاکار است
"طـالـع":بخت و اقبال.
نگار : دلـبـر ِزیـبـا ، "نـگـار" در اصل از نگاشتن و نقاشی کردن است به معنای نـقـاشی و تصویر زیبا ، و از آن جهت که معشوق ِزیبا روی ،همانند نقاشی زیباست
"نـگار" گفته‌اند.مانند:صورتش مثل عکس است، یـا چشمانش مثل این است که نقاشی شده است .
مـعـنـی بـیــت : ای زاهد ریـا کار ! مـن ازاوّل بخت و اقبال خودم را می‌شناختم که آن همه امید وآرزوی ِ وصال درسرمی پرورانده ام. اکنون ببین چگونه به کام رسیده ام؟
بختم بـیـدار شده است و به منتهای ِ آرزو(وصال) رسیده‌ام . من در کنار محبوب به باده گساری مشغولم وزلف ِ اورا نوازش می کنم.
دستـرسی به زلفِ معشوق نـشـانه‌ی وصـال است که خواسته و آرزوی سالک عاشق می‌باشد. "حـافــظ" در یک دست جام باده و در دستی زلف یـار دارد و بـه زاهـدِ ریـا کار طعنه می‌زنـد که بـا آن همه چوب که لای چـرخ گـذاشتی ، بخت به من رو آورد و بـه خواسته‌ام رسیـدم .
ما عـیـب ِ کـس به مـستی و رنـدی نمی‌کنیم
لـعـل بـُتـان خـوش ست و می خوشگوار هـم
"رنـدی" : عاشق است ومیخواره،ظاهرش آلوده وگناه کاراست. به آداب ِشریعت پایبندنیست.امّا درونی پاک دارد،بزرگترین گناه رامردم آزاری می داند.ودرموردِ رفتارهای دیگران دخالت نمی کند.زاهد نقطه مقابل رندیست و عشق را اِنکارمی کند.
"لـَعـل" : استعاره از لب
"بـُتـان" : زیـبـا رویـان .
مـعـنـی بـیــت :ازنظر ِماتنهاچیزی که گوارا و لـذّت‌بخش است بوسیـدن لـب یـار (عاشقی) و شراب است (مستی). ما کسی را که عاشق است و مـیـگسـاری می کند سرزنش نمی کنیم ، عیـب‌جویی نمی‌کنیم.
مانگوئیم بَد ومیل به ناحق کنیم
جامه ی ِ کس سیه ودَلق ِخود ارزق نکنیم.
ای دل ! بـشـارتـی دَهمَت : مُحتَسِب نـمـانـد
و ز مِی جهان پـُر است و بـُتِ مـیـگـسـار هـم
"مـُحـتـسب":مـأمـور ِحکومتی مبارزه با مـُنـکـرات ، لـقـبـی ست که "حـافــظ" بـه "امیر مبارز الدین" نیز داده است. (امیر مبارز الدین خود در جوانی میگساری می‌کرده ، ولی وقتی به حکومت می‌رسد ، تظاهر به دیـنـداری و پـارسـایی می‌کند و دستـور می‌دهـد که مـیـخـانه هـا را بـبـنـدنـد) :
در ِمیخانه بـبـستـند ، خـدایا مـپـسنـد
که درِخانه‌ی تـزویـروریا بگـشاینـد
و اکنون که "امیر مبارز الدین" مـرده است ، در میخانه‌ها دوبـاره گشـوده شده و دیگر کسی از عشق و عاشقی و میگساری جلوگیری نمی‌کند.
"محتسب نـمـانـد": پـا برجا نماند واز میان رفت ، حکومتش سرنگون گردید.
مـعـنـی بـیــت : ای دل ! بـه تـو مـژده می‌دهم که حاکمیّت ِامـیـر مـبـارز الـدیـن (محتسب) متلاشی شدوازبین رفت. اکنـون جهان (مجازاً شـیـراز) پُـر از شرابِ ناب و معشوقـان ِسرمست و می‌گسار شده است.

خاطر به دست تـفـرقـه دادن نـه زیـرکی ست
مـجـمـوعـه‌ای بـخــواه و صـُـــراحی بـیـار هـم
خاطربه دست ِتفرقه دادن" : ذهن ، فـکـر و انـدیـشه ی ِ پـریـشانی داشتن است.
"مـجـمـوعـه" : چندمعنا دارد : 1- "مجمعه" سینی بزرگ از جنس روی یا مس ،که در قدیم کاربـرد های بسیار داشت : به جای سفره استفاده می‌شد ، در دید و بازدیدها و مهمانی ها ظرفهای شیرینی و تـنـقـّلات در آن گذاشته و در وسط مجلس قرار می‌دادند ، در مراسم مختلف ازداوج از خواستگاری تا جهیزه بـران و .... شیرینی و آینه و لاله (شمعدان) و جهیزیه و ... در چندیـن مجمعه ی ِ بزرگ گذاشته و بر آن تـورهای سبز می‌کشیدند و افرادی آنها را بر سر می‌گذاشتند و رقصان و شادی کنان به طرف خانه‌ی عـروس می‌رفتند.
2-"مجموعه" به معنی : جـُنـگ ، کتاب شعر هم هست . سفینه و سینی ِ پـر از نـُقـل و نبـات و جام شراب
3-مجموعه می‌تواندآن آسایش خاطری بوده باشد که از زلفِ پریشان ِیار بردل ِ عاشق نشیند.دراینصورت جمعیت خاطر در مـقـابـل ِ"تـفـرقـه" که به معنی : پریـشـانی خاطر است قرارمی گیردو ایـن دو بـا هم آرایه "تـضـاد" یـا "طـبـاق" ایجاد می‌کنند.آرایه ای که دراغلبِ بیتها دیده می شود و موردِ علاقه ی ِحافظ است.
درخلاف آمد ِعادت به طلب کام که من
کسبِ جمعیّت ازآن زلفِ پریشان کردم.
4- مـنـظـور از "مـجـمـوعـه" می‌تـوانـد حلقه یا جمعی ازدوستان ِ همدل و مـیـگسـاران باشـد.
"صـُراحـی" : نـوع ظرف شراب که به شکل های مختلف می‌ساختند ، شـراب دان مثل گلابـدان.
مـعـنـی بـیــت : در ادامه‌ی بیت قبل می فرماید، حالا که محتسب پابرجا نماندو میکده ها دوباره رونق گرفته اند، فـکـرهای پـریشان راازسربیرون کن، ازتفرقه درآی،مشّوش بودن از روی ِ هوشیاری و رنـدی نیست ، کتاب شعری مهیـّا کن وزلفِ نگاری به چنگ آرو شیشه‌ی می را هم بـیـاور ودرحلقه ی یاران ِ میگسار به عیش وعشرت بپرداز!
براساس ِشناختی که ازحافظ داریم ،تمام ِ معناهای ِ مجموعه رامدِّ نظر داشته است.
هرآن کو خاطرمجموع ویاری نازنین دارد
سعادت همدم ِ اوگشت ودولت همنشین دارد.
بـر خـاکـیـان ِ عـشـق فـِشـان جـُرعـه‌ی لـبـش
تـا خـاک لـعـل گــون شـــود و مـُشـکـبـار هـم
"خاکیان ِعشق":ایهام دارد: 1- کسانی که در بـرابـر ِ عشق مـتـواضع و خاکـسـارهستننـد. 2- کسانی که در راه عـشـق فـدا شده و مـُرده‌انـد .
"جُـرعـه بر خاک افشاندن"همانگونه که درغزلهای پیشین نیزتوضیح داده شد، در میان ِ بـاده نوشان ِ زمان ِ "حافظ" و پیش از آن تا این زمان ، هنگام بـاده‌نوشی به یادِ همنشینان ، هم پیاله‌ها و دوستان ِ ازدنیارفته و نیز یـاران سفر کرده ، جرعه‌ای بـر خاک می‌ریزند و از نظر جوانـمردان این کار کـرَم کردن به خاک است.
از جرعه‌ی تـو خاک زمین درّ و لعل یافت
بـیـچـاره مـا که پـیش تـو از خاک کمتـریم
پیشینه ی این عمل بدین قراراست که در دوران بـسیار قدیم (عهد باستان) مـردم رسم داشتند پیش از مراسم قربانی ، عبادت ، یا به یاد مردگان خود و یا به احترام خدایان ، شراب ، شیر ، روغن ، عسل ، آب و . . . روی معبد ها و مجسمه های مورد پرستش خود می‌ریختند ، مـثــلن : قرنها پیش از میلاد مسیح "قوم یهود" هنگام عبادت "یهوه" این کار را می‌کردند ، حتی بر مقابر مردگان هم "جرعه افشانی" داشتند . "عاشوری ها" نیز بر مقابر پـدران و اجداد خود "جرعه افشانی" می کردند . "هندوها" هم برای تطهیر بت‌های خود این رسم را داشته و دارند . رسم "اعراب" این بـود که خون قربانی را بر بت‌ها و مقابر اجداد خود می‌ریختند.! "فینیقی‌ها" به جای خون از "شیر"، وبعدها از شراب ـ که آن را خون ِ انگور می‌دانستند،استفاده می‌کردند . در نمایشنامه‌ای از "ایسو خوس" شاعر یونانی به نام "پارس‌ها" ؛ خنیاگران به مادر خشایارشاه سفارش می‌کنند که به یادِ ارواح مردگان بر خاک "جرعه افشانی" کند . "سقراط" هم هنگامی که در زندان "جام شوکران" به دستش می‌دهند از زندان‌بان اجازه می‌گیرد تا قبل از نوشیدن برای یکی از خدایان از آن جام جرعه‌ افشانی کند و وقتی به او اجازه‌ی این کار را می‌دهد ، جام را کج کرده و چند قطره از آن را بر خاک ریخت . این رسم (جرعه افشانی) از آغاز جنبه‌ی مذهبی داشته و جزو عقاید اقوام و ملل مختلف بوده است و اگر چه در آغاز از مشروبات و مایعات مختلف استفاده می‌شده ، به تـدریج منحصر به "شراب" شده و آنان که شراب را حرام می‌دانند از "گلاب" استفاده می‌کنند.


مـعـنـی بـیــت :هنگامی که شراب می نوشی،جُرعه ای ازشرابی که از لب ِ معشوق می چکد،برخاک ِ قربانیان ِ عشق نثارکن تـا خاکِ مزارشان سرخ شـود و بـوی مـُشـک بـگـیـرد.
مرجع ضمیر "ش" در "لـبـش" ممکن است معشوق یـا صُراحی باشد . جرعه‌ی شرابی از لب ِ یار یا لب ِ صُراحی بر خاک بریز.
تامگرجُرعه فشاند لبِ جانان برمن
سالهاشد که شدم بردر ِ میخانه مقیم
آن شـد که چـشم بـد نـگران بـودی از کـمـیـن
خصم از مـیـان بـرفت و سـرشـک از کـنـار هـم
"آن شـد" : آن زمان رفت ،آن روزگاران گذشت
"چشم بـد" : چشم بـدبـیـن مجازاً دراینجا مامورین ِمنکرات دردوره ی امیرمبارزالدین
"بـودی":می‌بـود
"خصم" : دشمـن ، منظور امیر مبارز الدین است.
مـعـنـی بـیــت : آن روزگاران که مامورین حکومتی با چشم بـدبینی از کمینگاهایشان دراموراتِ خصوصی ِ مردم تجسّس می‌کردند تا ببیند مردم چکارمی کنندبه ویژه اینکه چه کسانی شراب می‌خورند! سپری شد، امیـر مبارز الدین سرنگون گشت ودیگرچشم ها ازستم ِ اواشگبارنخواهدشد.
هرکجا "آن شد" بااین لحن آمده باشد به معنی ِ گذشت وسپری شدهست:
آن شد ای خواجه که درصومعه بازم بینی
کارما بارخ ِ ساقیّ ولب ِ جام افتاد.
چـون کــایـنــــات جـمـلـه بـه بـوی تـو زنـده‌انـد
ای آفـتــاب ! ســـایـــه ز مــــا بـر مـــدار هـم
"کاینات" : موجودات
"بـو" : ایهام دارد : 1- عطر و رایحه 2-امـیـد و اشتیاق
"آفتاب" : خورشید ، استعاره از معشوق یاکسی که مخاطب است.
"سایـه" در اینجا ضدونقیض ایجادکرده است،آرایه ای که موردِ علاقه ی ِ خاص حافظ است. آفتاب که سایه نـدارد! ازطرفی"سایه از سر ما بر نـدار" جمله یِ تمنّایی هست،وقتی این تمنّا را ازآفتاب که سایه ندارد می خواهی،پارادکس ایجادمی شود،پارادکس هم موتور ِ اندیشه راروشن می کند.
یعنی لطف و عنایتت را نسبت به مـا کـم نـکن .
مـعـنـی بـیــت : ای آفتاب تابان،آنـچـُنـان که همه ی ِ هستی وتمام ِموجودات به امید تـو و به اشتیاق تـو زنده هستند ، پس سایه‌ی عنایت و لطفِ خود را از سـر مـا هم بـر نـدار.
حافظ شاعر ِ پارودکس های زیبای زندگانیست :
ای که برماه ازخطِ مِشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای برآفتاب انداختی
چـون آب روی لاله و گل فـیـض حـُسن تـوست
ای ابـر لـطـف ! بـــر مـــنِ خــاکــی بــبــار هـم
"فـیـض" : جوشش ، بخشش و عطا "حـُسن" : جمال ، زیبایی
"ابر لطف": لطف به ابـر تشبیه شده است
منظور از"لاله و گل" خود ِ این دونوع گل نیست، این دونماینده ی همه ی ِ روئیدنی هاوتمام گیاهان و گلهاست .
من ِ خاکی،یعنی ارادتمند،یعنی توابرلطیفی من خاک ،که بابارش ِ لطف ِ تو،سرسبزمی شوم،خرّم وباصفا می شوم، خاک حکایت ازتواضع وفروتنی نیزهست.خاکی بیانگر ِسادگی وبی چیزی وفقرهم هست. خاک،نیازمندو تشنه ی ِ بارانست. خودراخاکی معرفی می کند تا ارزش ولطافت ِ توّجه ِ معشوق ،هرچه بیشتر،مشهودتر وملموس ترباشد.
درهمین دوره هم به کسی که بیشتر ساده و صادق ومتواضع است خاکی می گویند.
مـعـنـی بـیــت : ای کسی که لطافت وصفای ِگیاهان ودرختان نیز،بسته به بارش ِ باران ِ عنایت ولطف ِ توست. همانـطور که تمام گیاهان از جوشش کرم و جمال تـو شادابی و رونـق گرفته‌اند ، به مـن هم که خاکسار تـوام و غبار فقر و اندوه بر من نشسته عنایتی کن !
من ِخاکی که ازین در نتوانم برخاست
ازکجابوسه زنم برلب ِ آن قصر بلند؟

حـافـــــظ اسیـر زلـف تـو شـد از خـدا بـتـرس
و ز انـتـصــاف آصـفِ جــم اقـــتـــدار هـم
"انـتـصـاف" :حقی را برکسی برگردانیدن، داد ستاندن ، حقّ کسی را از ستمگر گرفتن
"آصف" : آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان ، در اینجا استعاره از وزیـر وقت است. اکتـراً به "خواجه جلال الدین تورانشاه" این لقب را داده است ، امـّا در اینجا با تـوجـّه به بیت بـعـد که اشاره بـه نـام وزیـر دارد ، مشخصـّاً منظورش : "خواجه بُرهان الدین ابو نصر ، فتح الله" وزیـر دانشمند و ادب پـرور و خوشـنـام "امیر مبارز الدین" بـوده که پـسـر "کمال الـدیـن ابـو الـمـعـالی" است .
"اسیـر زلـف شدن" کنایه از گرفتار عشق کسی شدن است ، ایـن بیت خطاب به معشوقه‌ است.
"جـَم اقـتـدار" تـوانا و نـیـرومـنـد همچون جمشید ، صفتی نیکو برای آصـف (وزیـر).
مـعـنـی بـیــت :حـافــظ اسیر ِزلف ِ توشده وسخت دلـبست یِ عشق تو هست، از خـدا به ترس،همچنین بترس ازقدرت ِ وزیـر باتدبیر که سابقه ی خوشی دربازپس گیری ِ حق ِ مظلومان وستمدیدگان دارد. بـتـرس و اینقدر به من جور وجفا و نـاز نـکـن.
بـُـرهــان ِمـُلـک و دیــن کــه ز دسـت وزارتــش
ایـّـام کــان یـمـیـن شـد و دریــا یـســــــار هـم
در این بیت نام وزیر (ممدوح) را که در بیت قبل گفته بـود ، مشخص کرده است.
"بـُرهـان" : دلـیـل و راهنما
"مـُلـک": حکومت و پادشاهی
ایّام: روزگار
بسیاری ازشارحان ِ محترم،یمین ویسار را چپ وراست درنظرگرفته اند و معناهای غیرقابل درک ونامفهوم ویا حداقل غیر ِحافظانه برداشت نموده اند.
بنظر ِنگارنده، اصلن معناهای "چپ وراست" ازیمین ویسار مدِّ نظر ِحافظ نبوده ومعنای دیگری را که در لایه ای عمیق ترپنهان گشته را، اراده نموده است.
باید دست به کالبدشکافی ِ واژه ها وکلمات زد وازارتباط ِنامرئی ِ واژه ها بایکدیگر رمزگشایی کرد تابه منظور ِ آن عزیز ِابهام گونزدیکترشد.
برای آشکارسازی ِ این معنا،می بایست
ابتدا معنای ِ ظاهری ِ "کان" (معدن) و"یمین"(چپ ) رابه کناری نهاد وازاین دو، ترکیب ِ "کان یمین"(کَن یمین) رامدِّ نظرداشت تادرمسیر ِبرداشت ِ صیح قرار گرفت.
بارجوع به لغت نامه،درمی یبابیم که یکی ازمعناهای ِ"کان یـمـیـن" دفع ِستم کردن واصلاح ِ امورات است.به همین راحتی بخشی از رمز ِ معمّا بدست آمد.چراکه هنوز فراموش نکرده ایم که دربیت ِ قبلی ،شاعر با واژه ی ِ "انتصاف" (حق رابه حق دار بخشنده وستم رادفع کننده)ازاین وزیر ِباکفایت یادکرده است.! بنابراین اطمینان حاصل می شود که برداشتِ معنی ِچپ وراست از"یمین ویسار" دراراده ی ِ شاعر نبوده است.
باتوّجه به اینکه "یمین ویسار"به مانندِ واژه های دوقلو،معمولن درعبارات وجملات کنار ِ یکدیگرهستند و کاربُردشان تقریباً همسان هستند،احتمال ِ اینکه در ذهن ِحافظ این دوواژه به یک نَحو تغییر ِشکل داده اند بیشتر وبیشتر می شود،امّا هنوز نباید عجله کرد وبه قطعیّت رسید.ابتدایک کپی از واژه ی ِ "کان" تهیّه ودر کنار"یسار"نیزمی نشانیم تاببینیم نتیجه چه می شود.
دراینصورت مرحله ی ِ اوّل ِ معنی چنین خواهدشد:
درسایه ی ِ وزارت ِ وزیر ِ مدیر ومدبّر وبه برکت ِ تدابیر ِاو،روزگار"کان یمین" گشت ودریا هم "کان یسار".....
امّا معنای ِ لغوی ِ "کان یسار" چیست؟ یعنی: غنی،توانگر و مالدار، صاحب جمعیّتِ بسیار. به کنایه یعنی بسیار بخشنده .
حال با این برداشت، مـعـنـی بـیــت این چنین می شود :
"خواجه برهان الدین" که رهبر و راهنمای حکومت و دیـانـت است بگونه ای وزارت می کندکه :
روزگاربه برکت ِ لطف ِ اوازآن روزهایی شده که درآن دفع ستم واحقاقِ حق ِ ستمدیدگان رقم میخورد. همینطور(ز ِدست ِ وزارتش) یعنی به لطفِ تدبیرهای او،دریا نیز غنی، توانگر وبخشنده وصاحبِ جمعیّت ِ بسیارشده است.!
امّا آیا ما اجازه داریم "کان"راخودسرانه به یسار اضافه کنیم ومعنای ِ دلخواه را ازآن بگیریم؟
باکمی دقّت وقتی متوّجه می شویم که روزگار،باقرارگرفتن ِ درکنار ِ "کان یمین " ، صفتِ بارز ِ وزیر (دفع ستم )رابرجسته ترونمایان ترمی سازد،خودبه خود فضا آماده می شود که چنانچه دریا نیزدرکنار ِ "کان یسار" بنشیند،همین اتّفاق صورت می گیرد ویکی دیگر ازصفت ِبارز این وزیر(توانگری) بارزتر می گردد.ازهمین روست که به قطعیّت می رسیم که منظور شاعر، برجسته سازی ِ معناهای ِ "کان یمین وکان یسار" وتلفیق ِآنها باصفاتِ بارز ِ وزیر ِ ممدوح است که دربیت ِ قبلی بیان شده است.
بنابراین،"کان"درکنار ِ"یسار"بصورت ِ نامرئی بوده وماخودسرانه اضافه نکرده ایم.مافقط درمعنا آن راآشکارسازی کرده ایم.
امّاچرا شاعر"کان " یساررانامرئی کرده است؟
شاعر باهوشمندی،وقتی می بیند "کان" در ابتدای ِ مصرع وجود دارد وقابلیّت ِ این را داردکه هردو واژه ی ِ یمین ویسار را تحت ِ پوشش قراردهد،"کان"ِ یساررا حذف کرده تاضمن ِ آنکه ازتکرار ِ دوبار ِ یک واژه دریک مصرع جلوگیری می نماید، معنا رانیز در لایه های عمیق تر فروبرد. وهم جویندگان ِ نکته،پس ازکمی تلاش به ماهیّتِ اشتراکی بودن ِ"کان"ِ یمین پی برده وازمعنای "چپ وراست" خارج وبه اصلِ معنا پی ببرند وعلاوه براینکه اززیبایی ِ مضامین لذت می برند،از رمزگشایی وکشف ِ مجهولات نیزحظّ ِ مضاعف برند.
بــریـادِ رٰای انـور او آسـمـان بـه صـبح
جـان می‌کـُنـد فــــدا و کـواکـب نـثــار هـم
"بریادِ": به یادِ
"رٰای" : اندیشه ، فـکـر
"انـور": نـورانی تر ، روشن تـر ، تـابـنـاک،
"کواکب" : ستارگان
مـعـنـی بـیــت : اندیشه‌ های ِ مدبّرانه ی ِ وزیـر ِلایق ( خواجه برهان الدیـن ) آنقدر همانند ِ خورشید،تابنده وفروزان است که
آسمان هرروز به یاد ِاین اندیشه ،جانـش و ستـارگانـش را فدامی‌کـنـد.!
امّامنظورازاینکه جانش رافدا می کندچیست؟
بایددانست که آسمان وستارگان در تاریکی ِشب زند ه هستند،درسیاهی ِ شب پیداهستند واظهار ِ وجود می کنند،شادمانی وغوغا می کنندو....ولی هنگامی که آفتاب می خواهد دَم ازتجلّی بزند وظهورپیداکند،آسمان وستارگان خود را ازاشتیاق وعلاقه،قربانی می کنند ودرمَقدم ِ خورشید فدا می شوند.
شاعردراین بیت، درتوصیف ِ صفات ِ وزیر، دست به مبالغه زده وآنقدرغلوّ می کند که پرنده ی ِ خیال ِ آدمی رادرآسمان ِ اندیشه به پروازوامی دارد.
می فرماید: آسمان اگر هر روز جان ِ خود را درمَقدم خورشید به قربانگاه می برد دلیلش این است که بادیدن ِ تابش ِ آفتاب،به یاد ِفروزندگی ِ اندیشه ی ِ آن وزیر ِ باکفایت می افتد وخودرا فدا می کند، ودرادامه ی این سخن می فرماید:ستارگان نیزهمانندِ آسمان به یاد فروزش ِ اندیشه ی این وزیرهست که بادیدن ِ خورشید، جان ِ خودرا نثارمی کنند.
مبالغه واغراق درتوصیف ِ صفات، یکی ازلطایف ِ شعریست وهرشاعری توانایی ِ خَلق ِ چنین اغراق هایی که باعث ِ انگیزش خیال گردد راندارد.
ز ِشمشیر ِسرافشانش ظَفرآن روبه درخشید
که چون خورشیدِ اَنجُم سوز،تنها برهزاران زدد.
گـوی ِ زمـیـن ربـــوده‌ی ِچـوگـان ِ عــدل او ست
ویـن بـَر کـشـیـده گـنـبـد ِنـیـلـی حـصــار هـم
"گوی" : تـوپ چوگان بازی
"گـوی ِزمیـن" : زمـیـن به تـوپ ِچوگان بازی تشبیه شده است .جالب است که ایـرانـیـان از روزگاران بسیارقدیم اعتقاد داشته‌اند که زمیـن گِـرد وکُرویست. در حالیکه بسیاری ازمذاهبِ بزرگ چنین می پنداشتند که زمین مسطّح است!! "گالیله" در قرن شانزدهم میلادی ثابت کرد که زمـیـن گرد است و کلیسا به خاطر این حرفـش سر او را به گیـوتـیـن سپرد!
"چوگان" : چوبی که سر ِآن خمیده است و سوار بر اسب تـوپ (گوی)را با آن می زنند.
"چوگان عـدل"عـدل به چوبِ چوگان بازی تـشبیه شده است.
"برکشیده" : بلند و رَفیع ، بَرافراشته "نـیـلی" : کـبـود ، آبیِ تـیـره
"گنبد ِنیلی" : آسمان ِکبود ، آسمان ِآبی ، آسمان را هم گرد و گنبدی شکل می‌دانسته‌اند
"حصار" : دیـوار ، بـُرج و بـارو
مـعـنـی بـیــت :بازهم بااغراق ِدیگری ازشاعربی بدیل درعرصه ی ِ مبالغه، روبرومی شویم.وزیری که ممدوح ِ حافظ است بسیارعادل است.عدالتِ اوهمانندِ چوبِ چوگان بازی، گوی ِ زمین راربوده است.(کُره ی زمین همچون گویی که درخمیدگی ِ انتهای ِ چوب ِ چوگان قرارمی گیرد،درخمیدگی چوگان ِ عدالتش قرارگرفته) یعنی عدالتش جهان رافراگرفته است.درمصرع ِ دوّم پارافراترگذاشته وبرمیزان ِ مبالغه می افزاید ومی فرماید: حتّا این آسمان برافراشته هم که مانندِ گنبدی با باروی آبی رنگی هست ، همچون تـوپ گِـرد (گوی) درخمیدگی ِ چوب ِ چوگان ِ عدالت این وزیرقرار دارد.یعنی عدالتش آسمان رانیزفراگرفته است.
خسروا گوی ِ فلک درخم ِ چوگان ِ توباد
ساحت ِ کون ومکان،عرصه ی ِ میدان ِ توباد
عــزم ِسَبـُـک عِـنـان تـــو در جــنـبـــش آورد
ایـــن پــایــدار مـرکـز عـالـی‌مـَـدار هـم
عـزم" : قـصـد و اراده
"سبک عنان": تـنـد رو،صفت برای "عـزم واراده" ، "عـزم واراده" به اسبی تندرو مانَندشده است.
"درجنبش آورد" : به حرکت در آورد.اشاره ای به این مطلب داردکه در قـدیـم بسیاری از گردونه ها از جمله کشتیها را با اسب ها به حرکت در می‌آوردنـد.
"مـَدار" : محورومسیر ِگردش ِسیـّارات و ستارگان
"عـالی" : بلند مرتبه
"عالی مـَدار" : دارای مَـداری بلند و وسیع،مَداری بلند تر ووسیع تر ازآن نباشد.
همچنان سخن درمَدار ِ مبالغه می چرخد وهمچنان اوج می گیرد،حافظ وقتی قصدِمبالغه می کند،غلوّ ِاوبرمَداری بلند ووسیع می چرخد.
مـعـنـی بـیــت :ای وزیر ِ باکفایت، عـزم و اراده‌ی تـو همانندِ اسبی سبک پا وتند رو، حرکت آفرین وحرکت بخش هست ،تاآنجاکه انرژی ِچرخ ِ فلک نیز ازعزم واراده ی ِ توتامین می شود.عزم واراده ی تو نباشد هستی ِ بلند مرتبه ازحرکت می ایستد!.
ذهن زیبا اندیش حافظ،دراین بیت فقط به مبالغه نیاندیشیده،بلکه به آرایه ی تضاد نیز گوشه ی چشمی داشته است.دراین بیت که سخن ازحرکت وجنبش وانرژی هست،واژه ی ِ "این پایدارمرکز" بسیاربا صلابت وخوش واستوارنشسته است، تاچرخش ِ پرگاروار ِ چرخ ِفلک رابر صفحه ی اذهان بنشاند.
مبالغه های حافظ واقعن تابلوهائی تماشائیست:
فلک جنیبه کش ِ شاه نصرت الدین است
بیاببین مَلکش دست دررکاب زده
تـا از نـتـیجه‌ی فـَلک و طوْر ِ دوْر او ست
تـبـدیـل مـاه و سـال و خـزان و بـهار هــم
خــالـی مـبـاد کـاخ ِجــلالــش زِ سَـروران
وَ ز سـاقـیـان ِسـَـرو قــد گــل عـِـذار هــم
این دو بیت آخر موقوف المعانی ودعاست.
"تا" :تازمانی که
"نتیجه" :حاصل
"فلک" : آسمان
"طـَور" : وضعیت،حالت ، چگونگی
"دوْر" : حرکت ، چرخش
"جلال" : عظمت
"سروران" : بزرگان
"سرو قـد" : بلند بالا
"گلـعِـذار" : سرخ رو،گل چهره ، گل رو
مـعـنـی دو بـیــت آخر : تا زمانی که تبدیل ماه به سال ، و هم چنین پـا یـیـز به بهـار نتیجه ی ِگردش ِچرخ ِروزگارو منوط به چگونگی ِ حرکتِ آن است ، کاخ ِ با شکوهِ جناب وزیـر از بزرگان و نـیـزازساقیان ِخوش قد وقامت و سرخ رو خالی مـبـاد.
گرچه خورشیدِفلک چشم وچراغ ِ عالمست
روشنائی بخش ِچشم اوست خاکِ پای تو

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:

دیدم به خواب خوش که به دستم پـیـاله بـود
تـعـبـیـر رفـت و کـار بــه دولـت حـوالـه بـــــود
دولت : بخت نیکو ، اقبال خوب
حواله بود : سپرده شده بود
شاعرخواب خوشی دیده که دردست جام شرابی داشته، این خواب اینگونه تعبیر شد که کار در مسیر سعادت وثروت وخوشبختی قرار می‌گیرد .
حافظ درهمان دوکلمه ی اوّل غزل،صف ِ خودرا از زاهدان وپارسایان جداکرده وبه صفِ رندان ِ باده نوش می پیوندد.
اینکه خواب بیننده ،ازاینکه خواب دیده پیاله ای دردست داشته،خوش حال وشادمان است،نکته های زیادی دارد وپرده ازبخش عظیمی ازشخصیت وجهان بینی وباورهای اوبرمی دارد.درهمین ابتدای ِسخن ،شنونده ومخاطب به راحتی می تواند پی به اعتقادات وزاویه ی ِ نگرش ِ اوبه جهان ِ پیرامونی ببرد.یکی ازویژگی های حافظ،شجاعت وبی باکی درابراز ِعقیده است.
ضمناً محض ِ اطلاع، در بعضی خوابنامه هانیزچنین آمده است که اگر کسی جام شراب در خواب ببیند و یا خواب ببیند که شراب می‌نوشد ، به علم و دانش دست خواهد یافت .
چل سـال رنـج و غـصّـه کـشـیـدیـم و عاقبت
تـدبـیـر مـا بـه دسـت شـراب دو سـالـه بــود
چل : چهل اعدادی مانند "چهل" ، "هفتاد" ، "صد" ، "هزار" و . . . نشانه‌ی زیاد بودن و فراوانی است ، "چل سال" در اینجا به معنی "مدت زیادی" است
تـدبیر : چاره
معنی بیت:
: سالهای زیادی در سختی و حسرت به سر بردیم .(منظور ازاین سالها،دورانیست که شاعر،در زندانی ِقید وبند بوده.درچارچوب ِ باید ها ونبایدها گرفتارشده بود،مُدام به اوگفته شده،این گناهست وآن ثواب،اینکارراانجام بده وآن کار رانه!و....) سرانجام که ازریاکاریها وخرافات،دلزده شده و برصف ِ رندی می زند،عاشق می شود ،شراب می خورد،و.....می فرماید:بلاخره معلوم شد که چاره‌ی کار و دوای درد ما شراب دوساله بوده است.
همانگونه که گفته شد راه ِ حافظ جداشده وبرصفِ رندان زده است.دراین صف،برخلاف ِ صف ِ زاهدان،ریاکاری وجودندارد، شراب می خورند وپنهان کاری نمی کنند،عاشق می شوند وباصدای بلند اعلام می کنند وخداوند را، مهربانتر،بخشاینده تروبزرگترازجُرم خویش می دانند....
لطف ِ خدابیشترازجرم ِ ماست
نکته ی ِ سربسته چه دانی خموش!
آن نـافـه‌ی مـُراد کـه مـی‌خـواسـتـم ز بـخـت
در چـیـن زلـف آن بـت مـُشـکـیـن کُلالـه بـود
نافه :فبلن نیزگفته شده،نافه غدّه‌ای است پر از ماده‌ای سیاه رنگ و خوشبو به نام "مُشک" که در زیر ناف آهوی چینی (بویژه منطقه‌ی ختن) قرار دارد و در بهار متورم شده و سوزش زیادی پیدا می‌کند ، و آهو مجبور می‌شود ناف خود را به سنگ تیز یا زبـری بکشد تا مواد درون آن [که همان مشک است] خارج شود -مُـراد : کام ، آرزو
نافه‌ی مراد: خوشبختی به مُراد تشبیه شده ، کنایه از کامروایی
چین: ایهام دارد 1- پیچ وتاب 2- کشورچین گُلاله : کُلاله ، کاکُل ،‌ موی مُجعّد ِبالاو جلو سر
معنی بیت:
دراین سالهای زَجرآور وناکامی،گمراه بودم، کام و مرادِ خود را از بخت و اقبال خود می خواستم،درحالی که کامرانی ِمن در پیچ و تاب زلف ِ آن زیباروی سیاه‌موی بود. بین "نافه" ، "چین" و "مشکین" ایهام تناسب وجود دارد.
بوی ِ زلف ِ معشوق برای عاشق بهتر ازنافه ی ِ آهوست.
به بوی زلف ورُخت می روند ومی آیند
صبا به غالیه سایی وگل به جلوه گری
از دسـت بـُـرده بـود خـمـار غـمـم ســحـــــر
دولـت مـسـاعـد آمـد و مـی در پـیـالـه بــــود
از دست برده‌بود : نابود کرده‌بود
خمارغم : غم ِ نبود ِشراب، خماری ِ بدی ایجاد کرد، این خماری وغم هنگام سحرگاه ،داشت مرا نابود می کرد، خوشبختانه بخت سازگارافتاد و شراب در جام بود.خیلی خوب شدتوانستم با آن دفع ِ خماری کنم.
محض ِ اطلاع ِ دوستان، "درقدیم هنگام ِبامدادان سه جام (ثلاثه‌ی غسّاله) شراب می نوشیدند ، اولی برای "دفع ِخمار ِ" مستی شب پیش ، یکی برای "شستشوی معده ، آخری هم برای سرخوشی و سرحال شدن درطول ِآن روز."
ساقی حدیثِ سرو وگل ولاله می رود
وین بحث با"ثلاثه ی ِ غسّاله می رود
بـر آسـتـان مـیـکـده خـون مـی‌خـورم مُــدام
روزیّ مـا ز خـوان قــَـدَر ایـن نــوالــه بــــــود
آستان : درگاه ، دروازه
میکده : در اصطلاح عرفان عبارت است از "قلب مرشد کامل" ، محل راز و نیازخالصانه خون خوردن: ایهام دارد:ا- رنج و سختی ِ بسیار کشیدن و غصّه خوردن،2- خون رَز،شراب که به رنگ خون نیز هست.
قَدَر : حکم و فرمان خداوندی ، سرنوشت
خوان قدر : سفره ی ِ سرنوشت
نواله : لقمه‌ای که دردست می‌گیرند و می‌خورند.
معنی ِ بیت بادرنظرگرفتن ِ خون خوردن به معنی ِ رنج واندوه :
همیشه بر درگاهِ میخانه، با حسرت واندوه کسانی را که امکان ِپرداختن به عیش و عشرت و میگساری دارند،تماشامی کنم و پیوسته غم و رنج می‌برم و حسرت می‌خورم که چرا من ازاین عیش وعشرت محروم هستم. چه می‌شود کرد،قسمت ِما از سفره‌ی سرنوشت همین اندازه بود که به جای خوشی خون ِدل بخورم .
امّا باتوّجه به بیت های ِ قبلی ، به نظر ِ نگارنده،حافظ ازخون خوردن معنای دوّم را اراده کرده است.گرچه هردو برداشت درست است.
مُدام در دور وبَر ِ میکده می گردم،پاتوق ِ من میکده شده، درآنجا به شراب(خون رَزان) خوردن مشغولم.کاردیگری ندارم چه کنم که قسمتم از ازل این چنین بوده که من درمیکده باشم ومدام درحال ِ شراب خواری باشم.این لقمه رابرای من گرفته اند وهمین طوربه پیش خواهد رفت. حافظ راه ِ خودرا پیدا کرده است.....
خون ِ پیاله خور که حلال است خون ِ او
درکارِ یارباش که کاریست کردنی
هر کـو نـکاشت مِـهـر و ز خـوبی گلی نچیـد
در رهـگــذار بــاد نـگـهــبـان لالــــــــه بـــــود
مِـهـر : محبت ، مهربانی
رهگذار : محل عبور
لاله : ایهام دارد 1- گل لاله 2- چراغ لاله
"در‌رهگذار‌باد‌نگهبان‌لاله‌بود" کنایه از بیهوده سپری کردن عمر است ، کسی که می‌کوشد از پرپر شدن گل لاله یا خاموش شدن چراغ لاله در باد جلو گیری کند .
هرکس که بذر ِ مِهر وتخم ِ محبّت نکاشته باشد وازآن گلی نچیده باشد وبهره ای ازاین کاشت وداشت وبرداشت،درمزرعه ی ِ دل نبرده باشد،زندگانیش بیهوده آب درهاون کوبیدن است.
اول باید محبت و مهربانی کرد تا بتوانی از محبت دیگران بهره‌مند شوی ، هر کس که چنین نکرد عمرش برباداست. همانندِ کسی است که درمسیر ِباد،ازچراغ ِ لاله نگهبانی کند.!روشن است که درمسیر ِ باد چراغ خاموش می شود.چراغ ِ لاله را ازآن جهت گفته که واژه های ِ بذرمهر وچیدن گل،خویشاوندباشند وشعر دلنشین گردد.وگرنه می توانست بگویدروشن کردن ِ شمع درمسیر ِ باد است.تشبیه لاله به چراغ،ازآن جهت که درون ِ لاله مثل ِ آتش سرخ است وشکل ِ لاله بصورت چراغ است ،شاعرانه وزیباست.
درجایی دیگر جام ِ شراب به چراغ تشبیه شده است.:
بی چراغ ِجام درخلوت نمی یارم نشست
زانکه کُنج ِ اهل ِ دل باید که نورانی بود
بـر طـرف گلـشـنـم گـذر افـتـاد وقـت صـبــح
آن دم کـه کار مـرغ سـحـر آه و نــالــه بـــود
این بیت با بیت بعد باهمدیگرمعنی می شود موقوف المعانیست :
رساله : ایهام دارد 1- نامه ، پیام 2- کتاب و نوشته، مقاله ، به مجموعه‌ی فتواهای فقها نیز می‌گویند .
دیـدیـم شعـر دلـکش حـافـظ به مـدح شاه
یک بیت از این قصـیده بـه از صد رساله بـود
صبح زود ،آ هنگام که مرغ سحری(مجازاً بلبل) با سوز ِ دل مشغول ِ آوازخوانی بود، گذرم به باغ و بوستانی افتاد، دیدم که شعر حافظ رامی خواند. کدام شعر،شعرمدح شاه را می‌خواند و چه پرمعنا و زیبا بود،سرشارازنصایح وپند واندرزها ونکته های عبرت انگیزبودبگونه ای که یک بیت ازاین شعر،از صد کتاب وصد رساله ی ِ فقهی هم بهتربود.
دراینجا حافظ پرده ازحقیقتی مهم برداشته وآن اینکه: مدّاحی های حافظ واقعن همه نغز وزیبا وعبرت انگیز هستند،فقط تعریف وتمجید نیست،بلکه درلابلای ِ مدح،نکاتِ اخلاقی،مردم داری،عدالت گستری،وچه بسا ناپایداری ِ تخت وتاج ِ پادشاهی را گوشزد کرده وتبلیغ ِ عشق ومهر ومحبت می کند.
آن شاه تـنـد حمله کـه خورشـیـد شـیـرگـیر
پـیـشـش بـه روز مـعـرکـه کمـتـر غزاله بـود
تند حمله : آنکه درهنگام حمله سبک پا وتندوتیز است.
خورشید ِشیرگیر :
خورشید در مدار ِگردش خود به بُرج ِ"اَسَد" (شیر) که یکی از بُروج 12 گانه‌ی فلکی است می‌رسد. درعلم نجوم ِقدیم ، برج ِاسد را "خانه‌ی خورشید" دانسته و می‌گفتند خورشید در آنجا غذا می‌خورد و استراحت می‌کند، در اینجا منظورازخورشید ِشیرگیر این است که خورشید بسیارقوی هست ودرمسیر ِ گردش ِ خویش تمامی بُرج های فلکی را زیرپا می گذارد وشیر(بُرج ِ اَسَد) که دربالاترین نقطه ودراوج قراردارد رااشغال می کند(شکار می‌کند)! حالا خورشید که اینقدر قدرتمند است به پیش ِ این شاه،کمترین صید است،همچون برّه آهوییست که به راحتی توسط ِ شاه شکارمی گردد.(مبالغه وغلوّ است)
به احتمال ِ بسیارقوی،شاهی که مورد ِ مدح ِ حافظ قرارگرفته،شاه شجاع است که به گواهی ِ موّرخین،باحمله ای برق آسا شیراز رافتح کرد وتاحدودی آزادی واستقلال را به شیراز ارزانی داشت.
معنی بیت : آن شاهی که،شکار ِ خورشید برای ِ اواز یک برّه آهو هم کمتر است.شکار ِ خورشیدی که شیرگیراست،همه ی بُروج دوازدگانه رابه راحتی تسخیر می کند.کسی که خورشیدرابه آسانی صید کند پس چرخ ِ فلک رانیز تسخیر می کند.اغراقی بی نظیر که درمدح ِ شاه شجاع رقم خورده است.

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸:

غــزل (348)
دیـده دریـا کـنـم و صـبـر بـه صـحـرا فـکـنـم
و انـدریـن کـــار دل خـویـش به دریـا فـکـنـم
دیده دریا کردن" : بسیار گریه‌کردن
صبر به صحرا افکندن" :ازبی قراری روی به دشت وبیابان نهادن ، ناشکیبائی،سرگشتگی
"دل به دریا زدن":به استقبال ِ خطر رفتن،همچنین دل را در اشک غرقه ساختن
مـعـنـی بـیـت : شاعر درمسیر ِ جستجوی ِ حقیقت ،دچار ِ شیدائی وشیفتگی شده،عاشق است وباخود می فرماید:
آنقدر گریه می کنم تا دیدگانم پُرازاشک شود مثل ِ دریا. بُردباری و شکیبایی را هم به کنار می‌گـذارم وروی به بیابان می نهم به استقبال ِ خـطـر می روم .
شاید زنده یادسهراب سپهری ازاین بیت الهام گرفته و"قایقی خواهم ساخت...." راساخته است!

از دل ِ تــنــگ ِ گـُـنــه ‌کــــار ، بـر آرم آهـی
کــآتـش انـدر گــُـنـــهِ آدم و حـــــــوّا فـکـنـم
دل تـنـگ" :دل غصّه دار ، دل شکسته
"گناه آدم و حوّا" : همان خوردن میوه‌ی ممنوعه است که باعث شد از بهشت رانده شده و به زمین تبعید گردند.
امّا"آتش به گناه ِ یکی انداختن" چه نتیجه ای دارد که حافظ قصد دارد آتش اندر گنه ِ آدم وحوّا بزند؟
اگراعمال را بصورت ِ کارنامه تصوّر کنیم آتش می تواند آن رابسوزاند وپاک کند.دراینصورت حافظ قصد دارد گناه ِ پدر ومادر ِ خویش راپاک کند.(بنظرمن که حافظ درپِی این نیست.)
باشناختی که ازحافظ داریم اوهمیشه چند منظوره حرف می زند،آیا منظور دیگری نیز درسر دارد؟
بنظر ِنگارنده ی این سطور،حافظ نه تنها قصدندارد گناه ِ آنان راپاک کند،بلکه بلعکس می خواهد گناه ِ بزرگتری انجام دهد،می خواهدچنان طوفان کندکه گناهِ آدم و حوّا به فراموشی سپرده شده ودیگربه چشم نیـایـد.!! اودرجایی دیگر چنین می فرماید:
پدرم روضه ی ِ رضوان به دوگندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم.!
پدرمان بهشت رابا آن همه امکانات ورفاه وامنیّت به دوگندم بفروخت.حافظ می خواهد همانند ِ همه ی فرزندان ،روی ِ دست پدر بلند شود،کارنیمه تمام ِ پدر را تمام کند.لُقمه ی بزرگتری برمی دارد،اومی خواهد بهشت وهمه ی امکاناتش را به یک جو! بفروشد چیزی بسیار ارزانتر ازآن چیزی که پدر فروخت! درقدیم جو درمقابل گندم ازارزش بسیارپائین تری برخورداربود.فقرا نان جو می خوردند واغنیا نان ِ گندم!
البته ظاهر ِ کاربیانگر ِ حماقت ونادانیست، فروختن ِ آن همه امکانات به دوگندم یا یک جو،بی عقلی ودیوانگیست!مگرآنکه درقَفای این معامله چیزی دیگرنهفته باشد؟
هم حافظ، هم من وشما وهم همه ی آدمیان نیک می دانند که آدم وحوّا کاربدی نکردند!آنها مطابق ِ ذات ِخود دست به آن میوه ی ممنوعه (سیب یاگندم یاهرچیزی دیگر) زدند یاخوردند! همه یِ ما خوب می دانیم که اگربه جای آدم وحوّا هرکدام ازما بودیم،بی هیچ تردیدی همان کار راانجام می دادیم.!ما آدم هستیم ،سرشت ِ ما با آرمیدن دربهشت وخوردن ِ شیر وشکر ِمداوم سازگارنیست! مانمی توانیم مدّتی طولانی درجایی اَمن به تن پروری بپردازیم،خیلی زودکاسه ی ِ صبرمان لبریزشده ودستمان پِی ِ چیزی می گردد که اوضاع رادگرگون سازد! درسرشت ِ ماچیزی هست که مارا به تغییر ودگرگونی تشویق می کند حتّا اگرناگزیرباشیم برای رسیدن به تغییر،مرتکب ِگناه شویم ، حاضریم تاوان ِ آن را هرچه که باشد حتّا ازدست دادن ِ بهشت بوده باشد بپردازیم وآن گناه را مرتکب شویم....چیزی درما وجود دارد که درحوریان وملایک و...وجود ندارد.چیزی مثل ِ عشق، چیزی مثل محبّت،چیزی مثل ِمیل به تغییرو تکامل!
حافظ دقیقن ازهمین منظراست که بهشت وسایه ی ِ طوبا وآن همه راحتی وآسایش رابه جوی می فروشد وباخاک ِ کوی ِ دوست برابر نمی کند.
مـعـنـی بـیـت : از دل غصـّه‌دار و پُر اندوهم چـنـان آتشی برافروزم ،کارهایی بکنم ،گناهانی مرتکب شوم که گناهِ آدم و حوّا را هم بسوزاند وازیادها ببرد.!
کمال ِ سِرّ ِ محبت ببین نه نقص ِ گناه
که هرکه بی هنرافتد نظربه عیب کند!
ماآدم هستیم وهمیشه درپِی اینیم که طرحی نو دراندازیم،فلک راسقف بشکافیم وراهی تازه پیش ِ روی خویش بگشائیم.اگر آدم وحوّا درنزد همه ی ِ ما آدمیان فارغ ازهرجهان بینی ومذهب،قابل ِ احترامند به سبب ِ این است که آنها اشتباه نکردند آنها براساس ِ فطرت ِ خویش عمل کردند.ما به راحتی می توانیم باآنها همذات پنداری کرده وحق را به آنها بدهیم! پویش وکنجکاوی در روح ِ مانهادینه شده و هرگز نمی توانیم آرام بنشینیم.موجیم که آسودگی ِ ما عدم ِ ماست! ما آزتوّقف دربهشت خیلی زود دلزده می شویم وبه استقبال ِ خطر می شتابیم.ما ریسک پذیرترین موجود ِ روی زمین هستیم.

مایه‌ی خوش‌دلی آنجاست که دلـدار آنجاست
می‌کـنـم جـهـد که خود را مگـر آنجا فـکـنـم
"مایه": اصل هرچیز
"خوش‌دلی" : شادی
"مـگـر" : در اینجـا به معنی : حـتـمـاً
مادربهشت بودیم ودیدیم که چیزی بیشترمی خواهیم! درجستجویی ِ نوعی خوشی که فقط باوصال حاصل می گردد.مادربهشت باهمه ی ِ امکاناتش به آن خوشی نرسیدیم.مابهشت رابه اختیار ِخودرهاکردیم!اگردوباره ودوباره هم به بهشت بازگردیم همین کار را خواهیم کرد که آدم وحوّا کردند.ما به دنبال ِ خود دوست هستیم نه خانه ی دوست.ما هرجا که دوست ومعشوق باشد آنجا را می خواهیم.مادرپِی ِخوردن وخوابیدن نیستیم.مادرپِی ِ دلداریم،حاضریم در دوزخ باشیم امّا بادلدار باشیم.ماخود دوست راهدف قرارداده ایم وتابه وصال ِ اونرسیم هیچ چیز ماراقانع نخواهدکرد.مابه سیب وشیر وعسل فریب نمی خوریم.
چوطفلان تاکی ای زاهدفریبی
به سیبِ بوستان وشهد وشیرم؟
مـعـنـی بـیـت : اصل شادی و دلـخوشی همان جائیست که محبوب ومعشوق آنجا باشد وبس. مـن تلاش می‌کنم که خودم را به آنجا برسانم. آدمی موجودِ عجیبی هست ازلَم دادن دربهشت دلزده می شود،امّا ازتلاش برای وصال به معشوق هرگز!
حافظ درهیچ یک ازغزلهایش،خواستار ِبهشت نبوده،همیشه درپِی ِ خود ِ معشوق است چراکه بهشت ِ واقعی خود ِ اوست نه بوستان ِ شیر وعسل!
حافظ آنقدرشور درونی برای وصال داردکه حتّا چنانچه زیبائیهای چانه ی ِ معشوقی زمینی،اورا دلالت به سیب ِ زنخدان دوست نماید،حاضراست تمام ِبهشت رادراِزای ِ این معشوق ِ زمینی ازدست بدهد! چراکه خوب می داند همین عشق ِ زمینی، برای عبور به آنسوی ِماجرا یعنی عشق ِ حقیقی،پُلی محکم وقابل ِ اعتماد است.بنابراین سیبِ زنخ، زمینی هم بوده باشد ازکُلّ ِ بوستان برای یک عاشق ارزنده تر وزیباتراست.
به خُلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیبِ زنخ زان بوستان بِه
بگـشا بـنـد قـبـا ، ای مـَـهِ خورشـیـد کــلاه !
تـا چو زلـفـت سـر سـودا زده در پـا فـکـنـم
دربعضی نسخه ها مصرع اوّل چنین آمده:
"بـنـد بـُرقــَع بـگـشـا ای مـه خورشید کلاه"
" بـُرقــَع " همان "روبـنـده" است که زنان عرب با آن چهره را می‌پوشانند و فقط دوسوراخ جلو چشم دارد برای دیـدن.
"بـنـد قبا" : گِره بند ،دکمه‌ وبندی که به وسیله ی ِ آن، قبارامی بندد.
"بـنـد قـبـا گشودن" یا"بـنـد بـُرقــَع گشودن"کنایه ازنزدیک شدن عاشق به معشوق و پـذیـرا شدن و مهر ورزی ِمعشوق با عاشق است.
"مَه ِخورشید کلاه" :
کنایه ازمعشوقیست که جایگاه بسیاربلندی دارد،صورتش مثل ماه زیبا وکلاهش یاتاجی که برسردارد مثلِ خورشید می درخشد." جمع کردن وادغام معنای ِ"ماه وخورشید" که تقریبن نقطه مقابل ِ یکدیگرند کارزیبا وحافظانه است.
"سـودا زده" : آشفته ، بی‌سامان ، عاشق ، ازعشق به جنون رسیدن ودیوانه شدن
زلف ِیاردرنظر گاه ِ عاشقانه ی ِحافظ، آنقدربلند شده که سر ِموها به پـاهایش رسیده است.زلف ِ معشوق نیزدلبسته وشیدای ِ معشوق است وازشدّت ِاشتیاق، سر در پای معشوق نهاده است.
همانگونه که گفته شد حافظ به چنین وضعیّتی راضی خواهدشد.به معشوق دسترسی داشته باشد وهمانندِ زلف ِ او سردرقدمش نهاده وخاکسار ِ آن بی همتاباشد.
مـعـنـی بـیـت : ای زیبا روی ِ همچون ماه بـلـنـد مرتـبـه ،که کلاهت یاتاج ِروی سرت ،همانند ِخورشیدمی درخشد،لطفی کن وعشق مرا پـذیـرا بـاش (گِره بند ِقبا رابازکن وبامن صمیمی ترباش ودر کنار من راحت تربنشین) تا من هم مثل ِ زلف ِ بلندت، سر بر پـای تـو بـگـذارم و خـاکسـار تـو شـوم .
گربه هرموی سری درسرحافظ باشد
همچوزلفت همه رادرقدمت اندازم.
خـورده‌ام تـیـر فـلک ، بـاده بـده تا سرمست
عـُقـده در بـنـد کـمـر تـرکـش جـوزا فـکـنـم
فـلـک" : آسمان ، درآن دوره هاگردشِ آسمان و طرز قرار گرفتن ستارگان را در سرنوشت انسان ها تأثیرگذار می‌دانسته‌اند.
"عـُقـده" : گـره
"تـرکـش" : تـیـردان ، محلّ ِ قراردادن ِتـیـر
"جـوزا" : جوزاء. نام برجی است از دوازده گانه ی ِفلکی آسمان . در اصل لغت جوزا به معنی گوسپند سیاه است که میان او سپید باشد و چون این چنین گوسپند در میان گله ی ِگوسپندان ِسیاه مطلق بغایت اظهر و نمودار باشد، همچنین برج ِمذکور نیز به نسبت دیگر بروج کواکب روشنی دارد و در میان همه ی ِبروج ممتاز است به همین سبب به این اسم مسمّی کردند و صورتش بشکل دو کودک برهنه است که پی ِ همدیگر درآمده اند.
بعضی گویند چون به شکل انسان ایستاده یا بر صندلی تکیه داده‌ای به نظر می‌رسد که حمایل و کمرترکش بسته و به شمشیرش تکیه کرده است را هم جوزا ، دوپیکر یـا توامان گفته‌اند.
"باده بـده تا سرمست شوم" یعنی : مست شوم و ترس را کنار بـگذارم ، "مـحـمـد غـزالی" در توضیح "وَ فـیـهِ مـَنـافـِعٌ لـِلـنـّاس" ، یکی از منافع شراب را : زایـل کردن ترس و افزون کردن شجاعت می‌داند.
مـعـنـی بـیـت : فـلـک با من سر دشمنی دارد و تـیـر بلا بر من افـکنـده است ، به من شراب بـده تا مست شوم و با شجاعتِ تمام به آسمان بروم و چنـان کمربند تـیـردان جـوزا را گـره بـزنـم که دیـگـر نـتـوانـد به من تـیـر بـزنـد .
اینگونه بیت هایی که گاهاً درغزلیّات ِ حافظ مشاهده می گردد،نوعی خیالپردازی وقدرت نمایی ِ شاعرانه هست که درآن روزگاران مرسوم بوده وشاعرانی که درعرصه ی ِ علم ِ نجوم ،اطلاعاتی داشتندبه تناسب ِوزن وقافیه،بااحساسات ِخویش درآمیخته ودرقالب ِ شعرمی ریخته وبااغراق قدرت نمایی می نمودند.
زِجور ِکوکب ِطالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دیدومَه دانست
جرعـه‌‌ی جام ، بـرایـن تخـت روان افـشانـم
غـُـلـغـُـل چـنگ در این گـنـبـد مـیـنـا فـکـنـم
جُرعه افشاندن: اشاره به همان رسمیست که درمیان ِ میخواران اززمانهای قدیم مرسوم بوده وهنگام نوشیدن ِ می به احترام ِ درگذشتگان،برخاک می افشانند.معروف ترین شخصی که درتاریخ اقدام به اینکارکرده،سقراط بود که جام ِشوکران راقبل ازسرکشیدن ،کج کرده وبه نشان ِاینکه زهر برای اومثل شراب گواراست،جرعه ای برزمین ریخت وسپس تمام ِ آن رابا وَلع نوشید! قبلن توضیح ِ مفصّل داده شده است.
اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غـیـر چه بـاک؟ تخت زمین:اشاره به کُره ی زمین است که در حال ِ گردش است .
"غُـلـغـُل" : خروش ، نـوا
"چَنگ":ازسازهای بسیارقدیمی که جایگاه ویژه ای درادبیات فارسی دارد.
چنگ در پرده همی میدهدت پندولیک
وعظت آنگاه دهد سود که قابل باشی .
"گـنـبـدِ مـیـنـا" : استعاره از آسمان ، بیـن "گنبد مینا" و "تخت روان" که استعاره از زمیـن است ، آرایه ی "تـضـاد" یا "طـبـاق" بر قرار است "مـیـنـا" : شـیـشـه،‌همچنین جام ِ شراب
زین دایره ی ِ مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل باساغر ِمینایی
مینا درمصرع اول "فلک وآسمان"ومینا درمصرع دوم ساغرشیشه ای،جامی مخصوص
که دهانه‌ای تنگ دارد و وقتی که شراب از آن می‌ریـزند غـُلـغـُل می‌کند و با این معنا با "غلغل چنگ" هم تناسب دارد.
مـعـنـی بـیـت :در ادامه‌ی بیت ِقبلی که شاعرعزیزماقصدداشت باخوردن ِ شراب شهامت پیداکندو کمربند تـیـردان جـوزا را گـره بـزنـدمی‌ فرماید : به من شراب بده تابه رسم ِشرابخواری،جرعه‌ ای شراب نیزبر زمین بریزم وازسر ِمستی، خروشِ ِچنگ را به آسمان برسانم تا آسمان شیشه‌ای از صدای چنگ من خُرد و شکسته شود.

حافـظـا ! تکیه بر ایّام چو سهو ست و خطا
من چرا عـشـرت امـروز به فردا فـکـنـم ؟!
"تـکـیـه" :اعتماد کردن
"ایـّـام" : روزگار
"سـهـو" :، اشتباه
"عشـرت" : شادی و شادیخواری
مـعـنـی بـیـت : ای حـافــظ هیچ اعتمادی برروزگارنیست،کسی نمی داند لحظه ای دیگرچه رخ خواهد داد.بنابراین وقتی که اعتماد کردن به روزگار اشتباه و خطـاست، پس نـبـایـد که عیش وعشرت را برای فردا موکول کنم.اصلن ازکجامعلوم است که فردایی در کار بـاشد.آیاکسی قادر به ضمانت یک لحظه هست؟
درسی بزرگ برای در"حال"زیستن وشنا کردن درحوضچه ی "اکنون".
ای دل اَرعشرت ِ امروز به فردافکنی
مایه ی ِنقدِ بقا را که ضَمان خواهدشد.؟

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴:

دیـگـر ز شــاخ ســرو سـهی بـلـبـل صـبـــور
گلبـانـگ زد که چـشـم بـد از روی گل به دور
دیگر : بار دیگر ، باز
شاخ : شاخه
سهی : بلندبالا ، راست‌قامت
صبور : بسیار شکیبا
گلبانگ : آواز خوش
چشم بد : چشم‌زخم ، نظر بـد
"بلبل" :نمادِ عاشقی ونماینده ی عاشقان درعرصه ی ادبیات است و اغلب در اشعار ِحافظ، منظور خود ِاواست :
با که این حال، توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
"گل" نیز نماد ِجلوه گری ونماینده ی ِمعشوق است. بلبل مُدام از هجران ِگل ناله وافغان می‌کند ونیازمنداست،و گل ناز می‌کند و با ناز و عشوه و دوری کردن از عاشق او را پیوسته می‌آزارد. معنی بیت : دیگربار بلبل ِ شکیبا وبُردبار،بر شاخه ی ِ سرو ِبلند قامت، با صدای دلنشین آواز خواند (مجازاً دعا کرد ) که روی ِ زیبای ِ گل،الهی که چشم زخم نخورد و نظر بَد از او به دور باشد .
چنانکه ملاحظه می شود،هرجا که عاشق ناله ای درفراق ِ معشوق سرمی دهد،شُکریا دعایی نیز برای ِ سلامتی ِیارومحفوظ ماندن ازچشم ِ بد چاشنی کار می کند.واین همان فرهنگِ متعالی ِ عشق وعاشقیست که مُنادی ورسول ِ آن حافظ شیرین سخن است.
خوش خرامان می روی چشم ِ بد ازروی ِ تودور
دارم اَندرسر خیال ِآنکه درپا میرَمَت
ای گل ! به شکر آن که تویی پادشاه حُسن
بــا بـلـبـــلان بـیــدل شـیــدا مـکـُـــــن غـرور
حُسن : زیبایی
شیدا : دلباخته ، واله
غرور : تکبّر و ناز ، عشوه
گفتیم که "گل" نماینده ی ِ معشوق است ،حافظ به معشوق می فرماید:
محبوب ِ من ،به شکرانه ی ِ آنکه تو شاه ِ خوبانی وسَرور وسالار ِزیبارویان هستی،باعاشقان ِ دلباخته، بامِهر ومحبّت رفتارکن،مُتکبِّر ومغرور مباش ونسبت به عاشقانت دلسوز ومهربان باش. درادبیّات ِ عاشقانه ی ِ ما چیزی که معشوق ندارد،ملاطفت ونرمیست. معمولن معشوق،بی توّجهی می کند،با جدایی و ناز و تکبّرش عاشق را اذیت می‌کند و به او جفا روا می‌دارد،هرچه عاشق داد و فریاد می‌کند،اظهار ِنیازمی کند اوبیشترنازکرده و گوش نمی‌کند .
معشوق همیشه بی وفایی می کند، گل نمادِ بی وفائیست !.
نشان ِعهد و وفا نیست در تبسّم گل
بنال بلبل ِعاشق که جای فریاد است.
از دســت غـیـبـت تــو شـکـایـت نـمـی‌کـنم
تــا نـیـسـت غـیـبـتـی ، نـَـبُـوَد لـذّت حضــور
غیبت : دوری ، فراق
حضور : نقطه مقابل ِغیبت ، حاضرگردیدن ، حاضر شدن.
درعرصه ی ِ ادبیات ِ عاشقانه،هرچه معشوق تندخو،جفاگر،سنگدل و...هست درمقابل، عاشق ایثارگر،متواضع وباگذشت است!حتّا ازدستِ جدایی وغیبت ِ معشوق گله وشکایت نمی کند واگرهم زبان به شِکوه بازکند ابتدا شُکر می کند بعد شکایت:
زان یار ِدلنوازم شکریست باشکایت....
معنی بیت : از دست جدایی و هجران ِ توشِکوه و گله‌ای ندارم .چراکه همین تلخی ِجدایی وفراق است که وصال راشیرین و لذّت بخش می نماید.
حافظ شکایت ازغم ِهجران چه می کنی؟
درهحر وصل باشد ودرظلمت است نور
گر دیـگران بـه عیش و طرب خرّمـنـد و شـاد
مـا را غـم نــگـــــــار بـُـوَد مـایـه‌ی ســرور
عیش : عشرت،شادکامی ، شادیخواری
اگردیگران به آب ِ باده وعیش وعشرت،غبارغم واندوه ازدل می زدایند وباپرداختن به رقص وپایکوبی دل خوش می کنند وشادمانند،اگردیگران به وصال رسیده وغرق درعیش وعشرتند.ماعاشقان ِ به وصال ره نیافته را، مایه ی ِ عیش وعشرت وشادکامی، غم واندوه ِ یاراست وبس.غم ِ یار برای ما شادی می آورد، ما دل به غم ِ یارسپرده ایم وبا امید به وصال احساس خوشی داریم.
برای عاشقان دغدغه‌ی وصال همیشه ،بی وقفه خوش است .حتّا بعضی اوقات لذت ِ تلاش برای رسیدن به وصال، ازخودِ وصال نیز خوشتراست.چراکه در هجران امیدِ وصال هست وعاشق دل بدان خوش می کند وبدان امید زنده هست امّا زمانی که عاشق در وصال بسرمی برد هرلحظه، بیم زوال وجود دارد وممکن است ازشیرینی ِ وصال بکاهد!امید است که غم ِعشق را شیرین و گوارا می‌سازد .
مرا امید ِوصال ِتو زنده می‌دارد
وگر نه هر دَمَم از هجر ِتست بیم ِهلاک
زاهـد اگــر بـه حـور و قـصـور سـت امـیــدوار
مـا را شـرابـخانـه‌ قـصـورسـت و یــــار حــور
حور : زنان سیاه چشم بهشتی
قصور :جمع قصر ، کاخ‌ها
شرابخانه : میخانه
حافظ دراین بیت باهنرمندی ومهارت،به خوبی توانسته ماهیّت ِ جهان بینی ِ منحصر بفردِ خویش رابازگو کند.حافظ معتقداست اگربهشتی وجود دارد،باید انسان به آن قدرت دست پیداکند که بهشت را ازآسمانها به زمین بکشد.توانایی انسان محدودیتی ندارد واگربهشت درآنسوی زندگانی هست،حتمن می تواند این سو نیز وجود داشته باشد.اگرانسان نتواند دراین جهان ِ خاکی بهشتی برای خویش واطرافیانش بسازد،قطعن درآن سوی ِزندگی نیزشایستگی ِ ورود به بهشت رانخواهد داشت.کسی که دراینجا لیاقت ِبهره مندی ازنعمتهای خدارانداردچگونه می تواند درآنسو بهره مندباشد؟
معنی بیت : اگر زاهدان وعابدان به این دل خوش کرده اند که در جهانی دیگر،درقصرها وکاخهای باشکوه،از زنانِ سیاه چشم کامیاب خواهندشد،ازطرف ِما به آنها بگو:باش تاصبح ِ دولتت بدمَد! ما در همین دنیا ازشرابخانه برای خودکاخ ِ شکوهمندساخته ایم ومعشوقی همچون همچون حورداریم.
این بیت به ما می آموزد که خداوندِ کریم وبخشایشگر،به مانعمتهای فراوانی عطا کرده واگرما لیاقت ِ بهره برداری ِ درست ازآنهارا پیدا کرده باشیم،بهشتی که زاهدان درانتظار آنند را،خواهیم توانست درهمین جا خَلق کنیم تاهمگان،نه تنها هم نوعانمان بلکه حیوانات وگیاهان ِ پیرامونی نیز بهره مندگردند.!
اگردرآنسو بهشتی،باقصرهای باشکوه وحوض کوثر وحورو...باشد قطعن متعلّق به کسی خواهدبود که عاشقانه ازصمیم ِ دل وجان فریادمی زند:
باغ ِ بهشت وسایه ی ِطوبا وقصرِ حور
باخاک ِ کوی ِ دوست برابر نمی کنم.
مِیْ خور به بانگ چنگ و مـخور غصّه، ور کسی
گـویـدتـرا کـه بـاده مخور ، گو : هُـوَ الغَــفـور
هُـوَ الْـغفور : او (خداوند) آمرزنده است .
معنی بیت :حافظ دارد آدمی را تشویق به می خواری کرده وبه پرهیز ازغصّه خوردن تَرغیب می کند.ازمنظر ِشریعت شاید درحال ِ ارتکاب ِ گناه بوده باشد،امّا ایمان ِ اوبه بخشندگی و آمرزنده بودن ِ خداوند،آنقدرزیبا وصادقانه وبی ریاست که بنظرمی رسد،ایمان ِاوازهمه ی زاهدان وعابدان بیشتراست.!ایمانی که چون آفتاب ِ گرم ِ تابستانی،یخ های گناه وآلودگی را آب کرده وحتّا آب ِ آن رانیزخشک می کند.درصورتی که زاهدان چنین ایمانی به خداوند نداشته وهمیشه درخوف بسر می برند.حافظ خدواوند را درمقام ِ یک دوستی مهربان وآمرزنده می بیند،وهیچ خوفی ازاوندارد! زیرابه لطف وعنایتِ اوایمانی عمیق ومحکم دارد.
معنی بیت:
همراه با آهنگ ِموسیقی (چنگ و نی) به شرابخواری و سرمستی بپرداز وشادمانی کن، غصّه‌ واندوه را ازدل پاک کن و اگر کسی به تو گفت که شراب خوردن گناهست وشراب نخور به او بگو : خداوند آمرزنده است!
درنظرگاهِ حافظ گناه یکیست وآن"آزار ِ دیگرانست"!
مباش درپِی ِ آزارو هرچه خواهی کن
که درطریقت ِ ما غیرازاین گناهی نیست.

حـافــظ شکایـت از غم هجران چه می‌کنی ؟
در هجر وصـل‌بـاشـدو در ظُـلـمـت‌سـت نـور
دراین بیت خطاب به خود می‌گوید امّا درسی بزرگ برای همه ی ِ بشریت است.درسی که درشکست وناامیدی،درفراق وجدایی،درظلمت وتاریکی،به دادِ انسان می رسد،تسکین می بخشد،انرژی ِ می دهد آدمی راقادر می سازد،امیدوارانه به حرکت وبه پیش رفتن بیاندیشد.گِله وشکایت نکند.نِق نزند وتمام ِ انرژی ِ خودرا برای ِ خروج ازظلمت بکارگیرد.
معنی بیت :
ای حافظ چرا از غم هجران ِیار گِله وشکایت می‌کنی ؟!! وصل و وهجران و نور و تاریکی وشکست وموفقیّیت مکمّل ِهم هستند. بدون تلخی ِهجران ، شیرینی ِوصل معنی ندارد و بدون ِتاریکی نور درک نمی‌شود.
حافظ ازبادِ خزان درچمن ِ دَهر مَرنج
فکر ِمعقول بفرما گل ِ بی خار کجاست؟

پیمان در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۲۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۶:

اساتید گرامی
در شیشه کنم زو تر با منطق امروزی ما سازگار هست اما توجه کنید این شعر رو حضرت مولانا سروده و مختصر سازی "زودتر" به "زوتر" خارج از کلاس کاری و سبک شعری ایشون هست..
متن درست "هر کس که پری خوتر بر شیشه کنم زو طرح" که به معنی "هر کسی که خلق خوی پری وار داشته باشه رو به طرح روی شیشه تبدیل میکنم" طرح روی شیشه از طرفی اشاره به تبدیل شدن جسم انسان به روح هست و از طرفی جاودان شدن خلق نیکوی پری وار

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹:

رسید مژده که ایّام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
این غزل خاطره انگیزترین ودلنشین ترین غزل برای هرایرانیست.دراغلب ِاعیاد به ویژه عید سعیدباستانی ِنوروز واوّل بهار،نوای ِامید بخش ِاین غزل،به گوش ِجانمان نشسته وزنگارازدلهای ِدردآلود وغمبارمان شسته است.
غزلی که مژده ی ِ غلبه ی ِ نشاط وشادمانی بر غم واندوه رارسانده وبشارت ِظَفر وامیدواری می دهد.
چه بسیارناامیدانی که باشنیدن ِ این غزل، سوسوی ِروشنائی ِ امیدرا درزوایایِ ِتاریک درون،مشاهده کرده وازظلمت به نور هدایت شده اند.عاشقان ِدل ازکف داده ای که بااین غزل آرام گرفته ودوران ِ تحمّل سوز ِ هجران را بَرتابیده اندوبه امید ِوصال تاب آورده وپاپَس نکشیده اند.
چه دَرهای نیم گشوده ای که باآوای خوش ِاین غزل،به روی ِدلدادگان ودلسِتانان بسته نشدند وچه میوه های دلپذیری که ازاین درخت ِهمیشه سبزچیده نشدند......وهمه ی ِ اینها،تنهاشِمّه ای از عجایب و شگفتی‌های شعر حافظ است. ‏
معنی بیت: ای عاشقان،ای دردمندان،ای دلهای ِاندوهبار،اندکی صبر،سحرنزدیک است.تاب بیاورید وطاقت ازکف نَنهید، غم و غصّه‌ها هرگز پایدارنیستند،به زودی روزهائ ِ خوش فرا می رسد،همانگونه که روزهای ِخوش ازدستمان رفتند،این روزهای ِدردانگیز نیزازبین خواهند رفت.آن روزها نماندند، بنابراین،قطعاًاین روزها نیز نخواهندماند.
حافظ معمار ِواژه ها ودرمهندسی ِکلمات نابغه ای استثنائیست.هم اوست که بانشاندن ِ چند واژه ی ِ ساده درکنارهم اعجازخَلق کرده وچنین شگفتی آفریده است.
"چنان نماند وچنین نیزهم نخواهدماند"
بی شک اگرحافظ مهندس ِ ساختمان نیزبود، درعرصه ی ِمعماری، دست به کارهای ِحیرت انگیزمی زد وبناهایی ازخودبه یادگارمی گذاشت که تا قیامت فرونریزند.!
آخربرای تسکین ِدردِ دردمندان ،نوشداروئی اثربخش ترازاین هست که طبیبانه سرفرا گوش ِ اوبه آواز ِحزین بخوانی که:
"چنان نماندوچنین نیزهم نخواهدماند"؟.
بنظراین ناتوان، هیچ استدلالی وهیچ منطقی، فلسفی ترازاین وجودندارد که مبتلایان به غم واندوه رااینچنین قانع نماید،ودرخلسه ای آرام بخش فروبرد.
شراب ِ لّعل وجای اَمن ویارمهربان ساقی
دلاکی بِه شودکارت اگر اکنون نخواهدشد.
من ار چه در نظر یار خاک‌سار شدم،
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
خاکسار: خواروخفیف وبی ارزش
رقیب : درگذشته رقیب به نگهبان ومراقب گفته می شد.این واژه درگذر ِزمان تغییرمعنی داده وامروزه رقیب دیگرمعنای نگهبان رانمی رساندبلکه به کسی گویند که باما درحال ِرقابت است.امروزه اگردونفر به یک نفردل ببازند آن دورقیبِ یکدیگر خواهندبود.امّادرزمان حافظ رقیب بیشتر معنای نگهبان راداشت. در اینجانیزهمان معنای نگهبان وپرده داررادارد.
رقیب دراصل وظیفه ی مراقبت ازیار رابه عهده دارد امّادراینکه ازموقعیّتِ خاص ِخویش سوء استفاده می کند ومعمولاً ازچارچوبِ وظایف ِ خویش خارج می شود،فضولی می کند،خودسرانه ازطرفِ یارتصمیماتی می گیرد،بسیاری اوقات برخلاف ِمیل ِیاربه عاشقان ستم می کندووو ووو.... خیلی نکته هاهست.منظورنظر ِحافظ ازطرح ِموضوع ِ "رقیب" درغزلیاتش، پرداختن به همین نکته هاست.نکته هائی که به ظاهر مربوط به روابطِ عاشقانه است اما دامنه ی ِ آن تا سیاست،دیانت،حکومت وهمه جاگسترده است!
معنی بیت:من گرچه دراثر ِبدگوییها وکینه ی ِ رقیب وخودسریهای او، ازچشم ِ یارافتادم وخواروخفیف شدم.امّااینگونه نخواهد ماند،سرانجام آفتاب ِ حقیقت،ازپشت ِ ابرهای تیره بیرون خواهدشد.اواعتبار ِخودرا ازدست خواهد داد واینبارهمانگونه که من بی ارزش شدم اودر نظر‌ یار،ذلیل وخوار خواهدشد. وروشن است که ادامه ی ِسخن ِخواجه این بوده که بابی اعتبارشدن ِ رقیب،دوباره من اعتبار و جایگاهِ ازدست رفته ی ِ خودرا به دست خواهم آورد.به چه دلیل؟
به این دلیل که دربیت اوّل ِ غزل، بشارت آمده که این خفّت وخواری سپری خواهدشد،غم ها ازبین خواهد رفت وحق به جای ِ خود خواهدنشست.
درغزلیّات ِحافظ، آنقدرکه" رقیب" (به معنای مراقب وپرده دار) به عاشقان جور وجفا روامی دارد،خود ِمعشوق روانمی دارد! رقیب همیشه کاسه یِ داغ ترازآش است.! رقیب کاری می کند که اصلن موردِ رضایت ِیارنیست!
چویاربرسر ِصلح است وعذرمی طلبد
توان گذشت زجور ِرقیب درهمه حال
چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را،‏
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
پرده دارهمان رقیب ِدیوسیرت است واین دو واژه کنایه ازکسانی هستند که درتوّهم بسر می برند به ویژه کسانی که گمان می کنندنماینده ی ِخدادر روی زمین هستند،آنهاخودشان رامُحِق می پندارند وهرکاری که دلشان می خواهد انجام می دهندوچنین وانمود می کنند که مُجریان ِ دستوراتِ یارهستند!.چه بسیار دستوراتی که ازسوی ِ یار به نفع ِ عاشقان صادرمی گردد امّا پرده داران ورقیبان به مصلحت نمی دانند که این قبیل دستورات به مورد ِ اجرا گذاشته شود!!
نمونه ی ِ بارزومصداق ِ روشن ِ این مطلب، حکایت ِمعروف ِ موسی وشبان است.شبانی که خالصانه وبی ریا باخدای ِ خویش رازونیاز می کرد وازشدّت ِ اشتیاق وعلاقه،گوسفندان وبُزهای خودرابه قربانگاه ِ عشق وبندگی می بُرد،درعالم ِخیال برزلف ِ پریشان ِ یار شانه می زد وجایگاه ِ اورا آب وجارو می نمود.!
موسی(پرده دار)بامشاهده ی ِ رفتار ِعاشقانه ی ِاین چوپان ِ ساده دل،ازچارچوب ِ خویش خارج شده وبراساس ِ سلیقه ی ِ خویش رفتار می کند! موسی سخت براوخشم گرفته واورا ازادامه یِ این رفتار بازمی دارد.! بااین توجیه که ای شبان ،توبه کن! ،تونافرمانی کرده ای!نباید باخداوند چنین صحبت کنی! موسی هنگامی که خودسرانه،دل ِ شبان رامی شکند! خداوند
تاب نیاورده وبرموسی خشم می گیرد که بازگرد ودل ِ شکسته ی ِ آن شبان را بدست آور که اوازبهترین بندگان ِ ماست درغیر ِاینصورت از نبوّت برکنارخواهی شد!
باکمی دقّت متوجّه می شویم که درهمه یِ دوره ها وزمانها چنین اتّفاقاتی رقم می خورد وپرده دار ورقیب،باخشونتی که اصلن ِ موردِ پسندِ یارنیست،به سلیقه ی ِ شخصی ِخویش،عاشقان راپَس می زند.نمونه یِ قابل ِ درک تر ِ آن درزمان ِ حال،بادیگاردهای ِ اشخاص ِ معروف ومشهور هستند که با خشونت وتند روی،عاشقان ودوستاران ِ آن شخص ِ مهّم را، ازپیرامون او دورمی کنند ومانع ازنزدیک شدن ِ آنها می شوند.وچه بسا اگر آن شخص ِ مهّم به بادیگارد معترض شود،بادیگارد درتوجیه ِ خشونت ِ خویش،به دروغ متوسّل شده وبه بد گویی ازعاشقان خواهد کرد وازموضع ِ حق به جانب ،خواهدگفت که آنها(عاشقان)قصدتوهین یاتهاجم داشتند وبه ناچاربه سببِ حفظ ِ جان ِ یار مرتکب ِ خشونت شده است!ودقیقن درهمین جاست که عاشقی مثلِ حافظ درنظر یارخواروخفیف(خاکسار) شده ورقیب موّقتن تازمانیکه حقیقت ازپشت ِ ابرها نمایان گردد.محترم خواهدماند.
معنی ِ بیت:
اینچنین که پرده‌دار با همه‌ی مقیمان و نزدیکان با خشونت وترش روئی و به بدی رفتار می‌کند، دوستان و نزدیکان، رفته رفته، کم می‌شوند و حَرم خالی می‌ماند، در واقع پرده دار ورقیبان درحال ِ تخریب ِ اعتباریار هستند.حافظ هشدارمی دهد که اگر یار به همان سیاق که درجریان ِ شبان وموسی واردِ عمل شد دخالت ننماید،دیری نخواهدکشید که پرده داران همه ی ِ عاشقان ودوستاران را ‏ازاطراف ِ اوخواهند راند!
مُردَم دراین فراق وبراین پرده راه نیست
یاهست پرده ارنشانم نمی دهد
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه‌ی هستی رقم نخواهد ماند
معنی بیت:
دراین دنیای ِ بی اعتبار که برهیچ چیزی ضمانتی نیست وهمه چیز در گذر ِ زمان به نابودی وفراموشی سپرده می شود،نه جای شُکر هست ونه شکایت! وقتی همه چیز ناپایداراست پس ارزش ِ چندانی ندارد که به سببِ آن ناپایدار ِ بی ارزش،این همه غم وغصه به دل راه داد،دست به جنایت زد ووووو.....
همه چیزآن ‌قدر بی‌اعتبار ودر گذراست که بر صحنه‌ی هستی، نقش و نشانی ازهیچ چیز نخواهد ماند. زندگی بی ارزش تراز آنست که به خاطر ِآن دلی شکسته شود.زندگی که همه چیز ِ آن دربی ثباتی شناورند آنقدرشیرین نیست که بتوان تلخی ِ شکسته شدن ِ دلی راتحمّل کرد.
اگرانسانها تنها همین بیت راملکه ی ِ ذهن ِ خویش کرده وروزی یکی دوبار آن رامرورکنند،دنیا گلستانی پرنقش ونگارخواهدشد تمام ِموجودات ازنعمتهای خداوند کامیاب شده وهیچ جنبنده ای درآزارنخواهدبود.هیچ جنگی به وقوع نمی پیوندد وجهان درصلح وآرامش باقی می ماند.
شعر ِحافظ همه بیت الغزل ِ معرفتست
افرین برنَفس ِ دلکش ولطف ِسخنش
سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود
که: جام باده بیاور که جَم نخواهد ماند
حرص دنیای ِ بی ارزش رامخور،این دنیا آن‌ قدر گذرا و بی‌ارزش است که حتّی در مجلس جمشید نیز‌ یک سرود بیش‌تر خوانده نمی‌شده و آن این ‌که: جام باده بیاورید که تخت وتاج ِجمشید نیز با این همه بزرگی و عظمت، در نهایت زوال پذیروناپایداراست ،اونیز هم نخواهد ماند. بنابرهمین اصل بودکه مجلسیان ِجمشید، باده می‌خورده‌اندوشادیخواری می کردند تا غم وغصّه ی ِ روزگار را به فراموشی سپارند.
مُراد وکامرانی نیز موّقتیست وپایدار نمی ماند پس دل برآن نیز مبند وفقط نکویی کن وشادباش.
ای حافظ اَرمُراد مُیسّرشدی مُدام
جمشیدنیزدور نماندی زتخت ِ خویش
غنیمتی شمر ای شمع! وصل پروانه
که این معامله تا صبح‌دم نخواهد ماند
الحق که این غزل بهترین درس برای خلق ِ بهترین زندگیست.بیت بیت ِ آن عبرت انگیز است وپندآموز.
خواجه ی ِ نکته بین، بار دیگر‌یاد آور می‌شود که از لحظاتِ شاد و زیبا، باید به خوبی استفاده کرد و وقت را غنیمت دانست.چراکه همه چیززوال می پذیرد وهیچ چیز باقی نمی ماند.

معنی بیت:خطاب به شمع است شمع نیز مانندِ بلبل نماد ِعاشقیست. ای شمع: حال که وصل ِ پروانه دست داده، این دَم را غنیمت بدان،ازلحظه لحظه ی ِ این دم،لذّت ببر وکام ِ خودرابگیر.....چرا که این حادثه‌ی ِخجسته ی ِوصل به صبح هم نمی‌کشد و زود تر ازآنچه که قابل ِ تصوّراست،تمام خواهد شد. اگراین لحظه رادَرنیابی،پشیمان خواهی شد ومثل ِ همیشه خیلی زود، دیر خواهدشد! وتوناگزیر اززبان ِ دیگران خواهی شنید:
جداشدیارشیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم ِ آسمان این است اگرسازی وگرسوزی
توان‌گرا دل ِدرویش ِخود به دست آور
که مخزن ِزَر و گنج ِدِرم نخواهد ماند
توانگردراین بیت فقط کسی نیست که مال و منال دارد وبه اصطلاح ثروتمنداست.توانگرمعنای ِ فراشمولی دارد. توانگرازهرلحاظ،ازلحاظ ِ علم ودانش ،ثروت، سلامتی، فهم ومعرفت،اندیشه ورزی، ادب ووووودرهرچه که به هرمیزانی حتّا سرسوزنی توانمندهستی، سعی کن به کسی که درآن حوزه فقیر ودرویش است کمک کنی. اگرسواد داری بی سواد را،اگر ثروت داری فقرارا،اگردانشی داری نادان را، اگر.........حتّا اگر هیچ چیز نداری وتنها حال ِ خوشی داری با اهدای ِ یک لبخند به تنگدلان ِ غمزده،یاری کن ودلش رابه دست آور.
معنای ِمخزن ِ زَر وگنج ِ درم نیز همینطور فراشمول است.گنج ِ دِرم فقط اسکناس وسکّه نیست،می تواند،سوادباشد،ماشین وخانه باشد، سلامتی ِ جسمی وروحی باشد،درک وفهم باشدووووووو
"توانگر ومخزن ِ زَر" هردوبعنوان ِ نماد برای درکِ بهتر وآسانتر ِسخن است.
می فرماید: ای توانگر،جَهدی کن که دل ِ محروم و فقیر وناتوانی رابه دست آوری،وگرنه خیلی خیلی زود دیر خواهدشد.!هیچ چیز پایدارنیست، هیچ کس بیش ازیک کفن باخود نبرده، آنهم که در هاله ای از ابهام ِ(که گمان نیست بری یانَبَری ) فرورفته است!
درخوانش ِ این بیت می توانیم کسره را ازآخر درویش حذف وبه جای ِآن علامت ِمکث (،) بگذاریم درآن صورت، معنی بیت این گونه خواهدشد:
ای توان‌گر، سعی کن قبل از این که درویش (یاهرفقیری ازهرلحاظ) دست ِ نیازبه سوی ِ تو درازکند وپیش ازآنکه چیزی ازتو بخواهد، خود تو پیش دستی کن به او کمک کن و دل او را به دست بیاور،که این نوع کمک خداپسندانه ترین کمک است.چرا؟
چون توپیشقدم شده ای ونیازهای اورا برطرف ساخته ای،پیش ازآنکه اوناگزیر به شکستن ِ غرورش شود،تومانع ازشکسته شدن ِ غرور ِاو شده ای وخدانیز غرور ِ توراحفظ خواهد کرد.
اما اگر به آخر ِ "درویش" کسره اضافه کنیم ، معنا این‌ گونه است: ‏
ای توان‌گر! دل درویشی که به تو تعلّق دارد(یعنی تودرحوزه ای توانگری وکسی درآن حوزه فقیر. پس آنکس درویش ِتو محسوب می شود وبه توتعلّق دارد، تواخلاقن مسئول ِ کمک کردن به اوهستی) دریاب دلی را که به دلیل ِنداشتن ِ آنچه که تو داری،دست خالی ،فقیر و درویش است، یاری کن تا دلش رابه دست آوری، چرا که این توانمندی ِ ِتو، به خودِ تونیزوفا نخواهد کرد و برای همیشه ماندنی نیست.
ده‌روزهِ مِهر گَردون افسانه است و افسون
نیکی به جــای ‌یـــاران فرصت شمـار‌ یارا .
بدین ر ِواق ِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زَر
که: جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ر ِواق: سقف ِ پیش از خانه، آستانه،سایه بان ِ ورودی،ایوان
زَبَرجد: سنگی بسیارقیمتی،زمرّدگون وسبز رنگ! جالب است بدانید که در میانِ متون متنوّع ِ نظم فارسی، از قرن پنجم تا دهم ، نشانی ازرنگ ِ آبی به چشم نمی خورد! رنگ سبز همواره هم به جای ِخودش و هم به جای رنگِ آبی به کار می رفته است. «آبی» نام متأخری است که روی یکی از انواع ِرنگ سبز گذاشته شده است.
درکتاب‏هایی چون مثنوی معنوی ، دیوان شمس وکلیات سعدی (قرن هفتم)، دیوان حافظ ( قرن هشتم)، منطق‏الطیر عطار، رباعیات سنایی و خمسه یِ نظامی ( قرن ششم) و کتاب‏های متعدد دیگر، در هیچ کدام این آثار ردِّپایی از"رنگ آبی" وجودندارد، همه جا سخن از سبز است،و رنگِ آسمان که اکنون آن را به رنگ آبی می‏شناسیم،سبزبوده است.
معنی ِبیت:
بر سردر ِ زُمرّدگون ِسبزرنگِ آسمان نوشته شده: به غیر از نیکوکاری وبخشش ِ کریمان،هیچ چیزدیگری پایدار وباقی نخواهدماند.!
البته که برآسمان چیزی نوشته نشده،این مطلب که "فقط نکویی هست که می ماند" ازروی ِ تجربه به اثبات رسیده است.تجربه ی ِ هزاران ساله ازآمد وشد ِنسلهای ِمتعدّد بشری،حکایت ازاین دارد که همه چیز ناپایدار است وفقط خوبی ومهربانی وبخشش است که دریادها می ماند وآیندگان نیزازشنیدن ِ آن مَشعوف وخُرسند می گردند. به عبارت ِ دیگر حاصل ِ تمام تجربه ها،دانش ها وآزمون وخطاهای بشری دریک جمله خلاصه شده وآن اینکه: جزنکوئی ِاهل ِ کرم چیزی باقی نخواهدماند.
امّا اگرکمی کنجکاو باشیم وروحی پرسشگر داشته باشیم ،دوپُرسش درموردِ این بیت به ذهن متبادرمی گردد. اوّل آنکه چرا این مطلب را درآسمان که بارگاهِ کبریایی ِخداوند است نوشته اند؟ چرا درسردر ِدروازه ی ِ زمین ننوشته اند؟
پرسش ِ دوّم اینکه که مگر بَدیها ازبین می روند که حافظ اینچنین بااطمینان ِ خاطر ازماندگاری ِ نکویی سخن می گوید؟.
صرفنظرازتقسیم بندی ارزشهای ِ اخلاقی، می بینیم که بَدیها نیزسرنوشتی شبیه ِ نکوکاریها دارند واگر نیکی ها دریادهامی ماند بدی ها نیزبه همان میزان وچه بسا عمیق تردرخاطره ها می ماند وشاید ماندگاری ِ بدیهابیشتربوده باشد! پس چرا حافظ می گوید فقط نکوکاری می ماند؟
پاسخ ِهردوسئوال ریشه درجهان بینی ِخاص ِ آنحضرت، نسبت به لطف و بخشندگی ِخدا، آخرت ونتیجه یِ اَعمال ِ آدمی دارد.
به استناد ِاشعاری که ازحافظ خوانده وشنیده ایم،می دانیم که اعتقادِ حافظ به خدا و آخرت و......چیزی فراترازباورها واعتقادات ِعامه ی ِ مردم بوده و منحصربفرد می باشد.
اودامنه ی ِبخشندگی ِخداوند رابسیار فراتراز جُرم وگناهان ِما می پندارد.
لطف ِخدابیشتر ازجُرم ماست
نکته ی ِسربسته چه دانی خموش
بنابرهمین اصل، پاسخ ِ پرسش ها روشن است. این مصرع ِ نغز وپرمعنا به این دلیل برکتیبه ای زمرّدگون ِسبزرنگ برپیشانی ِآستانه ی ِ ِآسمان نوشته شده، که افکار ِ جویندگان ِ حقیقت به بارگاهِ کبریایی سوق داده شود تااین مطلب را اززبان ِ خداوندبشنوند وبه این حقیقت وباوربرسند که درآن بارگاه،تنهاچیزی که ازاهمیّت برخورداراست،نکوئیست وبَس.
حافظ عقیده دارد که توّجهِ خداوند فقط برخوبی ها ونکویی کردن های ماست وبَدیها وخطاهای مارا دردریای ِبیکرانه ی ِ رحمت می ریزد وازبین می برد.
به باور ِحافظ، درآن دنیا،آن هنگام که آدمیان به محاکمه کشیده می شوند،ازآدمیان فقط درمورد ِ نکوکاریهایشان پرسش خواهدشد که چقدر برانجام ِ آن اشتیاق داشته وچندبار پیشقدم شده اند؟
بنابراین آنجا پرسش وسنجش براساس ِ نکوئی خواهد بود، درباره ی ِ رفتارهایی خواهد بود که به رَغم ِ داشتن ِ توانمندی، اقدامی به انجام دادن ِآن نکرده ایم.!چراکه به هرکدام ازما یک نوع توانگری اِعطا شده وانتظار دارند که ماهم براساس ِ عاطفه ای که دروجودمان نهادینه هست، رفتارکنیم ودل ِ درویش وفقیری رابدست آوریم.بدست آوردن یک دلِ ِرنجور وشکسته دراین فرهنگ،ارزشی والاترازساختن ِکعبه دارد.
ازهزاران کعبه یک دل بهتراست
دل به دست آورکه حجّ ِ اکبراست.
ازهمین رو حافظ هرگزازسیاه بودن ِ نامه ی ِ اعمالش باکی ندارد و با اطمینان خاطر می فرماید:
ازنامه ی ِ سیاه نترسم که روز ِ حشر
بافیض ِ لطف ِ اوصد ازاین نامه طی کنم!
ز مهربانی جانان طمع مَبُر حافظ!‏
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
درادامه ی سخن وبه عنوان ِحُسن ِختام می فرماید: ای حافظ،
(رقیبان وپرده داران گرچه برعاشقان جفا وستم ِفراوان کردند ومانع نزدیکی به یارشدند وعقب تر راندند) لیکن تواز مهر و وفای معشوق،ناامیدمشو وازاین درگه روی مَگردان که آفتاب ِحقیقت سرانجام آشکارخواهدشد وتوبه جایگاه ِ برحقّ ِ خودبازخواهی گشت ورقیب نیز درنظر ِ یاربی اعتبارخواهدشد.هیچ ‌گاه جور و ستم دائمی ‌و همیشگی نبوده ونخواهدبود.
مِی دِه که گرچه گشتم نامه سیاه ِ عالم
نومید کِی توان بود ازلطف ِ لایزالی.

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دَمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نَبید
وظیفه : 1-مقرّری و حقوق ماهیانه یا سالیانه 2- رزق و روزی ، سهم و قسمت
نَـبـیـد : شراب ،شراب خرما یاکشمش
معنی بیت : موسم ِبهار فرا رسیده و جهان سرسبز شده است.الآن وقت ِشادیخواریست. اگر مقرّری و حقوق ماهیانه به موقع واریزشود وبه من بدهند، باید صرف خرید شراب و گل بکنم.
بهار درادبیات فارسی به فصل ِ شادمانی وآغاز دوباره ی ِ زندگانی،هماهنگ با رویش ِ سبزه وگیاهانست.شاعرعیش وعشرت وشادمانی را دراولویت ِ اوّل قرارداده ومقرّری ماهیانه را پیشاپیش به خرید گل وشراب ومهّیا ساختن ِ بساط شادخواری اختصاص داده است.
صدالبته منظور شاعر ازپرداختن به عیش وعشرت،فقط شرابخواری ومیگساری نیست! باید دانست که درآن زمانها،عیش وعشرت به شرابخواری محدود بوده ومثل ِ این دوره،نبوده که آدمیان قدرت وفرصت ِانتخاب بیشتری داشته باشند.حافظ نیز به زبان ِ آن زمان صحبت می کند ومنظور وی این نیست که فقط باشرابخواری امکان ِ پرداختن به عیش وعشرت میّسراست.شراب وشرابخواری یک نمادِ ویژه برای،جداکردن ِ صف از زاهدان وعابدان است ومصداقی قابل ِ درک برای پرداختن به شادیخواریست.منظورازعیش وعشرت،همان شادمانه زیستن ودوری جُستن از غمخواریست.
خوشتر زعیش وصحبت ِ باغ وبهارچیست؟
ساقی کجاست گو سببِ انتظار چیست.؟
صَفیر مرغ برآمد بَـط ِشراب کجاست ؟
فغان فتاد به بلبل ، نقاب گل که کشید ؟
صفیر : صدا ، فریاد
مرغ : بلبل
بَط: صُراحی وجامی که شبیه مرغابی می ساختند و شراب از چشمانش بیرون می‌‌ریخت. درآستین ِ مُرقّع پیاله پنهان کن
که همچوچشم ِ صُراحی زمانه خون ریز است.
که : دومعنی دارد 1-چه کسی ؟ 2- وقتی که
"نقاب گل را که کشید؟" کنایه از اینکه چه کسی به پیش گل رفته ونازشش کرده؟ باز شدن غنچه و شکوفا شدن ِ گل نیزهست .
معنی بیت : بلبل نغمه سر داد که بهار رسیده ، صُراحی ِ پر از شراب کو،کجاست؟ چه کسی به گل دست زده؟ که بلبل اینقدرنگران شده وفغان و فریاد می‌کند ؟
"که" بامعنی "ِوقتی که" وحذف ِ علامت سؤال: وقتی که بلبل پرده را از روی گل کنار زد ازاشتیاق،ناله و فریاد سر داد.یا وقتی که بهار باعثِ شکوفاشدن ِ گل شد ونقابش راکشید برجان ِ عاشق ِ بلبل فغان افتاد.
بلبل نماد ِ عاشقی ونماینده ی ِ عاشقان است.
بنال بلبل اگربامَنت سر ِیاریست
که مادوعاشق ِ زاریم وکار ِمازاریست.
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابـد ؟
هر آنکه سیب زنخدان شاهدی نگزید
زنخدان : چانه
سیب زنخدان :چانه ی ِ محبوب رابه بهانه ی اینکه شبیه ِ سیب است سیب ِ زنخدان گویند.گودی لبِ زیرین وچانه را نیز چاه ِ زنخدان گویند.
شاهد : معشوق زیبا روی
نَگزَید: به دندان نگرفت ،گازنگرفت
نَگُزید:انتخاب نکرد
بنظر "نَگزید" حافظانه تراست.
معنی بیت : هر کس طَعم ِمیوه‌های زمینی (سیب زنخدان) و لذّتِ بوسیدن ِ معشوق دنیایی را نچشیده باشد، وخود راازنعمت های دنیا محروم کرده باشد،چگونه ازامکانات ِ بهشت بهره مند خواهدشد و لذتِ میوه و حوری های بهشتی را درخواهدیافت ؟ طعنه به زاهدان وعابدان ِخشک مغز ومقدّس مآب هاست.می فرماید: شماکه نمی توانید طعم ِ عشق ِ رابچشید،شماکه نمی توانید طعم ِ سیب ِ زنخدان ِ معشوق را بچشید،دربهشت می خواهیدچکارکنید؟طعم میوه های بهشتی رانیز درک نخواهید کرد،لذت ِ حوریان بهشتی را نیز فهم نخواهید کرد! اصلن بهشت نصیب ِ شما نخواهدشد،اگرهم بشود نمی دانید چکار بکنید! بهشت به چه دردِ شما می خورد؟
بهشت نصیب ِ ماست ای خداشناس برو
که مستحقّ ِ کرامت گناهکارانند.
مکن ز غصّه شکایت که در طریق ِ طلب
به راحتی نرسید، آنکه زحمتی نکشید
طریق طلب : راه رسیدن به هدف یا معشوق .
معنی بیت : از رنج واندوه وازمشکلات ِ راه ِ رسیدن به هدف، گِله وشِکوه مکن،باید ازمشکلات هراس نداشته باشی،مشکلات تورا آبدیده کرده وقوی تر خواهندساخت.تازمانی که رنج ومشقّت نکشی به سرمنزل ِ آسایش وراحتی نخواهی رسید.
این هم درسی دیگرازآن حکیم ِبزرگواربرای همه ی ِ آنان که درراه ِ رسیدن به هدف،بامشکلاتی مواجه شده وچه بسیاری که پاپَس می کشند ودر ِ نیم گشوده را به روی خویش می بندند.هرکس درمواجهِ باسختی ها ومشکلات،این بیت ِانرژی بخش وروح انگیز رادرذهن ِخودمرورکرده وزمزمه کند،توانی دوباره بازیافته وبه راه ادامه خواهدداد.
هرکس زبان به گله و شکایت بازکند وازسختی های راه وخطرات ِ آن به هراسد،ناله برآرد ونِق بزند، انرژی وتوان ِ خویش را ضایع کرده واز ادامه ی ِ راه بازخواهدماند.
برآستان ِ تومشکل توان رسید آری
عروج برفلکِ سَروری به دشواریست.
ز روی ِ ساقی مَهوش گلی بـچین امروز
که گِرد عارض ِ بستان خط ِبنفشه دمید
"ساقی": شراب دهنده،دربیشتر ِ غزلها ساقی به جای معشوق می نشیند.مثل ِ همین بیت.
"وش" پسوند تشبیه است ، "مهوش" یعنی رخسارش مانندِ ماه است.
"گل چیدن" کنایه از گل ِبوسه چیدن است .همچنین بعضی ازشارحان، "گل چیدن" رانظرکردن و تماشا کردن ِ گلشن ِرخسار ِمعشوق معنی کرده اند.نظر اندازی ونظر بازی، حظِّ عمیق ِ روحی ایجادمی کند.
حافظ درجای دیگری هم "گل چیدن" را باز به همین معنی ِ"نظربازی"آورده ومی فرماید:
مُرادِ دل ز ِتماشای ِ باغ ِعالم چیست ؟
به دست ِمردم ِچشم از رخ تو گل چیدن.
"مردم چشم" همان مردمک است.
"عارض ِبستان":عارض یعنی رخسار، چهره‌ی ِمعشوق به باغ وبستان تشبیه شده است.
"خطِ بفشه" ایهام دارد : 1- گل بنفشه 2- موهای ظریف و زیبای گِرداگِرد چهره‌ی معشوق . معنی بیت : حافظ بهار را دررخسار ِ معشوق (ساقی) می بیند.با آمدن ِ بهار، پیرامون ِ باغ وبستان ،بنفشه می روید،همین اتّفاق دربهار ِ عمر معشوق رُخ می دهد،گِرداگِردِ سیمای ساقی ِ جوان،موهای نرم ولطیف روئیده وسرسبز وخرّم گردیده است.می فرماید:
اکنون که بهار رسیده و در پیرامون باغ ِ رخسار ِمعشوق(گِرداگِردِ صورتش) بنفشه روییده ( سبز مو هایی آشکار شده و به زیبایی او افزوده ) تو هم از چهره‌ی ِ دیدنی ِ یار، بوسه‌ای بگیر(تماشاکن ،نظربازی کن )واز حظِّ روحانی بهره مندشو.
اهل ِ نظردوعالم دریک نظر ببازند
عشق است وداو ِاوّل برنَقد ِ جان توان زد
اصطلاحی در بازی نَرداست . نوبتِ بازی ِنرد و شطرنج .چنانکه گویند: داو دست اوست یعنی نوبت بازی ِاوست.
چنان کرشمه‌ی ساقی دلم ز دست بـبـرد
که کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
کرشمه :غَمزه ، حرکاتِ چشم و ابرو که باعث دلبری ودلسِتانی می‌شود
برگ :سازو برگ ،آذوقه و توشه ، توان ونیرو، در اینجا قصد و پروا هست.
معنی بیت : غمزه ونازوادای ِساقی ِزیبا روی (معشوق)آنچنان مرا شیفته وشیدای‌ ِخویش نموده که دیگر، قصد و حوصله‌ی گفتگو با هیچ کس ِدیگری به غیر از اورادرسرندارم.
کرشمه وعشوه وغمزه ازسوی ِ معشوق،عاشق رادچار ِهیجان وسُرور می کند سرمست می سازد وبرشیدایی وشیفتگی ِ او ژرفا می بخشد،بطوریکه که دیگرحوصله ی ِهیچکس رادارد،میل به تنهایی کند ودرخیال ِ اوغوطه ور می گردد.شیدایی بی سروسامانی پدیدآورده وعاشق راشوریده سرمی سازد.
درهمه دِیر ِمُغان نیست چومن شیدایی
خرقه جایی گِرو ِباده ودفتر جایی

من این مُـرقّـع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پـیـر باده فروشش به جرعه‌ای نـخـریـد
مُرقّع : دَلق و خِرقه‌
مرقّع ِرنگین چوگل: خرقه‌ای که از تکّه تکّه پارچه ها و لباسهای کهنه دوخته می‌شده(چهل تکّه) خرقه‌ی ِوصله دار،رنگین چوگل،یعنی مثلِ گل رنگارنگ.
حافظ رنگین بودن را فقط برای رخساره ی ِ معشوق وشراب می پسندید.اوهمیشه از رنگارنگ بودن ورنگین بودن ِخرقه بیزار بودویکرنگی راکه نشانه ی صداقت وسادگیست، دوست داشت.
گفتی که حافظ این همه رنگ وخیال چیست
نقش ِغلط مبین که همان لوح ِ ساده ایم.
می توانیم اینگونه هم بخوانیم: مرقع ِ رنگین رامانندِ گل خواهم سوزاند.
امّاسوزاندن ِ گل دیگرچه حکایتیست؟
در دو مورد ِ سوختن ِگل دومطلب هست؛ یکی اینکه در موقع ِ گلاب گرفتن اگر حرارت زیر دیگ زیاد یا آبِ آن کم باشد گل می‌سوزد، یکی دیگرهم اینکه ؛ در قمصر ِکاشان تُفاله و باقی مانده ی ِ گلهایی که گلاب آن را گرفته‌اند و به آن "بُن گل" میگویند فشرده و در قالبِ خشت زنی به صورت خشت و آجر در آورده و خشک می‌کنند و به مصرفِ سوخت می رسانند که بسیار خوب نیز می‌سوزد و حرارت بالایی دارد.احتمالن حافظ این دومطلب را مدِّ نظر داشته وفرموده :این خرقه ی ِ رنگارنگ را همانند ِ تفاله یِ گل خواهم سوزاند.!
معنی بیت : من ازاین خرقه‌ی ِچهل تکّه‌ی رنگارنگ بیزارم، حتّاپیر ِباده فروش نیز آن را با جُرعه‌ای شراب معاوضه نکرد! من این چهل
تکّه ی رنگارنگ را که نشانه ی ِ حیله گری وریاکاریست عاقبت همانند ِتُفاله های ِ گلابگیری می‌سوزانم.
یادربرداشتی دیگر:
من این خرقه‌ی ِچهل تکّه‌ی رنگارنگ ِ مانندِ گل را که بی وفاست وماندگاری ندارد و پیر باده فروش نیز آن را به گِرو ِیک جُرعه شراب قبول نکردمی‌سوزانم .
کلاً خرقه در شعر ِحافظ،چه رنگی وچه ساده، پوششی برای پوشاندن ِناراستی ها وپنهان کردن ِ عیبهاست .
خرقه پوشیّ ِ من ازغایت ِ دینداری نیست
پرده ای برسر ِصدعیب ِ نهان می پوشم.
خرقه درنظرگاه ِ او نمادیست از نفاق و ریا و دو رنگی . حافظ ازبندِ تعلّق ِ خرقه پوشی رهاشده بود،امّا ازآنجاکه خرقه را مظهر ِریا می داند به خود خرقه می پوشاند وخودرا ریاکارمعرفی می کند تافضا را برای شعله ورکردن ِ آتشی چون تفاله ی ِ گلابگیری ِسوزنده ،مهیّانماید وخرقه ها را درآن آتش ِ فروزان بسوزاند.
نقدِ صوفی نه همه صافی ِ بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب ِ آتش باشد.
بـهـــار مـی‌گــــــذرد ، دادگـسـتـرا ؛ دریـاب
که رفت موسم و حـافــظ هنوز می نـچشید
دادگسترا : ای دادگستر
موسم : فصل ،هنگام ، فرصت
این بیت ازیک زاویه برگشت به بیت ِاول است.
درآن بیت دیدیم که حافظ منتظر ِ واریز شدن ِ وظیفه(حقوق ماهیانه) هست تاباگرفتن ِ آن،بساط ِ عیش وعشرتی مهیّا سازد....
دراین بیت می بینیم که هنوز حقوق واریزنشده وموسم ِ بهارنیز درحال ِ سپری شدن است وحافظ هنوز مِی نچشیده است.
با توجه به "دادگسترا" احتمالاً این غزل خطاب به پادشاه یا وزیردادگستری یا کسیست که مسئول ِ پرداخت ِ حقوق ِ ماهیانه ی ِ حافظ است. . معنی بیت : ای دادگستر عنایتی کن که بهاردرحال ِ سپری شدن است ودارد تمام می‌شود. فرصتِ شادیخواری ازدست می‌رود و هنوز حافظ شرابی ننوشیده است.

گل بی رخ ِیارخوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.

مهناز ، س در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

گرامی روفیا بانو
بارها بر ستیز مولوی و سعدی و دیگران به زنان ، تاخته ام ، هرچند که بر درگاهشان همیشه دل باخته ام ، لیکن از نگارش شما بانوی گرامی با این نگاه منتقدم ، کلبه ای ساخته ام ، کز یک طرف به باغ و چمن باز می شود
هیچگاه از فرهیخته ای چون شما دلگیر نبوده ام و نمی دانم این تصور از کدام جمله ی من پدید آمده است. که اگر چنین بوده پوزش خواهم .
مانا باشید و خوب

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲:

روزگــــاری شـد کـه در مـیـخـانـه خـدمـت می‌کـنـم
در لـبـاس فـقــــر ، کـــــــار اهـل دولـت مـی‌کــنــــم
"روزگاری شد" : مدت زیادی سپری شد ، مدتی هست که
"میخانه" : 1- جایی که درآنجا به شرابخواری ومیگساری بپردازند.2-میکده، محلی که عاشقان وعارفان با شور ِ درونی به رازونیازپرداخته وازاشتیاق ِوصال سرمست گردند.
لباس ِفقر" : فقر به لباس تشبیه شده است."فـقـر" یعنی نیازمندی ، تهیدستی
"دولت" :ثروت،سعادت، نیک بختی ،
"اهل ِدولت " ثروتمندان ،نیک بختان
این غزل ازغزلیات ِ ترکیبی هست یعنی هم می توان معنای ِعرفانی برداشت کرد هم معنای ِ غیر عرفانی. معنابسته به سطح ِفهم ودانش ِ مخاطب، حاصل می گردد.این نیزیکی دیگر ازعجایب ِ شعری ِ آن فرزانه ی روزگاران است.
مـعـنـی اوّل : روزهای زیادی سپری شد که من درمیخانه(به معنی شرابخانه)مشغول ِخدمت به میگساران وشرابخواران هستم.بااینکه ظاهر ِ کار ِمن ازنظراجتماعی،درسطح پائین است (آنهاکه فقر ِمادی دارند به این قبیل کارهامی پردازند)امّا ازنظر ِ خودم کاریست درسطح بالا،سروکار ِمن با دولتمندان واشرافی هاست که برای ِنوشیدن ِ باده ومی به اینجا می آیند.
باید دانست که حافظ به این علّت غزلهارااینگونه چندپهلومی سرود که دربرداشت های سطحی، چنین تصوّرشود که حافظ به مذهب وشریعت پشت کرده وبرخلاف ِ موازین شرعی عمل می کند.! امّاچراحافظ زمینه راچنین مهیّامی سازدتاافکار ِعمومی به ویژه متولّیان ِ شریعت برعلیه اوجبهه گیری نموده وبشورند؟!
بایدیادآورشدکه نه تنهاحافظ، بلکه اغلب ِ بزرگان ِ عرصه ی ِعرفان،پس ازآنکه درنزد ِ عموم ِجایگاه ِ والایی بدست می آوردند ومورد ِ احترام وتکریم ِ خَلق قرارمی گرفتند،تعمّدن سعی می کردندخودرا درنظر ِ مردم گناهکار لااُبالی جلوه دهندتابدینوسیله توانسته باشندبرنفس ِخویش غالب آمده وِ غرورشان را بشکنند.!
جلب ِ نفرت ِ عمومی وپذیرش ِ سرزنش ِ دیگران، یکی ازاصول اساسی ِتهذیب ِ نفس وخوسازی درنظرگاه ِ عارفان به ویژه فِرقه ی ِ ملامتیّه هست.برهمین اساس بسیاری از صاحبنظران، بااستنادبه بعضی از اشعار ِآنحضرت،به ویژه :
"وفاکنیم وملامت کِشیم وخوش باشیم
که درطریقت ِ ما کافریست رنجیدن"
معتقدند که حافظ پیرو ِفرقه ی ملامتیّه بوده هست.! ولی چنانچه پیشترگفته شده حافظ یک آزاد اندیش ِ ازبند ِتعلّقات رسته ایست که به هیچکس وهیچ فِرقه ای تعلّق ندارد.حافظ بگونه ای غزلسرایی کرده که شاید هرفرقه ومذهبی بتواندبه زَعم ِ خود،موقّتن بااستنادبه چندبیت شعر اورا ازآن ِ خودپندارد وباهدف ِ سودجویی ازاعتبار ِجهانی ِ او،اورا به خودبچسباند! لیکن تاکنون که هیچکدام توفیق ِکامل پیدانکرده ودرآینده نیزاحتمالن توفیق پیدانخواهند کرد که اوراتصاحب کرده وبادستآویزقراردادن ِ اوخود رابه بالا کشند!
معنی ِ دوّم بیت:
مدّت زیادیست که من در میـکـده‌ی معرفت وشناختِ حقیقت، خدمتگزاری و چاکری می‌کنم من درمقام ِدرویشی وخدمتگزاری، به کار بزرگان و نیک بخـتــان که همانا کسب ِدانش وآگاهیست،مشغولم.
روشن است که حافظ از وضعیّت ِ خود درمیخانه(خدمتگزاری) بانظرداشت ِهردو معنی، هیچ گِله وشکایتی ندارد وباافتخار ازاین شرایط یادمی کند.
بر دَر ِ میخانه رفتن کار ِ یک رنگان بود
خودفروشان رابه کوی می فروشان راه نیست.
تـا کـی اَنــدر دام ِ وَصــل آرم تـَــذَروی خـوش‌خــرام
در کـمـیـنـم و انـتـظـار وقـت فـرصــت مــی‌کـــنـــــم
"تاکِی": تاببینیم چه زمانی دست می دهد. کِی اتّفاق می افتد.
"دام ِوصل" : وصل به دام تشبیه شده است.کنایه ازاین است که عاشق به هرحیله ای دست می زند که به وصل برسد.دردلِ دوست به حیله رَهی باید کرد.
"تـَذرو" : خروس جنگلی ، قـرقـاول ، استعاره از معشوق زیبا ست.
"خرامیدن" : با ناز و غرور راه رفتن
"فرصت" : نوبـت ، زمان مناسب
مـعـنـی بـیـت : تاکی این اتّفاق ِ مبارک رقم بخورد،تاکی این واقعه رخ دهد که من توانسته باشم،توّجه ِمعشوقه ای خوش رفتار وخوش سیما رابه خودجلب نمایم،در کمین هستم و درانتظار ِچنین فرصتی نشسته ام که آن حادثه ی ِمیمون رُخ نماید .تاکی شودکه من نیز به وصال برسم .
عاشق درخواب وبیداری بی وقفه درانتظار ِآن واقعه ی ِ رویایی درکمین بسرمی برد تا شاید طعم ِ گوارای وصال رابچشد.باتمام وجود مواظب است مبادایک لحظه به غفلت گذرد.باید که با دل وجان انتظارکشید تا رویا محقّق گردد وگرنه به اندک غفلتی،تلاشها بی ثمرخواهدافتاد.
گربادِفتنه هردوجهان رابه هم زند
ماوچراغ ِ چشم وره ِ انتظار ِدوست
واعـظ مـا بـوی حـق نـشـنـیـد ، بـشـنـو کاین سخن
در حـضـورش نـیـز می‌گـویـم ، نـه غـیـبـت می‌کـنـم
واعـظ" :وعظ کننده ، پـنـد دهنده
"بـوی ِ حق نشنید" :یعنی ازحقیقت چیزی نفهمیدو درک نکرد ، حق رادرنیـافت .
مـعـنـی بـیـت : نصیحت کننده ی ما خودش حق را به درستی درک نکرده ونمی تواند حق را ازناحق تمیزدهد، این سخن را که گفتم خوب گوش کن ،فاش می گویم و غیبت‌اش رانمی کنم مطلب آنقدر روشن است که درحضورش نیز می‌گویم.هیچ واهمه ای ندارم.
حافظ ازصحّت ِگفته ی خویش آنقدراطمینان دارد وآنقدراستدلال های قانع کننده درآستین دارد که حاضراست سخنانش را درحضور ِواعظ دوباره تکرار کند ونفهمیدن ِ واعظ را به اثبات رسانده وبه کرسی بنشاند.
"واعظ"ازآن شخصیّت هایست که درنظرگاه ِحافظ هیچ اعتباری ندارد.چراکه حافظ به وعظ ِ یکطرفه اعتقادی نداردوپند واندرزی راکه ازروی تجربه نبوده باشدبی اثر وبیهوده می پندارد.به ویژه ازواعظان ِ بی عمل بسیاربیزاراست وبراین باوراست که تنها نصیحتی اثربخش خواهد بود که ناصح با عمل کردن وازروی تجربه بیان کند نه با وَعظ وموعظه.
بزرگی سراسر به گفتارنیست
دوصدگفته چون نیم کردارنیست
حافظ هیچ دل خوشی ازوعظ ِ بی عملان ندارد ونشنیدن ِ آن راواجب می داند.
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ ِ بی عملان واجب است نشنیدن
یا:
گرزمسجدبه خرابات شدم خُرده مگیر
مجلس ِ وعظ درازاست وزمان خواهدشد
یا:
برو به کار ِخود ای واعظ این چه فریاداست
مرافتاده دل ازره توراچه افتاده ست.؟
با صـبـا افـتــان و خـیـــزان می‌روم تـا کـوی دوسـت
و ز رفـیـقــانِ ره اسـتـمـداد هـمـّت می‌کــنــــــــم
"صـبـا" : نسیم سحرگاهی که رابط ِ بین ِ عاشق ومعشوق است.بوی خوش ِمعشوق رابه عاشق می رساند وعاشق نیزپیام ِ خودرا به اومی سپارد ودل خوش می کند که پیامش به معشوق خواهدرسید.چون اطمینان دارد که این نسیم به کوی معشوق آمد وشد دارد. ِاین نسیم ملایم وآهسته می وزد و شاعران وزش ِ آن را به همین سبب به بیـماری که دوران ِنقاهتش رامی گذراندتشبیه می کنند.حافظ صفت ِ "افتان وخیزان"(حالت ِتلوتلو رفتن ِ مستانه)رابرگزیده وبه او وخودش نسبت می دهد.
افتادن وبرخاستن ِباده پرستان
درمذهب ِ رندان ِ خرابات نمازاست.
"افتان و خیزان" : حال یا قید حالت است ، در حال افتادن و برخاستن ، آهسته‌آهسته
"رفیقان" : یـاران
"ره" : طریقت ، راه سیر و سلوک
"استمداد" : یاری کمک طلبیدن
"هـمـّت" : عزم ِجزم، خواست واراده ،قصد وتصمیم، درمبحثِ عرفان،دعا و توجـّهِ قلبیست ومنظورحافظ همین است.
مـعـنـی بـیـت : با نسیم ِسحرگاهی آهسته وافتان وخیزان، به سوی کوی معشوق روانم .(باتوّجه به سختی ها،خطرات ومشکلاتی که پیش ِ رویم هست) از یاران ِهمدل وصمیمی،انتظاردارم که دعـای خالصانه‌ و توجـّه قلبی ِخود را بـدرقه‌ ی ِراهم کنند تا به سرمنزل ِمقصودبرسم .
حافظ درهرفرصتی که دست می دهدباعبارات ِمتنّوع و متفاوت، خطرات وتهدیدات ِطریق عشق را گوشزد کرده وسعی می کندرهروان ِ این راه راآگاه نمایدتاازپیچ وخم ِخطرناک ِآن بسلامت عبورکنند. اوباقرار دادن ِ خود درشرایط گوناگون، درسهای ارزشمندی به مامی دهد.اودراین بیت،به ما این نکته رامی رساند که،اثرِمعجزه آسای ِ دعا وآرزوی ِ صمیمی ِ قلبی را فراموش نکنیم وازاین انرژی ِشگفت انگیزی که به رایگان دراختیار داریم به درستی استفاده کنیم.
حافظ دراین بیت بانظرداشتِ اثرات ِ دعا،ازیاران ودوستان ِ هم فکر ِخود التماس ِ دعا کرده است.هم او که خود،خالصانه ترین وزیباترین دعاهارادرسحرگاهان ونیم شبان ِ زیادی ،روانه ی ِآسمانها کرده و بهترین دعا کننده برای اطرافیان ودوستان است.
حافظ وظیفه ی ِ تودعاگفتن است وبس
دربند ِ آن مباش که نشنید یاشنید.
خـاک کـوی‌ات زحـمـت ِمـا بـرنـتــابـد بـیـش از ایـن
لـطـف‌هـا کـردی بــُـتـا ! تـخـفـیـفِ زحمت می‌کـنـم
"برنتابیدن" : تحمّل نـکـردن
"لـطـف" : مرحمت،عنایت ، تـوجـّه
"بـُـتـا" : ، ای بـُت ، ای محبوب
بعضی "بــِـتــا" به معنی : "بـهـل تـا" ، بـگـذار تا" خوانده‌اند که شاید درست نباشد ،" بُتا" حافظانه تراست .
"تخفیف" : سبک کردن وکم کردن
مـعـنـی بـیـت : ای معشوق زیبا روی، شما خیلی به من مرحمت و عنایت کردی، امـّاانگار خاک کوی تـو، دردسر ها ومزاحمت های بسیار مـا را نمی‌تواند تحـمّل کند ، بنابراین راضی به زحمت نیستم وقصد ِرفع ِ زحمت دارم.می خواهم زحمت را کم می‌کنم .
حافظ عاشقی با مرام ،با ادب ومتین است،درهمه حال ِ رعایت ِ خاطرنازک ِ یار را دراولویّت ِ اوّل قرارداده ومراقب است که مبادا،ازوجودِ او رنجشی بردل ِیارنشیند!مبادا فغان وناله وآهِ او باعثِ رنجش ِ روح ِ لطیف ِ معشوق شود، اودرهرشرایطی،هرتصمیمی که می گیرد براساس ِ نظرداشت ِ حال ِ معشوق است. اوگرچه نیک می داند که دل کندن از
کوی معشوق، ازدل کندن ازجان ِ شیرین،تلخ تر وسخت تراست،لیکن تردید نمی کند واین جام ِشوکران ِزهرآگین رابا اشتیاق سرمی کشد تامگراندک رنجشی نیز بردل ِمحبوب بوده باشدمرتفع نماید.
حافظ اندیشه کن ازنازکی ِ خاطر ِیار
برو ازدرگهش این ناله وفریاد بِبَر
زلفِ دلـبـردام ِراه وغـمزه‌اش تـیـر بلاست
یاد دارای دل که چندین‌ات نـصیحت می‌کنم
مـعـنـی بـیـت : شاعر دراین بیت دل ِ عاشق پیشه ی ِ خودرامورد ِخطاب قرارداده ومی فرماید:
ای دل، به یاد داشته باش که زلف وحلقه های ِگیسو،همانند ِحلقه های دام ِ راه ِ عشق هستند،چه بسیار دلهائی که مجذوب ِ زیبائی های ِ رخسار ِیارشده ودراین دام گرفتارگشته اند.حرکات ِدلبرانه ی طرزِ نگاه واشارات ِ ابرو نیز،تیرهایی بس خطرناکی هستند که ازسوی ِ معشوق،به سوی ِ عاشق روانه شده واوراشکارمی کنند.ای دل بشنو وببین که چقدر نصیحتَت می‌کنم.
مَبین به سیب ِ زنخدان که چاه در راهست
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا؟
امّا روشن است که دل ِ عاشق پیشه،درپِی ِ کامجویی ولذت است ونصیحت پذیر نیست. تابوده چنین بوده وبعدازاین نیزچنین خواهدشد.واضح است که دل درپاسخ به این نصیحت چه واکنشی دارد:
به کام تانرساند لبش مرا چون نای
نصیحت ِ همه عالم به گوش ِ من باداست.!
شاعربازیرکی ،رندانه دست ماراگرفته وازمسیری به پیش می برد که به همین جاها برسیم.به جایی که بپذیریم ذات ِدل میل به عشقبازی دارد، واگربپذیریم که مصلحت بینی وخرد ورزی ،به مَذاق ِ دل خوشایند نیست،اندک اندک حسّ ِریسک پذیری وخطرکردن دروجود ِ مابرانگیخته خواهدشد وماتوان ِآن راخواهیم یافت که ازبلا نپرهیزیم وقدم در طریق ِرندی وعشق نهیم. درآنصورت ازحافظ شاکر خواهیم بود،که مارابه کوچه ی سرسبز ِ بین ِ دل ِبلاکش ودشت ِپربلای ِعشق رهنمون گشته است.
در فرازونشیبِ پرآشوب ِ این دشت می بینیم که دل ِماجراجو، هرچقدرنیزمورد ِ هدف ِ تیر ِبلای ِ کمان ابروی ِمعشوق قرارمی گیرد،باز باتنی مجروح ونیمه جان،مشتاق ِ فرودآمدن ِ تیری دیگراست.
دل که ازناوک ِ مژگان ِ تودرخون می گشت.
بازمشتاق ِ کمانخانه ی ِ ابروی ِ توبود.
دیـده‌ی بـدبـیـن بـپـوشـان ای کـریم عیـب پـوش !
ز یـن دلـیـری‌ها که مـن در کـُنـج خـلـوت می‌کـنـم
بـد بـیـن" : منفی نگر وبـد بـیـنـنـده،کج اندیش. در اینجا کسی است که همیشه نیمه ی ِ خالی ِ لیوان رامی بیند ونظر بربدیها دارد.کنایه ازکسانی که خودراپاک وپارسا فرض کرده وبابداندیشی درموردِ رفتارهای دیگران ،فقط کاستی هاو گناهان ِمردم را می بینند وبه محض ِ مشاهده ی ِ خطای ِ کسی،آن رادربوق وکرنا نهاده و دستآویزی پیدا می کنند تامردم را باوَعظ وخطابه ،مَلامت ونصیحت کرده وپرده ای برعیب های خودپوشانند!
"کـریـم" : بسیار بخشنده ، از صفات حق تعالی
"عیب پـوش" : پـوشنده ی عیب ، ستـّار العیوب ، از صفات خداوند
"دلـیـری" : گستاخی ، جسارت
روی ِ سخن باخداوند ِعیب پوش است. خداوندی که عیب های ِ همه رامی بیند ولی بر روی عیب ها پرده می کشد وآبروی ِ خلق رامحفوظ نگه می دارد.
معنی ِ بیت:
ای خداوندی که یکی ازصفت های توپوشاندن ِ عیب ِ مردم است.چشمهای ِ بدبینان وکج اندیشان راببند تانتوانند این جسارت ها واَعمالی که ازروی بی باکی ،در خلوت انجام می‌دهم ببینند وبرای ِ من دردِ سر ومشکل ایجادنمایند.
حافظ ازیک سو عادت به دلیری در مقابل ِ واعظین وزاهدان ِ ریاکار دارد وقادربه ترک ِ عادت نیست وازسوی دیگرمی بیند که این شهامت و بی باکی وزبان ِ آتشین،باعث ِ دردسرهای جدّی وبزرگی شده واورادر مظان ِکفرورزی واِرتداد قرارمی دهد!لذا بناچار دست به دامن ِ خدواند شده وازاومی خواهد که چشمهای بدبینان رابپوشاند.
جالب اینجاست که حافظ ازخدا درخواست نمی کند که به اوترسی عطا کند تادلیری وجسارت نکند! چرا؟
چون حافظ خودنیک می داند که رفتارهای ِ اوتنها ازنظرگاه ِ بداندیشان خطا وبد تلقّی می شوند،ودراصل گناه محسوب نمی شود،که ،دراینصورت ازخداوندتقاضای ِ عفو وبخشش می کرد نه چیز دیگر!
نکته ی ِ لطیف ِ دیگراینکه ،حافظ وقتی ازخداوند چیزی رامی طلبد،رندانه، صفت ِ ستّارالعیوب بودن ِ خدا را یادآوری می نماید وبه اصطلاح به یاد ِخدا می آورد تاشایدتوانسته باشد ضریب ِاحتمال ِ اجابت ِ دعا راافزایش داده وتوجّه ِبدبینان رانیز به این نکته جلب نماید که بددیدن وفاش کردن ِ خطای دیگران کاری نیست که خداوند ازآن خشنودگردد.
یارب آن زاهد ِ خودبین که بجز عیب ندید
دودِ آهیش درآئینه ی ِ ادراک انداز

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷:

روی بـنـما و مـرا گـو کـه ز جـان دل بـَرگـیـر
پـیش ِشمع، آتـش ِپـروانه به جان گو در گیر
از جان دل برگرفتن : دست از جان شُستن ، جان را فدا کردن.
دَرگیر : دَربگیر،مُشتعل کن،شعله ورکن
"شمع": استعاره از چهره‌ی فروزان ِمعشوق است.
این غزل عاشقانه وخطاب به معشوق است. عاشق ازمعشوق می خواهد که رخسارنشان دهد و بایک فرمان جانش رابستاند.عاشق می خواهد، یار درنقش ِ شمع فرو رودو وقتی که رُخ نشان می دهدبه عاشق چنین بگوید:
ای عاشق ،رخسار ِفروزنده یِ همچون شمع مرا تماشاکن، و دردرون ِ خود آتش ِعشقی را که هر پروانه ای دردل دارد، شعله وَرکُن و پروانه وار خودرابه آتش ِ شمع ِ روی ِ من بسپار و بسوزان.
جالب اینجاست که معشوق سکوت اختیار کرده واین عاشق است که به معشوق خاطرنشان می گردد که چنین وچنان کن ومرا بسوزان وخاکسترکن وبرباد دِه ! "عاشق می خواهد اثبات کند که درعشقی که نسبت به معشوق داردصادق است." وچنان کن ومرا بسوزان وخاکستر کُن وبَرباد دِه ! "عاشق می خواهد اثبات کند که درعشقی که نسبت به معشوق داردصادق است."
وجالب تراینکه درمصرع دوّم، شاعر باروشن کردن ِشمع ِرخ یار و به پروازدرآوردن ِ پروانه ی ِعاشق، فضایی کاملن آشنارادر ذهن ِمخاطب به تصویرمی کشد،مخاطب ابتدا چنین انتظاردارد وازروی ِ تجربه چنین می پندارد که قطعن قراراست آتش ِشمع،به جان ِ پروانه بیافتدتابسوزاندش. امّاپس ازخوانش ِکامل ِمصرع دوم، باکمی دقّت درمی یابد که نه این همه ی ماجرانیست..... پی می بردکه ابتدا آتشی دیگر(به غیراز مشعلِ شمع) که همان سوز ِاشتیاق ِ درونی ِ پروانه هست می بایست دَرگیرد (روشن گردد) وشور ِدرونی ِ عاشقی دردل پروانه فَوَران نمایدتاچنانچه شایستگی ِسوخته شدن باآتش ِ شمع ِرخسار ِ یار راپیداکردبه مسلخ عشق رهنمون گردد.
آتش آن نیست که ازشعله ی اوخنددشمع
آتش آنست که برخرمن ِ پروانه زدند.
آتشی که به مراتب سوزنده تر ازآتش شمع است.
معنی بیت:
سیمای ِدلفروزت را به من نشان بده وبه من فرمانی صادرکن تاهمزمان بامشاهده یِ چهره ات، جانم را نثارکنم.درمصرع دوّم همین عبارت رابا تشبیهِ زیبایی به بیانی دیگر می گوید ورندانه به معشوق آموزش ِ دلسِتانی می دهد:
ای یارآن دَم که شمع ِ رخسار ِ دلفروز رانشان می دهی ،بفرما تا من هم مثال ِ پروانه،آتش ِ اشتیاق را دردرون مُشتعل سازم و خرمن ِوجود رابه آتش ِشمع ِ چهره ات بسوزانم.
توشمع ِانجمنی یک زبان ویک دل شو
خیال وکوشش ِپروانه بین وخندان باش
در لبِ تـشـنـه‌ی مـا بـیـن و مَـدار آب دریــغ
بر سر کُشته‌ی خویش آی و ز خاکش برگیر
آب :درغزلهای عاشقانه معمولن استعاره از بوسه است.
عاشق "لب تشنه" است، تشنه‌ی بوسه از لبِ معشوق است .
"کُشته" کسی است که جانش را در راه عشق داده است.
معنی بیت : لبِ تشنه‌ی مرا ببین واز روی کَرم واحسان، با یک بوسه سیرابم کن.درمصرع دوم ،تشنگی برعاشق غالب آمده ، وکشته شده است.
ای معشوق آب دریغ کردی و بوسه ندادی ،حداقل بر سر ِشهید ِتشنه لب ِ خود قدم رنجه کن و او را ازخاک بلند کن و سرش رالحظه اب بر دامن بگیر وموردِلطف قراربده،کُشته ی ِتو بادیدار تو دوباره زنده می شود.
انفاسِ ِعیسوی ازلَعلت لطیفه ای
آب خِضِر زنوش ِلبانت کنایتی
تـرکِ درویـش مگیـر، اَر نـبُـوَد سـیـم و زَرش
در غَمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
نـدار ، فقیر و نیازمند سیم : نقره
زَر : طلا
درادامه ی ِ بیت های پیشین، همچنان روی ِ سخن بامعشوق است.گفتیم که حافظ درنقش ِعاشق، رندانه به معشوق آموزش ِدلبری می دهد.امّا چنانکه ملاحظه می کنیم توصیه ها بسیارحافظانه وزیرکانه است. بدین صورت که،گرچه ازظاهر وباطن ِسخن،چنین بنظرمی رسد که عاشق هرچه دارد رادر طبق ِ اخلاص وایثارنهاده وتقدیم ِ معشوق می کند(روی بنما وجانم رابِستان،شمع ِرخ روشن کن وپرواز ِپروانه ببین وخندان باش،ازعاشق ِ تشنه لبِ خودآب دریغ مکن و....) لیکن روشن است که چنانچه توصیه های عاشق ،مقبول ِ خاطرمعشوق واقع گردد وتحقّق پیداکند، درنهایت این عاشق است که کاملن بهره مند وکامیاب خواهدبود.! تعارفات ِعاشقانه ی حافظ،از عاشقانه ترین ودرعین حال رندانه ترین تعارفات است که درعرصه ی ِ ادبیات ِعاشقانه، میان ِ عاشق ومعشوق،ردّ و بَدل شده است.
معنی بیت : رَهامکن عاشق ِتهیدست ونَدار ِ خود را، اگر چه فقیر است.امّا چیز های ِ دیگری دارد. قطره ها ودانه های اشکی را که در غم ِفراق تو می‌ریزد نقره تلقّی کن ،صورتش راکه ازشدّت ِبیماری ِ عشق،زرد شده،طلا تصوّر کن.به چشم ِلطف نگاه کن جور ِ دیگری ببین ودرویش ِ خودرا ترک مکن.
چیزهایی که عاشق ِ تهیدست دارد از همه‌ی دارایی های جهان ارزشمندتر است.
ازکیمیای مهر ِ تو زَرگشت روی ِ من
آری به یُمن ِ لطف ِ شما خاک زَر شود
چَنگ بـنْـواز و بساز، اَر نـبُـوَد عود چه باک ؟!
آتشم عشق و دلم عود و تـنـم مِـجـمـَر گیر
چنگ: آلت موسیقی
بساز : کوک کن
عود : ایهام دارد : 1-نوعی ساز،بربط 2- نوعی چوب است که وقتی می‌سوزد بوی خوش از آن برمی‌خیزد.هردومعنی مدِّ نظراست.
مِجمَر : آتشدان
معنی بیت :ساز ِچنگ را کوک کن و آهنگی بـنـواز، اگر ساز عود دردسترس نیست تاباچنگ همنوایی کند ویااگربرای خوشبو ساختن ِ مجلس عود نداری هیچ ایرادی ندارد، دل ِ من ازعشق ِ تو درحال ِ سوختن است،دلم را"عود" فرض کن، تنم را که چون کوره ای شعله وراست "آتشدان" و عشقم را آتش تصوّر کن تابساط ِ عیشمان جور شود. (کافیست زاویه ی نگاهمان اندکی تغییر کند تاهمه چیز عوض شود.)
دلم را"عود" تلقّی کن بامعنای ِ ساز چنین می شود:
حال که ساز عود نداریم،دلم که خیلی خوش می نالد را عودفرض می کنیم.(عود ناله ی ِ سوزناکی داردوشبیه ِ ناله ی عاشقست. وناله ی دل ِعاشق نیز به جهت ِ سوزشی که دارد به ناله ی عود می ماند!)
"عود" به معنی خوشبوکننده:
دلم را با آتش عشق بسوزان تا بوی خوش عشق از آن بر خیزد!
درجایی دیگر درمضمونی مشابه بسیار زیبا وشاعرانه می فرماید:
جان نهادیم برآتش زپِی ِ خوش نفسی
تاچومِجمر نفسی دامن ِ جانان گیرم درسَماع آی و ز سر خِرقه برانداز و بـرقص
ور نِه با گوشه رو و خرقه‌ی ما در سر گیر
سَماع : وَجد وسرور وپایکوبی ،آواز،حالتی از شادمانی در مشایخ و عرفا ، رقص و پایکوبی و دست افشانی که صوفیان با آداب و تشریفات خاص انفرادی یابصورت جمعی انجام می‌دهند.
"گوشه" ایهام دارد: 1- کنایه طعنه 2-کرانه، کناره، سو 3- زاویه وکُنج 4- خلوتگاه 5-سربسته، ایما واشاره. 6- هریک ازتقسیمات موسیقی ایرانی
باگوشه رو: به سوی گوشه ای برو، تقریبن همه ی معانی گوشه بجز مورد 6 مدّ نظر است.
" خرقه از سر انداختن :به وَجدوشَعف آمدن، از شادمانی جامه ی ِ خویش به دیگران بخشیدن، از خود بیرون آمدن ، مجرّد گشتن ، از هستی تُهی شدن
خرقه بر سر کشیدن :نقطه مقابل ِ خرقه ازسرانداختن است، اقرار و اعتراف به گناه ، خجالت کشیدن اعتراف به نا اهلی و ناتوانی در پیمودن ِراه عشق.
"سَماع"از مراسم درویشان وصوفیان است که در خانقاه انجام می‌شود. در این مراسم کسی یا کسانی دایره (دَف) می‌زنند و اشعار عرفانی می‌خوانند و بقیه هوهو می‌کنند و مطابق آهنگ سر و گردن می‌جنبانند تا اینکه به وَجد وشَعف درآیند ، سپس یکی به وسط آمده و همراه با آهنگی که دف نوازان می‌نوازند با حرکات خاصی چرخ می‌زند و می‌رقصد و هنگامی که به اوج ِشور و سرور رسید،ناگهان خرقه را از تن به در آورده وبسوی مجلسیان پرت می‌کند ، صوفیان آن را بااشتیاق گرفته وپاره پاره می کنند و هر کس تکّه‌ای بر می‌دارد .از جمع آوری ِهمین تکّه هاست که خرقه‌ی چهل تکّه برای خود درست می‌کنند.
در "فرهنگ اشعار حافظ" در باره "سماع" آمده‌است که : «سماع به محبّت و عاطفه قوّت می‌بخشد ، دل را نرم و احساسات را لطیف می‌کند ، به تخیّلات شهپری می‌دهد که تا عالم لامکان و حضرت لا یموت اوج می‌گیرد و ذهن ، اندک اندک کلمات و عبارات و اصوات و نغمه ها را فراموش می‌کند و از عالم اجسام به عالم ارواح می‌رود و در عالم معنی به سیر می‌پردازد. به عبارت دیگر ، هستی و تعیُّن و تـفـرُّد ِ صوفی نابود می‌شود و فارغ از قید مکان در دریای بیکران وجود و ابدیت غرق و در ذاتِ حق تعالیٰ فانی می‌شود.
بنا بر این سَماع آتش‌زنه و افروزینه‌ای است که صوفی ِ مستعِّد را می‌سوزاند و منجذب و فانی می‌کند و حضورقلب و رازنیوشی به او می‌دهد که نغمه‌ی حق را از هر ذرّه‌ای بلند می‌یابد و آواز چنگ و نوای بلبل و بانگ مؤذّن و خروش ِآبشار ، همه و همه ، او را به سوی خدا می‌خواند و به یاد خدا می‌اندازد و دلش را آرامش و اطمینان می‌بخشد».
معنی بیت : (روی سخن دیگر معشوق نیست خطاب به همه هست.شاعر بابهره گیری از رسم ِ درویشان دوتا پیشنهاد دارد:)
1- به رقص وپایکوبی ودست افشانی بپرداز و به وجد آی و به شکرانه ی ِ شادمانی ،خرقه از سر به در آور.
2- درغیر ِ اینصورت اگر در چنین حسّ وحالی نیستی، بناچارباید به گوشه‌ای بروی و خرقه بر سربکشی وبه گناهان کرده وناکرده بیاندیشی و گریه کنی وبه غصّه خواری بپردازی!
"خرقه ی مادرسرگیر" یعنی ما راه اوّلی هستیم وبه رقص وسماع مشغولیم.به طعنه می گوید که خرقه ی مارا هم می توانی برسرکشی ودرغم و اندوه فروروی!
دراینجا پندی لطیف نهفته وآن اینکه: یابزن زیر آواز وشادمانی کن وشادبزی. یاافسردگی پیشه کن وبایادآوری ِ شکستها وگناهان به غم خواری بپرداز!
جانا فلک ازبزم تو دررقص وسماع است
دست ِ طَرب از دامن ِ این زمزمه مَگسل صوف بر کش ز سر و باده‌ی صافی در کش
سیم در باز و به زر سیم‌بری در بر گیر
صوف : پشم ، مجازاً به معنی خرقه ی پشمینه که حافظ ازآن بیزار است.
باده : شراب
صافی : زُلال وشفّاف
دَرکش : بنوش
دَرباز:به باز(باختن وواگذارکردن) نثار کن ،
به : با ، به وسیله‌ی
سیم‌بَر : سپید اندام ،بلورین بدن، استعاره از معشوق زیباروست. "صوف برکش ز سر" یعنی دست ازاین خرقه پوشی و صوفی‌گری بردار وهمانند ِما رندان به شادخواری و نوشیدن ِ شراب بپرداز، به شادخواری مشغول باش که راه ِ درست همین است.
معنی بیت :
درادامه ی بیت ِ بالا می فرماید:
ازخرقه ی پشمینه که نماد ِ حُقّه بازی وریاکاریست بیرون بیا ودست از خودنمایی وتظاهر بکش.! شراب زلال بنوش و با اختصاص دادنِ اندکی زَر وپول، زیبا رویی را در آغوش بگیر وعمربه عیش وعشرت بگذران.
آتش ِ زُهد وریا خرمن ِ دین خواهدسوخت
حافظ این خرقه ی پشمینه بیانداز وبرو
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن ، روی زمین لشکر گیر
"دوست" در غزلیّات ِ عارفانه -عاشقانه ی ِ حافظ،معمولن همان معشوق اَزل (خداوند) است . وبعضی اوقات نیز به معنی دوست ِ زمینی است،مثل ِ بیت بعد.
معنی بیت : از خداوند بخواه که یار و پشتیبان ما باشد که اگر او یار ما باشد هر دو جهان هم که دشمن باشند در برابر خداوند هیچ هستند،
به بخت بگو تا از ما روی‌گردان نشود که اگرچنین گردد و بخت یار ماباشد، سراسر ِزمین هم لشکر دشمن فراگیرد باکی نیست .
حافظ با دل بستن به لطف ِ لایزالی ِ دوست،خودراازپادشاه وگدا فارغ کرده است.
زپادشاه وگدا فارغم بحمدالله
گدای ِ خاکِ در دوست پادشاه ِ منست.
زبان وبیان ِ حافظ شگفت آور واندیشه زاست .جالبه که درمصرع اوّل خود راازگدا وشاه فارغ کرده ولی درمصرع دوّم هم گدا ی ِ دردوست پادشاه ِ حافظ است بنابراین هم گدارا دارد هم پادشاه را !درواقع حافظ دراینجا نوعی پارادوکس ایجاد کرده وبه شیرینی ِ بیان افزوده است.
میل رفتن مکن ای دوست ! دمی با ما باش
بر لب جوی ، طرب جوی و به کف ساغر گیر
دراین بیت "دوست" همان دوست ومعشوق زمینی است‌. ازاوتمنّا دارد که دَمی وقتش را باحافظ سپری کند وکنار جوی به عیش بپردازند.
معنی بیت : ای دوست !مرو، عزم ِ رفتن نکن و لحظه‌ای در کنار ما بمان تابر لب ِجویبار شادی بجوئیم و شرابی بنوشیم . دم غنیمت است وچنین شرایطی که "دوست باشد وکنارجوئی باشد و شرابی دردسترس" کمتر دست می دهد پس غنیمتی شمریم وآسان ازکف ندهیم.
ساقیا سایه ی ابراست وبهارو لب ِجوی
من نگویم چه کن اَر اهل ِ دلی خودتوبگوی
رفته گیر از برم و زآتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تــر گیـر
رفته‌گیر :توچنین تصوّر کن که ازکنارم رفته است.
معنی بیت : تصوّر کن یار ازمن جداشده واز کنارم رفته است.مرااینچنین درنظرمجسّم کن که دلم آتش گرفته،از آتش درونم لب هایم خشک شده ، وجوی خون ِدل از چشمانم جاریست.ازهمین رو صورت مرا زرد شده و دامن مرا از اشک خیس شده تجسّم کن . چنین وضعیّتی دارم.
سوز دل اشک روان آه سحرناله شب
این همه ازنظر لطف شما می بینم.
حـافــظ ! آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر مِنـبـر گیـر
"واعظ" درنظرگاه ِ حافظ شخصیّتی نکوهیده وبدنام دارد.به ویژه اگر ازگونه یِ بی عملان بوده باشد که منفورتر وملعون تر نیزمی گردد.!
درنگرش و دیدگاه حافظ ، "واعظ" هم درجمع ِ خرقه پوشانی مثل : صوفی،زاهد وعابدو....قرارمی گیرند که باحُقّه بازی و ریاکاری، به منظورفریبِ مردم،به خودنمائی وجلوه گری مشغول بودند.
واعظان کاین جلوه در محراب و منیر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند.!
مجلس بزم:مجلسی که درآن به باده نوشی وعیش وعشرت بپردازند.دراینجا"مجلس ِ بزم" در تقابل با "مجلس وعظ" قرار دارد همانگونه که درغزلیّات حافظ مسجد در برابر خرابات قرارمی گیرد.
معنی بیت : ای حافظ ! مجلس شادی و شادخواری آماده و آراسته کن و به واعظ بگو مجلس بی‌ریای مرا ببین و منبر ِریاکاری را رها کن ومیدان را به حافظ واگذارنما.
حدیث ِ عشق زحافظ شنو نه ازواعظ
اگرچه صنعت ِ بسیار درعبارت کرد.

ساقی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰:

غزل (250)

روی بـنـمـا و وجـــود خــودم از یــاد بـبـر
خِـرمـن سـوخـتـگان را همه گو بـاد بـبـر
این غزل نیز ترکیبی هست. غزلی عاشقانه- عارفانه که جناب ِ حافظ از زاویه ای عرفانی به روابط ِ عاشقانه نگاه کرده ومکنونات قلبی را تقریرنموده است.
سوختگان : عاشقان دل سوخته
"وجود" شامل جسم وجان است.وقتی عاشق بامعشوق روبرومی شود، ازخودبی خود شده ووجودخودش رافراموش می کند. وقتی معشوق هست وجود عاشق مَحو می گردد وازمیان برمی خیزد.
منظوراز"سوختگان" آنانی هستند که تمام وجودشان را آتش عشق سوزانده و هستی‌شان خاکسترشده است.
عاشق ِ هستی سوخته، ازمعشوق تمنّای ِظهور دارد تابادیداریار،خاکستر ِ هستی رانیز به باد فناسپارد.
معنی بیت:
معنی بیت : ظهورفرما ای معشوق،تشنه ی دیدارم،چهره ات را برمن بنمای ووجود مرا ازخاطرمن پاک کن می خواهم همه ی من دروجود تومحوشود دیدار تو ارزش این را دارد که تمام هستی را ببازم .
تمام وجود من به آتش عشق توسوخته وتنهامُشتی خاکستربرجای مانده،تجلّی کن وآن خاکستر رانیزبرباد بسپارم.
منتهای عاشق صادق این است که همه ی داروندار ِ خودرا درراه ِ عشق به معشوق به قربانگاه ببرد.آنچه شکستنییست بشکند وآنچه سوختنیست بسوزاند وآنچه که بربادسپردنیست بربادبسپاردامّا به عشقی که دارد لطمه ای نخورد سر معشوق سلامت باشد رضایت عاشق حاصل است.
من ودل گرفداشدیم چه باک؟
غرض اندرمیان سلامت اوست.
ما چو دادیـم دل و دیـده به طـوفـــان بلا
گـو بـیـا سـیـل غـم و خـانـه ز بنیاد بـبـر

عشق ازراه ِ نظربازی کلید می خورد."دیده" ی عاشق، زیبائیها را شکار می کند وموتور ِدل را روشن می کند.باآغاز ِطپش ِ دل،طوفان بلا وَزیدن آغازمی کند وعاشق را دچار مشکلات ِعدیده ای می کند...." که عشق آسان نمود اوّل ولی افتادمشکلها "
بسیاری درهمین ابتدای راه پا پَس می کشند و درمقابل فشار مشکلات تاب نمی آورند. لیکن بعضی دیگر که سوختگان ِ آتش عشق هستند اشتیاق ِبیشتری برای برباد سپردن ِ خاکستر ِهستی پیداکرده وفریادمی زنند:گوبیا ای سیل ِ غم خانه زبنیادببر!
معنی بیت : ماازراه ِ دیده نظری کردیم ودل را به عشق سپرده وهرچه باداباد گفتیم، دیگر هداسی ازمشکلات وحوادث نداریم به سیل غم عشق بگو هرچه تواند کند وهستی ِما را ازبیخ وبُن برکَند وازبین بـبـرد.
من هماندم که وضوساختم ازچشمه ی عشق
چارتکبیر زدم یکسره برهرچه که هست
زلف‌ چون عنـبـرخامش‌که‌بـبـوید؟ هیهات
ای دل خام‌طمع ؛ ایـن سـخـن ازیـادبـبـر
عنبر : ماده‌ای خوش‌بو و خاکستری‌رنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع می‌شود. گاهی خود ماهی را صید می‌کنند و آن ماده را از شکمش بیرون می‌آورند.
عنبرخام : عنبر ناب که ناخالصی نداشته باشد و با چیزدیگری آمیخته نشده باشد. در هند عنبر را با کافور مخلوط کرده و عطر دیگری می‌سازند.
هیهات : امکانپذیرنیست.دورازدسترس است. در فارسی به صورت شبه جمله استفاده می‌شود به معنی "به دور است". خام‌طمع : طمع بیهوده که احتمال تحقّق پذیری راندارد.
معنی بیت : درادامه ی بیت بالا،گرچه دل به عشقش سپردیم،امّابسیاردورازذهن است که کسی بتواند به زلف او دسترسی پیداکند(به وصال برسد) وعطرعنبر ناب و خالصی که ازلف اومنتشرمی شود ببوید.ای دل من ،خیال ِوصال محال است توهم طمع بیهوده داری،معشوق بسیار دورترازتوست،دست ازاین طمع خام بردار.
آن را که بوی عنبر زلف توآرزوست
چون عودگو برآتش ِ سودا بسوز وساز
سینه گو ؛ شعله‌ی آتشکده‌ی فارس بکُش
دیـده گـو ؛‌ آبِ رخ دجـلــه‌ی بـغــداد بـبـر
آتشکده فارس : آتشکده‌ای بزرگ در فارس که گویند دارا آن را بنا نهاده بود و از سراسر ایران به زیارت آن می آمده‌اند و سالهای سال شعله‌ور بوده است.
آب رخ : آبرو
معنی بیت:
بگو به "سینه" ی ِ من که باآتش عشقی که دارد،شعله ی فروزان ِ آتشکده ی ِ فارس را با آن همه عظمتی که دارد خاموش سازد.!
بگوبه دیدگان من با سیل اشکی که درفراق یار روان می کند، شهرت وآبروی رودخانه ی بزرگ دجله ی ِ بغداد راازخاطره ها بزداید.!
شاعر "آتش عشق" و"اشک چشم" خودرارا برتر از "آتش آتشکده فارس" و "آب دجله "دانسته است.
زین آتش نهفته که درسینه ی من است
خورشیدشعله ایست که درآسمان گرفت
دولت پـیـر مغان بـاد که باقی سهل‌ست
دیـگـری گـو بـــرو و نــام مـن از یــاد بـبـر
دولت : 1- بخت و اقبال 2- حکومت و فرماندوایی
مُغان‌: جمع مُغ به معنای روحانیون زرتشتیست.
پیرمغان :
بنظرمی رسد یک شخصیّت خیالی ازیک انسان ِعارف ِوارسته وآگاه، درنظرگاه ِ حافظ است.شاید به خاطرفضای ِبسته ای که درآن دوره حاکمیّت داشته،نتوانسته آشکارا به اواشاره کند.گرچه باقراردادن اشعاری که درآن ها از" پیر مغان" نام برده شده درکنارهم نیز، تاحدودی می توان به ابعادِ این شخصّیت بارزپی برد.
قبلن دراین موردتوضیح کافی داده شده،به شرح های پیشین رجوع شود.
سَهل : دراینجا کم مقدارو بی‌ارزش
معنی بیت : حاکمیّت و رهبری عارف کامل (پیر مغان) برقرار وجاویدان بادا که به غیرازاو، بقیه درنظرگاه من چندان ارزشی ندارند،وبود ونبودشان برای من اهمیّتی ندارد. به دیگری بگو که برود و نام مراهم از یاد ببرد.
حافظ مکتبی مستقل ازهمه ی ایدئولوژیک هابنانهاده وپایبند اصول ومقرّراتیست که ازسوی پیرمغان تعیین شده است. هیچکس به اندازه ی این پیردرنظرگاه حافظ قابل احترام ودارای اهمیّت نیست.حافظ به پاک پنداری ،نیک گفتاری ودرستی ِ راه ِ اوایمان کامل دارد وتسلیم ِ محض اوست.
گفتم شراب وخرقه نه آئین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند.
سعی نابرده دراین راه‌، بـه جایی نرسی
مـزد اگر می‌طـلبـی طـاعـت استـاد بـبـر
حافظ سخت به این مسئله باور دارد که طریق ِ عشق ورندی،طریقی بسیار پیچیده وخطرناک است وبه سعی وتلاش ِ مضاعف نیازدارد.باید هرکس که می خواهد گام دراین راه بگذارد،کمرهمّت واراده رامحکم بسته وسپس یک الگو،راهبر وراهنما انتخاب نماید وگرنه درغیر اینصورت راه به جایی نخواهد برد.
معنی بیت : بدون کوشش و تلاش ِ شبانه روزی، وبدون ِ بهره مندی از راهنمائیهای یک رهبردل آگاه، در راه کسب ِمعرفت به جایی نخواهی رسید ، اگر می‌خواهی در این راه به سرمنزل مقصود برسی، دستورات پیر ومرشد عارف ِ خود را مو به مو به کار ببند .
مکن زغصه شکایت که درطریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
روز مـرگـم نـفـسی وعـده‌ی دیــدار بـده
وانـگـهـــم تـا بــه لـحــد فـارغ و آزاد بـبـر
نفسی : یک لحظه
لـحـد : گور
فارغ : آسودگی خاطر ،
معنی بیت : خطاب به معشوق ،روزی که چشم ازاین جهان برمی بندم،یک لحظه دربرابرچشمانم تجلّی کن،
سپس با خاطری فارغ بال و رها از تعلّقاتِ دنیوی مرا به سوی گور ببر.
حافظ دغدغه ی ِرنج ِجان کندن به دل ندارد،خوفی ازقبرندارد،تشویش ِسئوال و جواب ِنکیرومنکرندارد، غم ِاوندیدن ِ روی دوست است،اگر اودرآن لحظه ی واپسین،توفیق دیدار یار راحتّا برای یک لحظه پیداکند،ازهمه چیز فارغ خواهدشد وهیچ غمی به دل نخواهدداشت.
امّا اگر به شوق ِ دیدار،چشم ازجهان فروبندد ونتواند رخ ِ معشوق راببیند:
چشمم آندم که به شوق ِ تونهد سربه لَحَد
تادم ِصبح قیامت نگران خواهدبود.
دوش می‌گفت ؛ به مژگان درازت بکُشم
یـا رب از خاطرش اندیـشه‌ی بـیـداد بـبـر
"به مژگان درازت بکُشم": به تیر ِمژگان دراز بکشم تورا
معنی بیت : دیشب معشوق مرا تهدید کرده ومی گفت که تصمیم گرفته ام تورا با تیر بلند مژگانم ‌بکُشم (یعنی باغمزه وعشوه وناز،جانت رابرلب خواهم رساند ونخواهم گذاشت لذت ِ وصال رابچشی)
درمصرع دوّم حافظ دست به دامان ِخدا می شود وازاوکمک می خواهد.ای پروردگار این فکر و تصمیم را از خاطرش ببرتافراموش کند وتهدیدش راعملی نکند. دراینجا معلوم است که معشوق زمینی هست.
البته حافظ ازکشته شدن با تیر مژگان یار رابیداد قلمدادنمی کند وازآن هراسی نداردچراکه درجایی دیگر می فرماید:
دل که ازناوک مژگان تو درخون می گشت
بازمشتاق کمانخانه ی ابروی توبود.
بنابراین دغدغه ی اصلی وهدف نهایی او وصال است وازاین می ترسد که پس ازاین همه خون دل خوردن ورنج کشیدن ازآن محروم گردد.
حـافــظ اندیشه کن از نـازکی خاطر یـار
بـرو از درگـهـش ایـن نـالـه و فـریــاد بـبـر
اندیشه :دراینجا به معنی ملاحظه کردن است.
نازکی خاطر:نازکی طبع ، لطافت دل و روان ، زود رنجی
معنی بیت : ای حافظ این همه آه وفغان فریاد در درگاه معشوق برای چیست؟ مگرفراموش کرده ای که خاطر اوچقدر لطیف است و زود می رنجد؟ لطافت طبع یارراملاحظه کن واز درگاه یار دور شو که آه افغان توممکن است خاطرش راخَسته وآزرده سازد.
خون خور وخامُش نشین که آن دل نازک
طاقت فریادِ دادخواه ندارد.

نادر.. در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

دوستان جان!
بسیار بسیار ممنونم
و همراهی و همدلی تان را بی نهایت قدر دان
...
در هروله ی پهنه ی عطش
در محض آفتاب
پر اشتیاق، مستیِ مستور می کنند
بس خالصند و ناب،
کز اصل خویش وصل جسته اند
چندانکه ساده اند "بوته های بیابان"
چندانکه عاشقند ..

فرهاد در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵:

معنی بیت پنجم: دیدم آن آذرخشی که از سوی کوه طور درخشید، کاش میشد همچون شهاب، اخگرپاره ای از آن برایت بیاورم.
.
معنی مصرع آخر: باشد که خداوند راه را به سوی تو آسان کند، ای دلخواه من.

سعید فاضلی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۱:

سلام
در مصرع دوم از بیت دوم
من نخواهم مستیی کز می‌رسد
بهتر است فاصله بین می و رسد لحاظ گردد
من نخواهم مستیی کز می‌ رسد

علی عباسی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۲۱ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان مسعود غزنوی:

کاروان ظفر و قافله فتح و مراد
کاروانگاه به صحرا ی رجای توکند
بیت زیبا با ایماژهای فشرده و زیبا که یاددارم اول بار درکتاب صورخیال دکتر شفیعی کدکنی باین بیت زیبا برخوردم

علی عباسی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۲ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی:

قسمت تغزل شاهکاره؛علاوه بر بیت اول و دوم که "نیلگون ابری" و نیز "گردبادی" که دیده ام درجاهایی این بیت بجای ضبط شما دیده ام:
هوای روشن از زنگش مغبرگشت وشد تیره
چون جان کافران ((گشته)) زتیغ خسرو والا

نادر.. در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۱۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

سپاس بی پایان از شما دوست متین و بزرگوارم برای بیان اندیشه های آزاد، زیبا و دلنشینتان ..
همچنان امیدوارم بازبینی گنجور گرامی، به نشر ادامه پاسخ دوست عزیزمان بیانجامد و سایر دوستان گرانقدر نیز ما را از نظرات ارزشمند و آگاهی بخش خود بهره مند نمایند ..

یاسان در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

در مورد بحثی که دوستان در مورد درستی اشاره سعدی به واقعه عاشورا داشتند دو نکته به نظرم آمد.
یکی شدت اطمینان و قاطعیت کلام دو گروه مخالف بود که در تضاد با روحیه نقد است و دیگری عدم توجه به صنعت تلمیح در این شعر است که ممکن به نظر می‌رسد و کسی به آن توجهی نشان نداد که در آن صورت میتوان گفت سعدی به هر دو جانب نظرات دوستان توجه داشته یعنی با استفاده از صنعت تلمیح و اشاره ضمنی به یک واقعه غم‌انگیز تاریخی (که همواره مورد احترام اهل تسنن نیز بوده) قصد حسب‌حال و تغرل داشته است.
من به شخصه آدم مذهبی نیستم و تقدسی برای هیچ شخص و واقعه تاریخی قائل نیستم ولی تعصب را چه برای مذهب و چه بر مذهب شایسته نمیدانم

یاسان در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

در پاسخ دوستمان لازم است بگویم که جلاب در اینجا شربتی است که از آمیختن عسل به گلاب و دیگر مخلفات و پختن و سرد کردنش ساخته میشده. مراد از آن نهایت خوش‌عطری و شیرینی است.

۱
۳۴۲۰
۳۴۲۱
۳۴۲۲
۳۴۲۳
۳۴۲۴
۵۴۷۱