گنجور

 
مولانا

چون پیمبر دید آن بیمار را

خوش نوازش کرد یار غار را

زنده شد او چون پیمبر را بدید

گوییا آن دم مر او را آفرید

گفت بیماری مرا این بخت داد

کآمد این سلطان بر من بامداد

تا مرا صحت رسید و عافیت

از قدوم این شه بی حاشیت

ای خجسته رنج و بیماری و تب

ای مبارک درد و بیداری شب

نک مرا در پیری از لطف و کرم

حق چنین رنجوریی داد و سقم

درد پشتم داد هم تا من ز خواب

بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب

تا نخسپم جمله شب چون گاومیش

دردها بخشید حق از لطف خویش

زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد

دوزخ از تهدید من خاموش کرد

رنج گنج آمد که رحمتها دروست

مغز تازه شد چو بخراشید پوست

ای برادر موضع تاریک و سرد

صبر کردن بر غم و سستی و درد

چشمهٔ حیوان و جام مستی است

کان بلندیها همه در پستی است

آن بهاران مضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان مگریز از آن

همره غم باش و با وحشت بساز

می‌طلب در مرگ خود عمر دراز

آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست

مشنوش چون کار او ضد آمدست

تو خلافش کن که از پیغامبران

این چنین آمد وصیت در جهان

مشورت در کارها واجب شود

تا پشیمانی در آخر کم بود

حیله‌ها کردند بسیار انبیا

تا که گردان شد برین سنگ آسیا

نفس می‌خواهد که تا ویران کند

خلق را گمراه و سرگردان کند

گفت امت مشورت با کی کنیم

انبیا گفتند با عقل امیم

گفت گر کودک در آید یا زنی

کو ندارد عقل و رای روشنی

گفت با او مشورت کن وانچ گفت

تو خلاف آن کن و در راه افت

نفس خود را زن شناس از زن بتر

زانک زن جزویست نفست کل شر

مشورت با نفس خود گر می‌کنی

هرچه گوید کن خلاف آن دنی

گر نماز و روزه می‌فرمایدت

نفس مکارست مکری زایدت

مشورت با نفس خویش اندر فعال

هرچه گوید عکس آن باشد کمال

برنیایی با وی و استیز او

رو بر یاری بگیر آمیز او

عقل قوت گیرد از عقل دگر

نیشکر کامل شود از نیشکر

من ز مکر نفس دیدم چیزها

کو برد از سحر خود تمییزها

وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست

که هزاران بار آنها را شکست

عمر اگر صد سال خود مهلت دهد

اوت هر روزی بهانهٔ نو نهد

گرم گوید وعده‌های سرد را

جادوی مردی ببندد مرد را

ای ضیاء الحق حسام الدین بیا

که نروید بی تو از شوره گیا

از فلک آویخته شد پرده‌ای

از پی نفرین دل آزرده‌ای

این قضا را هم قضا داند علیج

عقل خلقان در قضا گیجست گیج

اژدها گشتست آن مار سیاه

آنک کرمی بود افتاده به راه

اژدها و مار اندر دست تو

شد عصا ای جان موسی مست تو

حکم خذها لا تخف دادت خدا

تا به دستت اژدها گردد عصا

هین ید بیضا نما ای پادشاه

صبح نو بگشا ز شبهای سیاه

دوزخی افروخت بر وی دم فسون

ای دم تو از دم دریا فزون

بحر مکارست بنموده کفی

دوزخست از مکر بنموده تفی

زان نماید مختصر در چشم تو

تا زبون بینیش جنبد خشم تو

همچنانک لشکر انبوه بود

مر پیمبر را به چشم اندک نمود

تا بریشان زد پیمبر بی خطر

ور فزون دیدی از آن کردی حذر

آن عنایت بود و اهل آن بدی

احمدا ورنه تو بد دل می‌شدی

کم نمود او را و اصحاب ورا

آن جهاد ظاهر و باطن خدا

تا میسر کرد یسری را برو

تا ز عسری او بگردانید رو

کم نمودن مر ورا پیروز بود

که حقش یار و طریق‌آموز بود

آنک حق پشتش نباشد از ظفر

وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر

وای اگر صد را یکی بیند ز دور

تا به چالش اندر آید از غرور

زان نماید ذوالفقاری حربه‌ای

زان نماید شیر نر چون گربه‌ای

تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ

واندر آردشان بدین حیلت به چنگ

تا به پای خویش باشند آمده

آن فلیوان جانب آتشکده

کاه برگی می‌نماید تا تو زود

پف کنی کو را برانی از وجود

هین که آن که کوهها بر کنده است

زو جهان گریان و او در خنده است

می‌نماید تا بکعب این آب جو

صد چو عاج ابن عنق شد غرق او

می‌نماید موج خونش تل مشک

می‌نماید قعر دریا خاک خشک

خشک دید آن بحر را فرعون کور

تا درو راند از سر مردی و زور

چون در آید در تک دریا بود

دیدهٔ فرعون کی بینا بود

دیده بینا از لقای حق شود

حق کجا همراز هر احمق شود

قند بیند خود شود زهر قتول

راه بیند خود بود آن بانگ غول

ای فلک در فتنهٔ آخر زمان

تیز می‌گردی بده آخر زمان

خنجر تیزی تو اندر قصد ما

نیش زهرآلوده‌ای در فصد ما

ای فلک از رحم حق آموز رحم

بر دل موران مزن چون مار زخم

حق آنک چرخهٔ چرخ تو را

کرد گردان بر فراز این سرا

که دگرگون گردی و رحمت کنی

پیش از آن که بیخ ما را بر کنی

حق آنک دایگی کردی نخست

تا نهال ما ز آب و خاک رست

حق آن شه که تو را صاف آفرید

کرد چندان مشعله در تو پدید

آنچنان معمور و باقی داشتت

تا که دهری از ازل پنداشتت

شکر دانستیم آغاز تو را

انبیا گفتند آن راز تو را

آدمی داند که خانه حادثست

عنکبوتی نه که در وی عابثست

پشه کی داند که این باغ از کی‌ست

کو بهاران زاد و مرگش در دی‌ست

کرم کاندر چوب زاید سست‌حال

کی بداند چوب را وقت نهال

ور بداند کرم از ماهیتش

عقل باشد کرم باشد صورتش

عقل خود را می‌نماید رنگها

چون پری دورست از آن فرسنگها

از ملک بالاست چه جای پری

تو مگس‌پری بپستی می‌پری

گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد

مرغ تقلیدت بپستی می‌چرد

علم تقلیدی وبال جان ماست

عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست

زین خرد جاهل همی باید شدن

دست در دیوانگی باید زدن

هرچه بینی سود خود زان می‌گریز

زهر نوش و آب حیوان را بریز

هر که بستاید تو را دشنام ده

سود و سرمایه به مفلس وام ده

ایمنی بگذار و جای خوف باش

بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش

آزمودم عقل دور اندیش را

بعد ازین دیوانه سازم خویش را