گنجور

حاشیه‌ها

رضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲:

عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
دراین غزل زیبا و"حیرت زا" عشق کاملاً عرفانی وآسمانیست. معشوق همان معشوق اَزلی بی همتاست وتمام ابیاتِ غزل یکدست وهماهنگ درراستای به تصویرکشیدن بُهت وحیرتِ عاشق است. برای درک بهتراین غزل وآشناشدن باحال وهوای غزل،مرورشعرزیبای زنده یادسهراب سپهری بنظر
ضروری می نماید:
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم!
پشتِ دانایی، اردو بزنیم
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سرِ خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولّد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نَم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبّت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
همانگونه می دانیم اغلبِ عرفامتفقاً براین باوربودند که برای رسیدن به سرمنزلِ مقصود،لازمست سالک یارهرو،هفت منزل یاهفت شهرسیروسلوک را(طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت وفقروفنا)
به سلامت طَی کنند تابه کوی حقیقت رهنمون گردند.
امّاحافظِ ساختارشکن،گرچه به تمام راه ورسم ِ منزلهای سیروسلوک آشنا وآنهارا یکایک باموفّقیت طَی کرده وپشت سرگذاشته است لیکن دراینجا تعریفِ جدیدی ازحیرت ارایه داده است،تعریفی که عارفان ووارستگان نیز انگشت به دهان در"حیرت" فرومانده اند! اودرحقیقت بابرهم ریختنِ بنای کهنه وکلنگیِ منازل ِ سیروسلوک،مثل همیشه طرحی نودرانداخته است. اودراین غزل جایگاهِ "حیرت" رانه درمنزل ششم که درجایگاه اوّل قرارداده وحتّا وصال رانیزسببِ کمالِ حیرت دانسته است. درنظرگاهِ حافظ، حیرت یک سکّو وپلّه جهت پرتاب به مرحله ای دیگرنیست بلکه خودِ حیرت وشناورماندن دربُهت وتحیّر هدف غایی می باشد. چراکه انسان مگرمی تواند درمقابل این همه زیبایی ازبُهت وسرگشتگی خارج وبه کاردیگری مشغول شود؟!
"حیرت": شگفتی،بُهت وتحیّر،سرگشتگی وسرگردانی
معنی بیت: خطاب به معشوق اَزلیست: عشق توازابتدا به مانندِ نهالِ حیرت، ازخاکِ مزرعه ی ِ وجودِ ماسربرآورد ومارا دربُهت وسرگشتگی فروبُرد.این نهال هرچه بزرگترشد برحیرتِ ماافزوده شد وسرانجام که درختی تنومندگشت ثمر ومیوه یِ آن بُهت وتحیّرشد!
بنابراین ،عشق تونهالِ حیرت و وصلِ تونیزکمالِ حیرت وشگفتیست. توآنقدرزیبایی وجاذبه داری که ماهیچ فرصتی جز فروماندن درشگفتی وانگشت به دندان گزیدن نداریم! مااگرخیلی زرنگ بوده باشیم تنهاکاری که ازعهده ی آن خواهیم آمد شناورماندن دردریای حیرت است! کاردیگری نمی توان انجام داد. کشش وجاذبه های بی نهایتِ تو که پی درپی وبی وقفه بردل عشّاق فرودمی آید، آنهاراازانجام هرکاری دیگرعاجز وناتوان می سازد.
باچنین حیرتم ازدست بشد صرفه ی کار
درغم افزوده ام آنچ ازدل وجان کاسته ام
آغازعشق توچون نهالِ حیرت وپایانش (وصال وپیوند باتو) کمالِ حیرت است. سرتاسرمنازل این راه ازابتدا تاانتهاحیرتی فزاینده وبی پایانست.
بَس غرقه ی حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد
معنی بیت: ای بسا کسانی که (مثل ِ حلّاج) غرق در حال وصل شدند وبه پایان راه رسیدند ودرسرمنزل مقصود فرودآمدند سرانجام به مقام حیرت و بُهت وسرگشتگی دست یافتند. چراکه درنظرگاهِ حافظ ومطابقِ این نظریه که "عشق باحیرت آغازمی شود" هرگزاین حیرت وسرگشتی درهیچ مرحله ای فروکش نخواهد کرد واتّفاقاً درمرحله ی پایانی که زیبائیها وجاذبه هانیز برجسته تر وغنی ترهستند به اوج کمال می رسد. ازهمین روست که آنها که به وصال رسیده اندازهمه متحیّرترند.
گقتمش درعین وصل این ناله وزاری زچیست؟
گفت ماراجلوه ی معشوق دراینکارداشت!
یک دل بنما که در رهِ او
برچهره نه خالِ حیرت آمد
تمام عاشقان ِ معشوق اَزلی، برچهره ی خود یک نشانه دارند وآن حیرت وسرگشتی است که حافظِ نکته بین ونکته پردازآن رابصورت خالی بر چهره‌ی عشّاق تصوّر کرده است. "خالِ حیرت"
معنی بیت: درادامه ی بیتِ پیشین می فرماید:
یک دل ویا یک عاشق رابه معرفی کن که درچهره اش خالِ حیرت ونشانه ی سرگشتگی وبُهت نداشته باشد.
کرشمه ی توشرابی به عاشقان پیمود
علم بی خبرافتاد وعقل بی حس شد
نه وصل بمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد
خیال: نیرویی که به‌وسیله ی آن صورت‌هایی که در زمانی دیده شده در ذهن تجدید و احیا می‌شود.
معنی بیت: آنجا که عاشق بانیرویی ذهنی، تصاویر زیبائیها وجاذبه های معشوق رامتصوّرمی شودو بازیاد آوریِ می کند، حیرت و شگفتی فَوَران کرده ووصال وفراق رامَحومی سازد هیچ چیزجزبُهت وسرگشتگی باقی نمی ماند، هم دردِ فراق وهم شادی وصال ازبین می رود.عاشق شناورمی ماند برروی امواج حیرت وتعجّب وچیزی نمی بیند!
بدین دودیده ی حیران من هزارافسوس
که بادوآینه رویش عیان نمی بینم
ازهرطرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد
درراهِ عشق ازهرطرف که گوش سپردم تاپاسخی برای سئوالاتم بیابم،تنهاچیزی که شنیدم سئوالاتِ حیرت افزابود!
ازهرطرف که رفتم جزوحشتم نیافزود
زینهارازاین بیابان، وین راهِ بی نهایت
شد مُنهَزم از کمال ِ عزّت
آن را که جلالِ حیرت آمد
مُنهَزم: شکست خورده
هرکسی که شکوه وجلالِ حیرت رادریافت ودرک نمود، تمام ِ کمالات وعزّتش درهم می شکند وازدست می رود. امّا کدام کمالات وعزّتش می شکند؟ کمالاتِ علم ودانش، کمالاتِ اخلاقیّات، عزّتِ اجتماعی، شوکت وثروتِ دنیوی، مقام دینی وخلاصه به هرعزّتی که رسیده باشد ازدست می دهد. چراکه جلال وشوکتِ حیرت فراتر ازسایرجلال وشکوه وشوکت هاست. درهم شکننده ی عزّتهاست. نمونه ی بارز آن شیخ صنعان است. شیخی که عزّت وشوکت داشت ،مرید وپیروانِ زیادی داشت، درحوزه ی دین ومذهب جایگاهِ والایی داشت، به یکباره آن هم پس ازهفتادسال زهدوپارسایی، بادیدن یک فروغ ِ رویِ معشوق اَزلی درسیمای معشوقی زمینی، همه ی داشته های خودرا ازدست داد،بی آبرو وبی حیثیّت شد،بدنامی رابه جان خرید،مریدانش راازدست داد،جایگاهش درهم شکست وهرچه ساخته بودفروریخت.چون جلالِ حیرت بروی غالب گشته بود!
بنابراین کسی که جلال و عظمتِ حیرت را دریافت نمود و به این مقام دست یافت، از هر چه عزّت و بزرگیست، گریزان می شود و در برابر عزّتِ عشق(حیرت) سرتسلیم فرودمی آورد.
.گرمُریدِ راهِ عشقی فکربدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّارداشت!
سر تا قدم ِ وجودِ حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
سرا پای ِ وجودِ حافظ،در طریق ِعشق، همانندِ نهال حیرت است که هرچه رشد ونموّمی کند به سرگشتگی وبُهتِ اوافزوده می گردد. روشن است که اگراین نهال به ثمردهی برسد جزشگفتی وتحیّر میوه ای نخواهدداشت.
زانجا که فیضِ جام سعادت فروزتوست
بیرون شدن نمای زظلماتِ حیرتم

کمال داودوند در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۳۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۸۵:

5593

م طاهری در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

در کنار نظرات شعر دوستان و ادبای گرامی اضافه می گردد: قدما افیون را بیشتر جهت دارو و درمان استفاده میکردند مولوی در این غزل داستانش را با درد (سودا) شروع میکند وپس از طی مراحل و سختی هایی به درمان( افیون) می رسد.واین افیون عشق است .چنانکه در مثنوی هم می گوید:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

رضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹:

عـشـق‌بــازیّ و جــوانــیّ و شـــرابِ لعل فام
مـجـلـس اُنـس و حـریـفِ هـمـدم و شـُرب مُدام
جلا وصفایِ"مجلس اُنس"دردیوان ِ حافظ همانندِ جلاوصفای یک قطعه ازبهشت است که برروی زمین افتاده باشد. مجلسِ اُنس می تواند دونفره وبینِ عاشق ومعشوق یا حلقه ای رندان ِ هم نظر وهمدل وهم مرام بوده باشد. مباحثی که درمجلس ِ اُنس مطرح می شود، بسیارخصوصی،مهرآمیز وفوق العاده سِرّیست. نامحرم دراین مجلس راه ندارد وکاملن محرمانه است.
این غزل همانندِ یک تابلو نقّاشی رنگارنگ است. منظره ای دل انگیز ازمَحفلِ موردِ دلخواهِ حافظ که درسراسرغزلیّاتش، آرزومندانه انتظار دارد بیشتر اوقاتش را این چنین بگذراند. هرکس بسته به عقاید و باورهایش، میل دارد اوقاتِ فراغت وتفریحاتِ خودرا بگونه ای خاص بگذراند. حافظ نیزهمواره خوشباشی، خوشگذرانی وعشقورزی راسعادت ودولت می داند وبا این رفتارهاست که به هدفهاوآرزوهای خود نزدیک می شود.
ازنگره وبینش ِ حافظ،بهترین شکلِ ممکن یک زندگیِ ایده آل ، داشتن ِ جوانی،مشغول بودن به عشقبازی،بهره بُردن از همراهی ،همدلی وهمدمی ِ حریفی باذوق، پرداختن به میگساری ومستی است.
ابیات همه یکدست ودرراستایِ تشریح ِ مجلس ِ فاضله ای هست که حافظ همیشه درآرزوی آن بوده است. شاید هم هرگز چنین مجلسی را حافظ تجربه نکرده باشد وازشدّتِ علاقمندی، درکارگاهِ تخیّل ِ خویش خَلق کرده است. همان کارگاهی که احتمالاً پیکرِ پاکدامنی چون پیرمُغان درآنجا تراشیده شد وخَلق گردید. به هر روی این مجلس، مَجلس ِ ایده آل ِ حضرت حافظ است. دَم غنیمتی ،عیش وعشرت وشادی جویی وعشق ونیک پنداری نکاتیست که شاعر دراین غزل به ماگوشزد می کند تاغفلت نکنیم که عمربسی زودترازآنچه که ما تصوّر می کنیم می گذرد.... ببینیم دراین مجلس ِ افسانه ای، امورات بر چه مَبنایی پیش می رود وزمان چگونه سپری می گردد؟
معنی بیت : قابل ِ ذکراست که معانی تمامِ ابیاتِ این غزل درادامه ی یکدیگر ومکمّل ِهمدیگرند و بابیتِ پایانی کامل می شوند.گویی که تمام این غزل یک جمله است.
....جوانی باشد وعشقبازی باشد وشرابی سرخ رنگ وناب، همدمی همدل، صمیمی، مَحفلی خیال انگیزاننده ودلگشاینده وجان فزاینده....
سـاقـی شـَکـّر دهان و مـطـرب شیـریـن سـخـن
هـم‌نـشیـنـی نـیک کـردار و نـَـدیــمـی نـیــک نـام
ساقی ِشکـّردهانی که هم شیرین گفتاراست، هم لبان ِ نوشین ومکیدنی دارد. ساقی ِ حافظ خوش سیمای وخوش حرکات وخوش ذوق است. هم شرابِ گیرا وناب می دهدهم خودش با زیبائیها وجاذبه هایی که دارد، دیگران راسرمست وبانشاط می سازد.دستانِ لطیف ومهربانی دارد وساعد وساق هایش سیمین گون است. قامتش به سرو می ماند وچشمانش فتنه انگیز وسِحرآمیز.
نَدیم : هم‌صحبت وهم نشین وهمدم
همه چیز دراین مَحفل عالی، ایده آل وبی نقص است. محفل سرشار ازنشاط وشادی، زیبایی، نیک پنداری،شیرین گفتاری ونیکو رفتاری موج می زند.
شـاهـدی از لـطـف و پــاکـی رشـک آب زندگی
دلــبـــری در حـُسـن و خـوبــی غیــرت مـــاه تـمـام
"شاهد"معشوق ِزیبا روّیست که دراین محفل روی ازجفابرگردانیده وبا عاشقانش به لطف ومهربانی رفتارمی کند. جلوه گری ِ معشوق دراین بَزم، ازجنس ِ لطف ومحبّت، وپاکی ِ این معشوق موردِ حسادتِ آبِ حیات است. این معشوق به همه ی مجلسیان لطف وعنایت دارد امّا هرزه نیست.پاکیزه وروحانیست.
رشک : حسادت ، مورد حسادت
آب زندگی : آب حیات که خضر و اسکندر درپی آن به ظللمات رفتند ، اسکندر به آن دست نیافت ولی خضر از آن نوشید و عمر جاودان یافت.
دلبر : نگار ، یـار
حُسن : جَذبه وزیبایی ، نیکویی
غیرت ِ ماهِ تمام یعنی اینکه حسادت وَرزی درحدِّماه بَـدر ماه شب چهاردهم است. همه چیز درحدِّ اعلاست.قُوّه یِ دلبری ودلستانی ازاین والاتر و گیراتردرهیچ کجا وهیچ کس وجود ندارد!
بَـزمـگـاهـی دلـنـشـان چـون قـصــــر فـردوس بـریـن
گلـشـنـی پـیـرامـُنـش چـون روضــه‌ی دار الـسّــلام
بَزمگاه : مجلس جشن شادی و طَرَب دلنشان : دلنشین ، خوشآیند
قصر : خانه ای فراخ وبهشتی و سَرایی با شکوه
فردوس :کلمه ای کاملاً فارسی که واردِ قرآن شده است ، اصل آن در زبان پهلوی "پردیس" است به معنی ِبهشت
بَرین : برترین ، بالاترین
گلشن : باغ گل ، گلزار
پیرامـُنش : پیرامونش ، اطرافش
روضه : باغ
دارالسّلام : خانه‌ی آرامش و سلامتی بی هیچ اندوه وغمی. "روضه‌یِ دارالسّلام" یکی از باغـهـای بهشت است.
رونق وصفای ِاین مجلس همانگونه که درابتدای سخن اشاره شد،رونق ِ قطعه ای ازبهشت درروی زمین است. به همین سبب گفته شد که شاید این بَزمی که حافظ به شرح آن مشغول است رویایی وخیالی بوده باشد.
صـف‌نشینان نیکخواه و پـیـشـکاران بـا ادب
دوسـتـداران صـاحـب اسـرار و حریـفـان دوسـتــکام
صف‌نشینان:مهمانانی که با ادب ومتانت نشسته اند همه خیرخواهِ همدیگروخوش نیّت هستند.
پیشکار : خدمتگزار ، مسئول پـذیرایی ، کسی که شراب در مجلس می‌گرداند. صاحب اسرار: راز دار
دوستان هرچه رازدارترباشند آرامش وامنیّت به اوج خودمی رسد.
دوستـکام : مهربان ، کسی که به نفع دوست، ازکام ِ خود چشم پوشی می کند. کاری انجام می‌دهد تا دوست را کامیاب وشادکام ‌کند. حافظ خود چنین کسیست درجایی دیگرمی فرماید:
میل ِ من سوی وصال وقصدِاوسوی فراق
تَرکِ کام ِ خودگرفتم تابرآید کام ِ دوست
امّا دراینجا خوشبختانه معشوق نیز ازروی لطف ومهربانی، عاشقانش راکام می بخشد.
باده‌ی گلرنگِ تلخ تیزِخوشخوار سبک
نـُقلش ازلَعل نگارونـَقـلـش ازیاقوت خام
تـیـز: برّنده ، تـُنـد
خوشخوار : گـوارا
سبک : سهل الهضم
باده ای که دراین بزم به میهمانان داده می شود ویژگی های یک باده یِ ناب را دارد. باده ومِی هرچه تند وتیز وتلخ باشد به همان میزان مستی وگیراییِ بیشتری خواهد داشت امّا کمترکسی قادربه نوشیدن باده یِ تلخ وتیر است. دراین بَزم هرچند که باده تند وتلخ است امّا چنان بامهارت تهیّه شده که خوشگوار وگواراست ونوشیدن ِ آن به راحتی نوشیدن شربتی شیرین است،ضمنِ آنکه گیراییِ آن نیز فوق العاده ست وآثار منفی مثل ِ سردرد وخُماری وتشنگی ندارد.
منظوراز"نـُقل" نُقل ونبات و تنقّلاتیست که هنگام شرابخواری،برای ازبین بُردن ِ مَزه ی تلخی شراب می خورند، مثلِ ماست و ترشی وخیارشوروانواع میوه وشیرینی لَعل : استعاره از لب
نگار : معشوقه
نُقل ونباتِ این بَزم بوسه ایست که ازمعشوق می ستانند. یعنی به جای تنقّلات، پس ازسرکشیدن ِ جام شراب، یک بوسه ازمعشوق می گیرند.
نـَقل : دومعنی دارد: 1- بازگویی و روایتِ مطلبی ازکسی یاچیزی، 2َ جابجا کردن ازیک نقطه ومکان به جایی دیگر، حَمل ونَقل کردن
یاقوت :دراصل از سنگهای گرانبها به رنگِ قرمز ، استعاره از شراب ، یا استعاره از لبِ معشوق
یاقوتِ خام : سنگِ قیمتی نتراشیده. اگریاقوت را استعاره ازشراب بگیریم یعنی شرابِ خام. یعنی صحبتهایی که درآن بَزم بین میهمانان رَد و بَدل می شد درموردِ شرابِ خام وپیرامونِ آن بود!اغلبِ شارحان چنین برداشتی کرده اند ونتوانسته اند به منظور اصلیِ شاعر پِی ببرند. این برداشت اصلاً حافظانه نیست. درمجلسی چنان باشکوه ورویایی، سخنانش این چنین بی بَها وبیهوده، درموردِ خام بودن وچگونگی پخته شدن ورسیدنِ شراب!!! نه نه این برداشت درست نیست.
پس باید دست به رمزگشایی کرد تادانست که منظورشاعر از: "نَقلش ازیاقوتِ خام" چه می تواندبوده باشد.؟
اوّل بایست ببینیم "یاقوتِ خام" چگونه یاقوتیست؟ سنگی سرخ رنگ که هنوز دست ِ آدمی بدان نرسیده، تراش نخورده وبِکر وطبیعی هست. حال اگر"یاقوتِ خام" رااستعاره از "لبِ معشوق" بگیرم معمّا حل می شود. لبِ یارسرخ رنگ است، طبیعی هست یعنی آب ورنگ نخورده ،بی آرایش سرخرنگ است. امّا "لب" چگونه می تواند تراش نخورده باشد؟! آری اتّفاقن منظور حافظِ رند دقیقن همین تراش نخوردن ِ این یاقوت(لب معشوق) است.یعنی تروتازه هست. این معشوق تازه به بلوغ رسیده است.لبش بِکراست وبالبِ کسی تماس نداشته،این لبِ خوشرنگ ِ تازه، میان ِلب ودندان یک عاشق نیافتاده وتراش نخورده است!. پس روایت وصحبت هایِ میهمانان، پیرامون این "یاقوتِ خام" (لبِ بکر و طبیعی ِ معشوق که صیقل نخورده) است.گرچه این معنا بسیارحافظانه ودرخورشان ِ این مجلس هست ورضایتِ خاطر حافظ دوستان ِ عزیزرافراهم می کند. امّا یک برداشتِ دیگراز همین مصرع دوّم می توان حاصل کرد:
"نَقل"را اگربه معنای انتقال وحَمل کردنِ شراب بگیریم "جام" به ذهن متبادر می گردد. حالا به جای نَقل "جام" را جایگزین کرده ودوبارمی خوانیم.:
نُقلش ازلعلِ نگار وجامَش ازیاقوتِ خام
یعنی شراب دراین مجلس درظرف هایی که بصورتِ طبیعی ازیاقوتِ صیقل نخورده بودند توزیع می شد. جامهایی ازجنسِ یاقوتِ بکر وطبیعی. غمزه‌ی ساقی به یغمایی خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صیدِ دل گسترده دام
غمزه : ناز و کرشمه
ساقی : کسی که شراب می‌دهد ، در اینجا استعاره از معشوق است.
یغما : غارت گری،
آهخته : آهیخته،از نیام بیرون کشیده وآماده برای فرودآمدن است.
"تیغ" استعاره از "مژه" است .
غمزه وعشوه ساقی ِ این بزم، باتیغ بُرّان ِمُژگان وابرو، جان ِ خردِ میهمانان راگرفته وهمه را مجنون وشیدای ِ خودساخته است.
زُلف معشوق نیز حلقه های دام را گسترانیده ودرحالِ صید کردن ِدلهای عاشقان است.
نـکتـه‌دانی بذله گو چون حافظ شیـریـن سخـن
بخـشش آموزی جهان افـروز چون حاجی قوام
حاجی قوام از دوستان ِ صمیمی ِ حافظ وازبزرگان و نیکوکاران بنام شیراز و مورد لطفِ بسیار شاه شیخ ابواسحق بوده است. قوام الدین حاجی حسن تمغـاجی پسر ناصر الدین مظفر ، وی در دوران حکومت خاندان "اینجو" در فارس محصّل مالیات و وزیر شاه شیخ ابواسحق بود ، 30 سال ار اویل عمر "حافظ" مصادف با 30 سال از اواخر عمر "حاجی قوام" است ، "حاجی قوام" به کرم و بخشش ، ادب پروری و برپایی مجالس شعر و شادی و شرابخواری مشهور بوده است "جهان افروز" در اینجا به معنی مشهور بودن در جهان است .
حافظ به ظاهر دراین غزل به توصیفِ محافلی که توسّطِ اوبرگزارمی گردیده پرداخته است. ولی روشن است که این چنین محفلی رویایی، درحقیقت وجود نداشته ودرکارگاهِ خیال شاعرخَلق شده است. شاعربه سببِ ارادتی که به حاجی قوام داشته، مبالغه وغلوّ راچاشنی سخن نموده است.
نکته پردازی وشوخ طبعی ِ حافظ وروایت ِ کردن حکایت های لطیف،به این مجلس صفای دیگری می داده است. بانی مجلس نیز ازخیّرین ونیکوکاران مشهور شهربوده ورونق ِ مجلس رافزونی می بخشیده است.
هر که این عشرت نخواهد خوشـدلی بـر وی تباه
وانکه این مجلس نجوید زندکی بر وی حرام
عشرت :خوشباشی و خوشگذرانی ، شادی و شادخواری
تباه : نیستی و نـابـودی
"بـاد" یعنی "امید که چنین باشد" ولی دراین بیت پایانی، ازآخرِجمله به ضرورتِ وزن حذف شده است.
همه‌ ی ِ توصیف هایی که ازآغاز غزل تا پایان ازشرایط واوضاع واحوال ِ مجلس شد تماماّ به همّت واراده ی ِ حاجی قوام،مهیّاست وای برکسی که این شادی و جشن را نخواهد ودنبال چنین محفلی نگردد. شادمانی بر او رَوا نیست زندگانیش حرام باشدوبیهوده سپری گردد.

امیرحسین در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۰ - ملامت‌کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت:

شعر زیبایی بود
هم از نظر فن شعری و هم از نظر معنا
ولی اینکه بخوایم این شعر رو ملاک قرار بدیم و بگوییم که تنها سلوک الی الله اصل است و بقیه را کنار بگذاریم، من قبول ندارم.
قرب الی الله درسته، اصلی ترین هدفه. ولی خب راهش چطوریه؟
این راه هرچه که هست قواعد داره و این قواعد در چیزی به نام مذهب جمع میشه. قواعدی که خداوند رعایت آن را بر ما لازم دانسته.
قواعدی که ما بهش میگیم اسلام.
ممنون از حاشیه های دوستان
یاعلی

نادر.. در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸۲:

به پیشت نام جان گویم؟!....

روفیا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده:

یادت به خیر دوست جان!
هر کجا در ستایش دوست می گوید همانا مرادش از آن دوست الکی ها نیست.

رضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵:

عمر یست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریایِ خلق بـه یک سـو نهاده ایم
"عمری‌ست" : زمان درازی است
"به راهِ غمت رو نهاده ایم" : صورت بر خاکِ راهِ عشقت گذارده ایم.،غمت راپذیرفته ایم ازصمیم قلب و تسلیم شده ایم. عزم جزم کرده وگام براین راه گذاشته ایم .
"غـم"غم ِعشق است ، عزیزوگرامیست، غم ِ عشق برای عاشق دلـپـذیـرتر ازشادی ِ دنیویست.
"روی وریا" : تـظـاهـر و خود نمـایی ونمایش دادن های مردم
"روی و ریـایِ خَلق" یعنی : هرچه که مربوط به ریاکاری و مـردم فـریبی بوده باشد. دیگربه ریاکاری دیگران توّجهی هم نمی کنیم،آنهارابه حالِ خورهاکرده وتنها به عشق تو وغمِ عشقت می اندیشیم.
مـعـنـی بـیـت : مدّت زمانی به اندازه ی عمرانسانی،سپری شد که ما عاشق تـو شده‌ایم و غم عشق تـو راازصمیم ِ دل وجان پـذیـرفـتـه‌ایـم. باافتخار وغرور،غم عشقت را عـزیـز می‌داریـم. عشقت را نمایشی نپذیرفته ایم، دو رویی ومـردم فـریبی رابه کناری گـذاشتـه وتنهابه تومی اندیشیـم.
اَندرسرماخیال ِ عشقت
هرروزکه باد درفزون باد
طاق و رواقِ مدرسه و قیل و قالِ علم
در راه جـام و سـاقی مَهرو نهـاده‌ایـم
طـاق : چند معنی دارد : 1- سقف 2- تک در برابر جفت 3- ایـوان
"رواق" : پـیـشـگاه ، ایـوان
منظور از "طاق و رواقِ مدرسه"یعنی هرچه که به درس ومدرسه مربوط است.
"قـیـل و قـال": مجادلـه ومباحثه برسرموضوعاتِ علمی،آنچه که به درس ومشق مرتبط می شود.
از قیل و قالِ مـدرسه حالی دلـم گـرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنیم.
"سـاقـی" دراغلبِ غزلیّات ِ حافظ خودِمعشوق است. وقتی عاشق از بوی گیسو وعطرِتنِ معشوق وازکیفیّتِ چشم ولبِ لعل فامش سرمست می شود پس معشوق درحقیقت ساقی ِ عاشق است وازهمین دیدگاه حافظ معشوق را "ساقی" خطاب می کند.
چنان زند رهِ اسلام غمزه ی ساقی
که اجتناب زصَهبا مگرصُهیب کند!
"صُهیب" ازتیراندازان مشهورعرب وازسابقون لشکریان اسلام بود.
ره زند: مانع گرددوغارت کند.
عشوه وغمزه ی "ساقی" آن هنگام که بکارافتد وجلوه گری آغازکند، دل ودین همه راغارت می کند وکسی نمی تواند مقاومت کند. شاید،احتمالاً تنهاافرادی همانندِ صُهیب که تیراندازی ماهر وقوی وشجاع بود توانسته باشند ازخوردن ِباده خودداری کرده ودین ودلِ خودرا نگاهدارند!
حافظ به خود وعاشقان همدل ِ خود حق می دهد که مدرسه ودفترودانش اندوزی را رهاکرده وبه عشق بپردازند.
درنظرگاهِ حافظ عشق و معرفت، جایگاهی والاتر ازبحثِ مدرسه و علم آموخـتـن دارد. به باورِ حافظ، میدان ِهستی وعرصه ی آفـریـنـش، بستری برای ظهورِعشق است تا آدمی باپرداختن به آن به کـمـال رسد.
بخواه دفـتـر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه وبحثِ کشفِ کشّاف ست؟!
معـنی بـیـت : مـا(عاشقان) مدرسـه و هرچه که به بحث ومباحثه های علم و دانش مربوط می شود رایکجا به کنار گذاشته‌ وآن را فدای باده و قربانی ِ معشوقِ دلستان ومَه روکرده‌ایم.
حافظ دراینجا بااطمینانِ خاطروبه روشنی، ازماهیّتِ مَسلک ِ رندی عاشقی و نظربازی، رونمایی می کند وبا شجاعت، اعلام می کند ازاین پس ، ما از درس ومدرسه روی گردانده وبه معشوق وباده وساقی روکرده ایم. ازپـرداخـتـن به علم به جایی نرسیدیم. به لطف ِ حق، راهِ تازه ای پیشِ رویمان گشوده شده وآن راهِ عشق است. مااینک براین باوریم وایمان داریم که تنهاراهِ رستگاری، عشق و سرمستی ورندیست واین طریق ومَسلک است که مـا را بـه کمال خواهدرساند.
هم جان بدان دو نرگس جادو سـپـرده‌ایـم
هـم ؛ دل بدان دو سـُنبل هندو نهاده‌ایـم
جان سپردن: عزیز وگرامی مثل جانِ خویش داشتن، مردن برای چیزی یابه خاطرکسی
نـرگـس : استعاره از چشم
"جادو" :صفتِ سِحرو افسونـگـریِ برای چشمان
"سنبـُل" : استعاره اززلفی که ازدوطرفِ صورت آویخته شده باشد.
"هـنـدو" : سـیـاه ، صفتی برای زلـفِ معشوق
"دل نهادن" : دلدادگی وعاشق شدن
این بیت، مضمون ِ زیبا وحافظانه ای ازلحاظ ِ ظاهری وباطنیی دارد. ازیک سو جانِ عزیزِعاشق به جادویِ دو دیده ی معشوق تقدیم شده، وازسویی دیگر دلِ عاشق به دوزلفِ دلبرشیدا وشیفته شده است.
مـعـنـی بـیـت : هـم جانمان را تقدیم ِ دو چشم سِحرانگیز ِمعشوق کـرده‌ایـم و هـم دل رابه دوزلفِ سیاه او سپرده ودودست ازدل وجان به عشق اوشُسته ایم.
من ازرنگِ صلاح آنگه به خونِ دل بشُستم دست
که چشم بادپیمایش صلا برهوشیاران زد.
عـمـری گـذشـت تـا بـه امـید اشارتی
چـشـمی بـدان دو گوشه ی ابـرو نهاده‌ایـم
اشارت" : حرکاتِ دلبرانه ی چشم ودلستاننده یِ ابـرو ازجانبِ معشوق،که جانِ عاشق راجَلامی بخشد. اشاراتِ معشوق غالباً با ناز وعشوه است که بخش عظیمی ازنیازعاشق رامرتفع می سازد.
"چشم نهادن": چشم انتظاری وخـیـره فروماندن
معنی بـیـت : روزگاری به اندازه ی یک عمرآدمی پشتِ سرگذاشتیم درانتظار اینکه غـمـزه و عشوه‌ی ای ازجانبِ معشوق به دو گـوشـه‌ی ابـروی او خـیـره مـانده و انـتـظـار می‌کشیم. امّا ماعاشقیم درهیچ شرایطی پاپَس نمی کشیم.
گربادفتنه هردوجهان رابه هم زند
ما وچراغ ِ چشم ورهِ انتظاردوست
ما مـُلک عافـیت نـه بـه لشکر گرفـته‌ایم
مـا تـخت سـلطـنـت نه به بازو نهاده ایم
"مـُلـک" : پـادشـاهی
"عـافیـت طلبی" به معنیِ خامُش نشینی، تعقیب نکردن ودخالت نکردن ِ کاردیگران، به مـنـظـور تزکیه وپالایش ِ روح وروان،دوربودن از مـحـیـطِ گـنـاه وتشویش ونگرانی و پـارسـایی پـیـشـه کـردن است. هـمـانـنـد "رُهـبـانـیـت" که در بینِ مسیحیان معمول است.
"مـُلـک عـافـیـت":عـافیت به معنیِ فارغ بالی وآزادی وتندرستی ِ روحی وجسمیست که درنظرگاهِ حافظ، به شکوه وجلالِ پـادشاهی پهلومی زند! حافظ ِ حکمیم وفرزانه،این عافیتی راکه به دست آورده،به "سلطنت" تشبیه کرده است.
حافظ ازوقتی که باعشق آشنا شده، براین باوراست که ازقید وبند وتعلّقاتِ دنیوی ودینی، آزادشده وبه رهایی رسیده است. خودرا پادشاهی می پندارد که درامنیّتِ کامل، بی دغدغه و باآرامش برتختِ عاشقی تکیه زده است. ضمن ِ اینکه بافخر ومُباهات وطعنه زدن به پادشاهان، اعلام می کند که ما این تاج وتخت را با زور ولشکرکشی به دست نیاورده ایم. پشتوانه ی این سلطنت، لشکر وسرباز وبازوانِ آهنین نیست. بلکه ضمانتِ پایداری این تختِ پادشاهی "عشق وَرزیست". نیرویی که بدونِ آن نه تنها هیچ تختی بلکه هیچ اندیشه ای را توان ایستادگی وماندگاری نیست.
حافظ دراینجا به مددِ نبوغ خدادادی ِ خویش، محـبـّت و عشق را در تـقـابـل با سـلـطنت و پـادشاهی، قرارداده وآن را پیروز این مقابله وبرتر ِ این مقایسه معرّفی کرده است.
مـعـنـی بـیـت : مـا این تختِ آرامش ِ "عافیت طلبی" را(به شرحی که گذشت) به مددِ عشق ومِهرورزی به دست آورده ایم. بی آنکه همانندِ پادشاهان، لشکرکشی کنیم،جنگ وخونریزی به راه اندازیم، وزور بازوبکارگیریم،تنها باقدرتِ اعجاب انگیز عشق به سلطنت رسیده ایم. سلطنتی که درقلمرودلهاست و هرگز زوال ندارد.
گوشه ی ابروی توست منزلِ جانم
خوشترازاین گوشه پادشاه ندارد.
روانشاد "شهریارشهرعشق" نیزدر غزلی زیبا در این باره می گوید:
زیرنگین ِهنرقلمروِ دلهاست
سلطنتِ شهریارشاه ندارد!
تـا سـِحر چـشم ِ یار چه بازی کند کـه باز
بـنیاد بر کـرشمه‌ی جادو نهاده‌ایــم
"سـِحـر" : افسون ، جـادو
"بـاز" : دوبـاره
"بـنـیـاد" : پی وبَنا، اساس کار
"کـرشمه" : غـمـزه ، حـرکـات دلبرانه ی چشم و ابـرو
"جـادو" در ایـنـجـا منظور چشم جـادو است. چون قبل ازاین سخن ازنرگس جادو شده، برهمان اساس، صفت چشم را به جای چشم آورده است.
مـعـنـی بـیـت : تا بـبـیـنـیـم سرانجام چه پیش آید و جادوگری چشمانِ یـار، چـه اوضاعی را رقم خواهدزد وچه بازی خواهدانگیخت؟ ماکه اساس ِ کار خودرا بـر کـرشمه‌ی افسون ِ چشمان ِ یار قرار داده‌ایـم .
آه ازآن نرگس ِ جادو که چه بازی انگیخت
آه ازآن مست که بامردم هوشیارچه کرد!
بـی زلـفِ سـرکــشـش ســر ِ سـودایـی از مـَلال
همچـون بنفشـه بـر سـر زانو نهاده‌ایـم
"زلف ِ سـرکـش" : زلفی که رام ودر دسترس نیست نافرمان و عـصـیانگـر است. هم به معنی زلفی که دوسرآن کشیده وبلنداست.
"سرسـودایی" :سری که سـودا زده و عـاشـق است.
"مـَلال" : دلـتـنـگـی و انـدوه
: گل بـنـفـشـه ساقه اش کمی خمیده وبه اصطلاح گوژپشت است و مـعـمـولاً رو بـه پـایـیـن خـم می‌شـود گویی سـر بـر زانـو گـذاشتـه است.
حافظ این حالتِ بنفشه را،به سربه زانوگذاشتنِ عاشق تشبیه کرده و تصویـر بسیـار زیبایی به مخاطبین هدیه کرده است.
گل "بـنـفـشـه" یـا "ســوری" در ادبیات عرفانی مـا نـمـادِ گـوشـه نـشـیـنـی و سر در جیب تـفـکـّر فرو بـردن است.
معنی بیت: زلفِ یارسرکش است ودورازدسترس ماست.این اندوه وغم نبودنِ زلف بـلـنـدِ مـعـشـوق، مارارهانمی کند! ازشدّتِ اشتیاق ِ دسترسی به زلف یار،مُبتلا به درد وغم هستیم وهمیشه همانندِ گل بنفشه سر برزانوی غم نهاده ایم.
درنظرگاهِ لطیف ِ حافظ گل بـنـفـشـه هـم به خـاطـر دوری از زلف یـار سـر بـر زانـو دارد!. ضمن آنکه دردل ِ گل بنفشه سیاهی به چشم می خورد که حافظ درجایی دیگرآن رابه داغ دلِ خود تشبیه کرده است:
چنین که بردل ِ من داغ زلفِ سرکش توست
بنفشه زارشود تُربتم چودَرگذرم!
در گوشه ی امید چـو نظـّارگان ماه
چـشـم طـلـب بــر آن خـم ابرو نهاده ایم
"گوشه‌ی امـیـد" : امـیـد به کُنج عزُلت وتنهایی تشبیه شده است.
"نـظـّارگان": تـماشا کنندگان ، بسیار وبادقّت تماشا کردن را نظّاره گویند. نـظـّـارگان مـاه" یادآور کسانیست که درآخرین روزهای ماهِ رمضان، بـا دقـّت بسیار بـه آسمان نـگاه می‌کـنـنـد ، شـایـد مـاه شب اوّلِ شـوّال (عید فطر) را بـبـیـنـنـد.
"چشم طلب" چشم امیدوار،چشمی که با طلب و خواهش همراه بوده باشد .
حافظ بدان سبب که"خـم ابـرو"بـه "هـلال مـاه" شـبـیـه است، نظّارگان ِ ماه را آورده، تا هم تشبیهِ خمیدگی ِ ابروبه هلالِ ماه را یادآورشود واهمّیتِ اشتیاق ِ عاشقان برای دیدن ِ ابروان ِ یار را با اشتیاق ِ رویتِ ماهِ توسّطِ روزه داران برابرکند. یعنی "عشق" نیز برای خود همانندِ مذاهبِ بزرگ، مراتب ومراسماتی دارد.
مـعـنـی بـیـت : همانـنـد جویـنـدگان هـلالِ مـاه شب اول شـوّال که به امیدِ رویتِ ماه به آسمان خیره می گردند، ما(عاشقان) نیزبه امیـد دیـدنِ اشاره ای ازابروی ِ معشوق، درگوشه ی امیدواری خزیده وچشم ِ تمنّا وطلب، به گـوشـه‌ی ابـروی یاردوخته ایم .
حافظ اَرمیل به ابروی تودارد شاید
جای درگوشه ی محراب کنند اهلِ کلام
گفتی که حافظا ؛ دل سرگشته‌ات کجاست؟
در حلقه هـای آن خـَم گیسـو نهاده‌ایـم
خطاب به معشوق است.معشوق ازحافظ شاید به طنز ومزاح ممی پُرسد: این همه ازسرگشتگی وآوارگی دلت گفتی کو؟ کجاست آن دلِ عاشق وشیدایی که دَم ازآن می زنی!؟
حافظ درپاسخ می فرماید:
دلم را درمیان حـلـقـه های ِ زنجیر گـیـسـویت جا گـرفتاراست.
معشوق ِ حافظ به مانندِ خودِحافظ، زبانی شیرین،طنزپرداز ورندانه دارد:
گفتم آه ازدلِ دیوانه ی حافظ بی تو
زیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست!

پوریا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۳۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۶ - تفسیر ما شاء الله کان:

سلام این بیت زیبا از این شعر حذف شده اگر اضافه بشه مقصود شعر هم که علیهه راجعون هست کاملتر میشه :
از عدم ها سوی هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
باز از هستی روان سوی عدم
میروند این کاروان ها دم به دم

رضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴:

عـمــری سـت تـا مـن در طـلـب هر روز گامی می‌زنـم
دست شـفـاعـت هـر زمــان در نـیـکـنــــــامی می‌زنـم
"طلب" :آرزو، تمنّا و خواهش ، به دنبال چیزی بـودن ، "طلب" اولین گام در عرفان وعاشقیست. آغازاتّفاق ِ بزرگ است. اِستارت وشروع ماجراست‌.
مراحل ومنازل ِ عرفان درنظرگاهِ حافظ متفاوت ازصوفیگری ودرویشیست. حافظ درعاشقی وعرفان دارای سبکی منحصربفرداست.
وادیِ "طلب" درسبکِ وسیاق ِ عرفان حافظانه، انتها ندارد وبی وقفه و مُستمراست:
دست ازطلب ندارم تاکام من برآید
یاجان رسدبه جانان یاجان زتن برآید.
"دست شفاعت" : دستی که طلبِ شفاعت ویاری می طلبد.
"شفاعت" به معنای ِ تقویت و نیرو بخشیدنِ شخصی ِقوی،نیکنام وروشن ضمیر، به شخص ِضعیفی چون رهرو وسالکِ ویا یک مجرم وگناهکاراست. همچنین شفاعت به معنایِ درخواست بخشش یا کمک کردن از کسی برای دیگری است. میانجیگری وضمانت برای عفو وبخشش ویا تقویتِ کسی‌.
مــعــنـی بــیــت : یک عمر است که من هر روز در وادیِ طَلب، به جِدّ وجَهد می کوشم و می گامی به پیش می نهم.حافظ چه چیزی راطلب میکند؟
:حقیقتِ هستی را،پاسخ معمّاهای بسیاری مانندِ ازکجا آمده ام، آمدنم بهرچه بود؟ سعادت ورستگاری چیست وراهِ درست،ازمیانِ هزاران راهی که پیش روی انسان گسترده شده،کدام است؟
حافظ جوینده ی حقیقت است وجوینده باید که متواضع وفروتن باشد تا به سرمنزل مقصودرهنمون گردد. درمصرع دوّم حافظ دراوج فروتنی وتواضع، می فرماید: به هر دَری زدم ،هرزمان ،هرجانشانی از شخص ِ نیکنامی یافتم، دستِ شفاعت ویاری بسوی اودرازکردم تاشایدانرژی ِ درونیِ او، چون چراغی تاریکی های راهِ را روشن سازد ومن توانسته باشم به حقیقت نایل گردم.
بی ماهِ مهر افـروز خود تا بـگـذرانـم روز خود
دامی بـه راهی می‌نهم ، مـرغی به دامـی می‌زنم
دراین بیت، دلیل ِ سرگشتگی ها ورنج ومشقّاتِ خودرا، نبودِ دسترسی به معشوق می داند.
"ماه" : استعاره از معشوق زیباروی "مِهرافروز" : ایهام دارد : 1- محبّت ، عشق. - کسی که شعله ی ِمحبتّش روز به روز فروزان تر می‌شود.
2-خورشید.مِهرافروز با معنی خورشید، معنارا ژَرفا می بخشد. یعنی ماهِ من(معشوق ِ من)است که چراغ ِ خورشید رافروزان می کند.
دراین جهان ِ خاکی ،خورشید است که به ماه نور می‌بخشد و ماه را روشن می‌کند در حالی که می بینیم درعالمی که حافظ درآن بسرمی برد، روشناییِ خورشید ازماه است.!
بنابراین معشوقِ حافظ دراینجا همان خالقِ هستی بخش است.
ضمن ِ آنکه با این برداشت،"ماه" و "مِهر(خورشید) افروز" و "روز" تناسبِ حافظانه ای دارند.
"مرغ" : پرنده ، در اینجا استعاره از معشوقِ زمینیست. درنبودِ دسترسی به معشوق ِ حقیقی، حافظ روی به معشوقِ زمینی کرده ومی فرماید :
حال که من هیچ دسترسی به معشوق زیبای ازلی وابدی ِ من ، که آتش محبّت راشعله ورکرده و به خورشید نور می‌بخشد ندارم برای اینکه بتوانم روزگار بگذرانم وعشق ورزی ومهرورزی را زنده نگاهدارم، گهگاه،زیبا رویی از معشوقان ِزمینی را به دام می‌اندازم وبا اوبه عشقبازی می پردازم تاشاید سکّوی پرتابی باشد به عشق ِ حقیقی.
عشق ازهرنوع که باشد،صادقانه وقلبی وبی آلایش بوده باشد،قطع یقین انتقال دهنده وپرتاب کننده به آنسوی ماجرا خواهدبود.
هرگه که دل به عشق دهی خوش دَمی بود
درکارخیرحاجتِ هیچ استخاره نیست.
اورنـگ کـو ؟! گلـچـهـر کـو ؟! نـقـش وفـا و مـهـر کـو ؟!
حـالـی مـن انـــدر عـاشـقــی داو تـمـــامی مـی‌زنــم
"اورنـگ" : تخت ، عاشقی افسانه ای بَسان ِ فرهاد دراینجانمادِ عاشقیست.
"گلـچـهـر": کسی که چهره‌اش به لطافت گل است ،معشوقه‌ی "اورنگ"،دراینجا نمادمعشوق زمینیست.
زنـده یـاد "قـزوینی" برای یافتنِ اصل داستانِ "اورنگ و گلچهر" تفحُّص بسیار کرده و به نتیجه نرسید، در عهدِ قاجار منظومه‌ای از این عاشق و معشوق سروده شده که نسخه‌ی خطی آن در کتابخانه‌ی مجلس ضبط است ، ولی به قول مرحوم "قـزویـنـی" هیچ ربطی به اصل داستان ندارد ، بلکه سراینده تخـیّلِ خود را به نظم کشیده است .
"نـقـش" درهرجایی معانی مخصوصی دارد. در اینجـا به معنیِ اثـر و نشان است.
"وفـا و مـهـر" : نام عاشق و معشوقی قدیمی است که شاعری به نام : "ابـومحمد رشیدی" معاصر "مسعود سعد سلمان" آن را به رشته‌ی نـظـم کشیده است . این داستان در زمـان "حافـظ" شهرت داشته است ، "حافـظ" در جای دیگر نیز به این داستان اشاره دارد :
مـا قصّه‌ی سکنـدر و دارا نخوانده‌ایم
از ما بجز حکایت مـهـر و وفـا مـپـرس
"حالی" : حالیـا ، اکنـون ، اینـک
"داو" : نوبت بازی در شطرنج ونرد و قمار. بدین معنی با "نقش" ایهام ِ تناسب دارد، زیرا معنی دیگر "نقش" هم از اصطلاحات در قماربازیست.
"داو تمامی می زنم" یعنی تمام ِ دارایی خود را برای قمار گذاشتن، دراینجا یعنی من درعاشقی سنگ تمام می گذارم.
مــعــنـی بــیــت : "اورنگ ها" و "گلچهرها" کجایند ؟ اثـر ونشانی از "وفـا" و "مـِهـر" کجاست ؟
حافظ دراینجا مدّعی ِ عاشقی به تمام وکمال است ودرمیان ِ عُشاق ِ مشهور وافسانه ای عرض اندام واظهاروجود می کند.
دورِ مجنون گذشت ونوبتِ ماست
هرکسی پنج روزه نوبتِ اوست.
دوره ی آنهاسپری شده وامـروز مـن هستم که در راهِ عاشقی تـمـام هستی‌ام رابااشتیاق ِ تمام می‌بـازم .
تـا بـو کـــه یـابـــم آگـهـی ، از سـایـه‌ی سـرو سـهـی
گلبـانگ عشق از هـر طـرف بـر خوش‌خـرامی می‌زنـم
"بـو" : بـُـوَد ، باشد
"بـو که" = باشد که ، به این امید که "سـرو" : استعاره از معشوق "سـهـی" : خوش اندام ، بلند بالا و راست قامت ، صفت است برای سرو "گلبـانـگ" : بانگِ خوش و نیکو ، آواز دلنشین
"خوش خرام" : خوش رفتار ، کسی که راه رفتنش با نازوغرور باشد.
حافظ دربیابان ِ طلب است.دستِ شفاعت به سوی هرنیکنامی دراز می کند، بامعشوقین زمینی عشقبازی می کند تا آگاهی یابد. آگاهی ازنشان ِآن سرو ِ سهی قد که درسایه ی آن به سعادت برسد سروِ سهی قد،کنایه ازمعشوق ِ ازلیست.
حافظ امیدواراست که سرانجام سایه‌ی معشوق ازل بر سرش باشد. برای رسیدن به این هدفِ والا، آوازخوش سرمی دهد وگلچهرها وزیبارویان رابه عشقبازی دعوت می کند.
مــعــنـی بــیــت : به این نیّت ودراین آرزوی بزرگ،که سایه‌ی معشوق ازل بدست آورم ومَحضر مبارکش رادرک کنم،ازهرسویی که زیبا رویِ خوش‌خرامی را می‌بینم آواز عشق او را سر می‌دهم واورادعوت به عشقبازی می کنم.
امیدهست که منشورِعشقبازی من
ازآن کمانچه ی ابرو رسد به طغرایی
هـر چنـد کان آرام ِدل ، دانم نبخشد کام ِ دل
نـقـش خیالی می کشم ، فـالِ دوامی می‌زنم
"آرام ِ دل" : آرامش دهنده‌‌ی دل ، استعاره از معشوق
"کام" : آرزو ، خواسته
"نـقـش خیال می کشم" : درکارگاهِ ذهن تصویری را مجسّم می کنم که به واقعیّت منتهی نخواهدشد ، لحظه ی وصالِ معشوق را در ذهن تجسّم می کنم ولی ناممکن ومَحال است.
"فال" یعنی درآرزوی نیک رقم خوردن سرانجام کاری
"دَوام" : پیوستگی ، استمرار
مــعــنـی بــیــت : هـر چند که معشوق خواسته‌ی دل مـرا (وصال) برآورده نخواهدساخت. این امیدواری من، بیهوده است وسرانجامی نیک رقم نخواهد خورد، با این وجود،باخوش دلی تصویری غیرممکن ازلحظه ی ِوصالِ معشوق، درکارگاهِ خیال می کشم ومُدام فال می زنم تا پایان کاروفق ِ مُراد باشد. این کار(تصویرسازی) رابه فال نیک می‌گیرم تاچه پیش آید.
صبرکن حافظ به سختی روزوشب
عاقبت روزی بیابی کام را
دانم سـرآرد غصّه را،رنگین بر آرد قصّه را
این آهِ خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنـم
سـر آوردن" به پایان رساندن
"غصـّه" : اندوه ، غم هجران
"قـصـّه" : ماجرای عشق
"رنگـیـن بر آرد" : 1- به شادی خوشی وخرّمی به آخرمی‌رساند 2- با توجّه به "خون" در مصراع ِ بعدی : ماجرا را با ریختنِ خونِ من وگرفتنِ جانم تمام می‌کند! البته این هردوحالت،برای عاشقی چون حافظ سرانجامی نیکوست.
"آهِ خـون افشان " : اشاره به همان اشک وآهِ خونیـنِ عاشق است
مــعــنـی بــیــت : سرانجام ایـن آهِ اثربخش واشگ خونینی که من هر روز وهرشب می‌کشم نتیجه خواهد داد واندوه و غم هجرانِ را به نیکی تمام خواهدکرد. ماجرای عشق مرا سرانجامی خوش و نـیـکـو خواهدبخشید ومن شهیدِ راهِ عشق خواهم شد!
حافظ طمع مبرزعنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن ِ غم دودِ آه تو
با آن که از وی غـایـبـم ، وز می چو حافظ تایبم
در مـجـلـس روحانیان گـه گـاه جـامـی می‌زنـم
"از وی غایـبـم" : حافظ دراینجا نمی خواهدبگوید معشوق حضورندارد.می گوید من غایب هستم، من سزاوارحضور نیستم.چون هنوزبدان شایستگی نرسیده ام به معشوق دسترسی ندارم وگرنه معشوق حضوردارد.
"تـایـب" : توبه کنـنـده
"روحانیان" : عاشقان ورندان و وارستگانِ ازتلّقاتِ دنیوی
مــعــنـی بــیــت : بـا و جودی که به او (معشوق اَزل) دسترسی ندارم، واز حضورش بی نصیبم. به رغم آنکه ازخوردن ِ می توبه کرده ام ونباید بی حضوراوبه باده خواری بپردازم، گاه گاهی خطایی می کنم ونمی توانم درمقابل وسوسه یِ مستی مقاومت کنم تـنـهـا در مجلـس عرفا و رنـدان ،مقداری شراب می خورم.!
درنظرگاهِ حافظ ودرمَسلکی که اوبنیان گذارِآن است، باده خواری حلال است لیکن درجایی که معشوق حضور نداشته باشد، نوشیدن ِباده حرام است:
درمذهبِ ما باده حلالست ولیکن
بی روی توای سروِ گل اندام حرامست.

بی سواد در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۶:

به یاد نمی آورم ، جایی دیده یا شنیده ام:
ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از........

بی سواد در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده:

دوست جان،
می فرماید :
هرچه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر، ازآن پشیمانیم
و به گمانم بیش از ده غزل با ردیف /قافیه دوست دارد.

بی سواد در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۱۱:

جناب سامانی ،
اوفکندن ، همان افکندن است،

سید علیرضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۳۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۰:

------------------
پیوند به وبگاه بیرونی
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب (حکایت حاجی اشرفی)

مرحوم فقید، علامه زاهد حاج ملا محمد بن محمدمهدی معروف به «حاجی اشرفی» از مشاهیر علمای عصر خود به شمار می‌آمد و مولف کتاب قصص العلماء در باره او گفته است که: آن جناب از نیمه شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاری و مناجات با حضرت باری تعالی بوده و به سر و سینه می‌زده تا جایی که هرکس او را می‌دیده خیال می‌کرده که تازه از بیماری برخاسته است.
در کتاب کرامات رضویه آمده که:
حاج میرزا حسن طبیب گفته است که وقتی من عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام شدم و در آن زمان، مرحوم حاجی اشرفی در وطن اصلی خود -اشرف (بهشهر)- بود و من به جهت امر وصیت‌نامه‌ی خود خدمت آن بزرگوار رفتم؛ آن جناب چون مطلع شد که عازم زیارتم فرمود: هنگامی که خواستی حرکت کنی به من خبر ده . من نیز زمانی که خواستم حرکت کنم نزد آن جناب مشرف شدم.
آن مرحوم پاکتی به من داد و فرمود «لَدَی الورود» این نامه را تقدیم حضور امام علیه السلام کن و در مراجعتِ خود جوابش را بگیر و برای من بیاور.
من این تکلیف و امرِ او را عامیانه پنداشتم [و با خود گفتم] که چگونه من جواب بگیرم؟ و لذا از آن ارادتی که به آن جناب داشتم کاسته شد؛ لکن بزرگیِ او، مرا مانع شد که ایرادی بگیرم.
در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت نمودم، تا اینکه به آستان قدس امام هشتم علیه السلام مشرف گردیدم و نظر به اسقاط تکلیف، پاکت را به ضریح مطهر انداختم .
چند ماه هم برای تکمیل زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیر و بیاور از نظرم محو شده بود ، تا اینکه شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم -برای زیارت وداع- مشرف شدم و چون پس از نمازِ مغرب و عشاء مشغول نمازِ زیارت شدم، شنیدم صدای قُرُق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدّامِ آن حضرت، حرم را تنظیف نمایند!.
من متحیر شدم که اول شب که وقت بستن در نیست! ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم به غیر از من، در حرم مطهر کسی نمانده است.
برخاستم که از حرم بیرون روم. ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالاسر با کمال وقار، قدم می‌زند. چون برابر من رسید فرمود :
حاج میرزا حسن! وقتی که به اشرف(بهشهر) رسیدی سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو:
 آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
آنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید.
من به فکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پیغام داد؟!
پس برخاستم و گردش کردم، اما در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که اوضاع حرم به شکل اول است و مردم، در حرم مطهر بعضی ایستاده و بعضی نشسته‌اند و مشغول زیارت و عبادتند.
حالِ ضعفی به من روی داد و چون به حال آمدم، از هرکسی که پرسیدم چه حادثه‌ای در حرم روی داد از سئوالِ من تعجب کرد که حادثه‌ای نبوده! تو چه می‌پرسی؟! آنوقت فهمیدم که عالَم مکاشفه ای برای من روی داده بود و عقیده‌ام به حاجی زیاد شد و بر غفلت خود متاثر شدم .
پس از آن، از مشهد مقدس حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره به درِ خانه‌ی مرحوم حاجی رفتم تا پیغام حضرت رضا علیه السلام را به او برسانم. چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاج میرزا حسن آمدی؟! قبول باشد. بلی! [و این شعر را خواند:]
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
افسوس که عمری گذراندیم و -آن طور که باید- تخلیه باطن نکردیم و بعض فرمایشات دیگر نیز قریب به این مضمون فرمود[1].
[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج2، ص71 [با اندکی ویرایش]
 

سید علیرضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۳۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۰:

----------------------------
پیوند به وبگاه بیرونی
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب (حکایت حاجی اشرفی)

مرحوم فقید، علامه زاهد حاج ملا محمد بن محمدمهدی معروف به «حاجی اشرفی» از مشاهیر علمای عصر خود به شمار می‌آمد و مولف کتاب قصص العلماء در باره او گفته است که: آن جناب از نیمه شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاری و مناجات با حضرت باری تعالی بوده و به سر و سینه می‌زده تا جایی که هرکس او را می‌دیده خیال می‌کرده که تازه از بیماری برخاسته است.
در کتاب کرامات رضویه آمده که:
حاج میرزا حسن طبیب گفته است که وقتی من عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام شدم و در آن زمان، مرحوم حاجی اشرفی در وطن اصلی خود -اشرف (بهشهر)- بود و من به جهت امر وصیت‌نامه‌ی خود خدمت آن بزرگوار رفتم؛ آن جناب چون مطلع شد که عازم زیارتم فرمود: هنگامی که خواستی حرکت کنی به من خبر ده . من نیز زمانی که خواستم حرکت کنم نزد آن جناب مشرف شدم.
آن مرحوم پاکتی به من داد و فرمود «لَدَی الورود» این نامه را تقدیم حضور امام علیه السلام کن و در مراجعتِ خود جوابش را بگیر و برای من بیاور.
من این تکلیف و امرِ او را عامیانه پنداشتم [و با خود گفتم] که چگونه من جواب بگیرم؟ و لذا از آن ارادتی که به آن جناب داشتم کاسته شد؛ لکن بزرگیِ او، مرا مانع شد که ایرادی بگیرم.
در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت نمودم، تا اینکه به آستان قدس امام هشتم علیه السلام مشرف گردیدم و نظر به اسقاط تکلیف، پاکت را به ضریح مطهر انداختم .
چند ماه هم برای تکمیل زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیر و بیاور از نظرم محو شده بود ، تا اینکه شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم -برای زیارت وداع- مشرف شدم و چون پس از نمازِ مغرب و عشاء مشغول نمازِ زیارت شدم، شنیدم صدای قُرُق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدّامِ آن حضرت، حرم را تنظیف نمایند!.
من متحیر شدم که اول شب که وقت بستن در نیست! ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم به غیر از من، در حرم مطهر کسی نمانده است.
برخاستم که از حرم بیرون روم. ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالاسر با کمال وقار، قدم می‌زند. چون برابر من رسید فرمود :
حاج میرزا حسن! وقتی که به اشرف(بهشهر) رسیدی سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو:
 آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
آنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید.
من به فکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پیغام داد؟!
پس برخاستم و گردش کردم، اما در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که اوضاع حرم به شکل اول است و مردم، در حرم مطهر بعضی ایستاده و بعضی نشسته‌اند و مشغول زیارت و عبادتند.
حالِ ضعفی به من روی داد و چون به حال آمدم، از هرکسی که پرسیدم چه حادثه‌ای در حرم روی داد از سئوالِ من تعجب کرد که حادثه‌ای نبوده! تو چه می‌پرسی؟! آنوقت فهمیدم که عالَم مکاشفه ای برای من روی داده بود و عقیده‌ام به حاجی زیاد شد و بر غفلت خود متاثر شدم .
پس از آن، از مشهد مقدس حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره به درِ خانه‌ی مرحوم حاجی رفتم تا پیغام حضرت رضا علیه السلام را به او برسانم. چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاج میرزا حسن آمدی؟! قبول باشد. بلی! [و این شعر را خواند:]
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
افسوس که عمری گذراندیم و -آن طور که باید- تخلیه باطن نکردیم و بعض فرمایشات دیگر نیز قریب به این مضمون فرمود[1].
[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج2، ص71 [با اندکی ویرایش]

حمید سامانی در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۱۱:

ماشاالله به بحر دانش و ادبیات، بفرمایید "اوفْکَنْدَش" یعنی چه؟
صحیح کلمه به این شکل "او فِکَندش" است که در حقیقت "او افکندش" بوده ولی در شعر برای زیبایی و تنظیم وزن حرف الف حذف شده و اولین حرف یعنی "ف" کسره به خود گرفته
از بهرِ چه او فِکندش اندر کم و کاست

روفیا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۰:

,All discord ; harmony not understood
... all partial Evil ; universal good
Alexander pope
شاعر انگلیسی قرن هجدهم
مترجم آثار هومر

اروند در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

جناب کیومرث منظور حافظ خطاب به ممدوحش (که همان شیخ ابو اسحاق اینجو است) میگوید برای تو بهتر آن است که روی خودت را بر مشتاقانت بپوشانی که این معنای سطحی آن است و منظور در خاک بودن شاه شیخ ابو اسحاق است که شادی پادشاهی کردن و جهانگیر بودن به غم یک لشکر که ممدوحان ایشان میباشد نمی ارزد.
خلاصه نویسی کردم در اصل بسیار بیت عمیقی است
منبع:حافظ خراباتی جلد یک (دکتر رکن الدین همایون فرخ)

میثم در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:

با سلام
مصرع دوم بیت دوم نباید " تا یاد تو افتادم " باشه؟؟؟

۱
۳۱۳۵
۳۱۳۶
۳۱۳۷
۳۱۳۸
۳۱۳۹
۵۵۰۸