گنجور

حاشیه‌ها

زیرو زبر در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه تـرسا و یهودیـم نه گبرم نه مسلمانم
نه شـرقیّم نه غـربیّم نه بـریّم نه بـحریّم
نه ارکـان طبـیعیّم نه از افـلاک گـردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از مـلک عراقـینم نه از خـاک خراسانم
نه از دنیا نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فـردوس رضـوانم
مـکانم لامـکان بـاشد نشانم بی نشـان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود برون کردم یکی دیدم دو عالم را
یـکی جویم یکی کویم یکی دانم یکی خوانم
هو الاول هو الآخـر هو الظاهـر هو البـاطن
بـغیر از هو و یـا من هو دگر چیزی نمی دانم
زجان عشق سر مستم دو عالم رفت از دستم
بـجـز رندی و قـلاشی نبـاشد هیـچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر آوردم
از آن وقت و از آن ساعت زعمر خود پشیمانم
اگر دستم دهد روزی دمی با دوست در خلوت
دو عالـم زیـر پـا آرم دگـر دستـی بـرافشانم
عجب یاران چه مرغم من که اندر بیضه پرّانم
درون جـسم آب و گل همـه عشقم همـه جانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
کـه جـز مـستی و قـلاشی نبـاشد هیچ درمانم
نه تـرسا و یهودیـم نه گبرم نه مسلمانم
نه شـرقیّم نه غـربیّم نه بـریّم نه بـحریّم
نه ارکـان طبـیعیّم نه از افـلاک گـردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از مـلک عراقـینم نه از خـاک خراسانم
نه از دنیا نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فـردوس رضـوانم
مـکانم لامـکان بـاشد نشانم بی نشـان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود برون کردم یکی دیدم دو عالم را
یـکی جویم یکی کویم یکی دانم یکی خوانم
هو الاول هو الآخـر هو الظاهـر هو البـاطن
بـغیر از هو و یـا من هو دگر چیزی نمی دانم
زجان عشق سر مستم دو عالم رفت از دستم
بـجـز رندی و قـلاشی نبـاشد هیـچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر آوردم
از آن وقت و از آن ساعت زعمر خود پشیمانم
اگر دستم دهد روزی دمی با دوست در خلوت
دو عالـم زیـر پـا آرم دگـر دستـی بـرافشانم
عجب یاران چه مرغم من که اندر بیضه پرّانم
درون جـسم آب و گل همـه عشقم همـه جانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
کـه جـز مـستی و قـلاشی نبـاشد هیچ درمانم

 

امیرحسین صباغی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۳۶ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی » شمارهٔ ۱۰۳ - در تعریف خط پارسی:

بسیار زیبا گفتند. هنوز هم نادان‌هایی هستند که اصرار به تغییر خط دارند.

 

Saba V در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۷:

میشه معنیشو بگین 

 

امین در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۲۹ در پاسخ به حمیدرضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳:

درود جناب حمیدرضا

سپاسگزارم از اینکه عدم دانایی کافی مرا پیرامون عروض فارسی گوشزد نمودید. طبق فرمایش شما و قواعد عروض زبان فارسی میتوان گفت :

نون ساکن پس از مصوت بلند از تقطیع ساقط است. همونطور که فرمودید «نان را بده» با «نا را بده» یکی است چرا که نون پس از مصوت بلند آ آمده است.

در حالی که «وزن را بدست آوردم» اینجا نون ساکن خود هجای کوتاه است و بصورت وَز نُ تقطیع میشود.

در پناه حق

 

فرهود در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره‌ای‌ست بزرگ، حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علفِ گاو باشد. تا به شب آن گاو همه را بخورَد و فربه شود چون کوه پاره‌ای. چون شب شود خوابش نبرَد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود. هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی؛ باز بخورَد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند:

سالها خوَردی و کم نامد ز خوَر

ترک مستقبل کن و ماضی نگر

خوَر اینطور خوانده می‌شود ‌khwar  در یک سیلاب.

 

 

 

سروش جامعی در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲:

درود به سیدعلی ساقی. لذت بردم از تفسیر زیباتون. پاینده و سلامت باشید

 

همایون در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۴:

شیرینی در درون ماست و از درون هستی می آید و از هستی ما می آید پس می و همنشین و دوست هرچه بیشتر به این شیرینی می افزاید و آهنگ و بانگ آن زیباتر و شنیدنی تر میشود 

این فرهنگ جلالی است که باید هرچه بیشتر گسترش یابد

 

فریدون خسروانی در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۵۷:

مقایسه دنیا و کاه که هر دو مادی هستند کمی ثقیل است. از نظر معنی "گاهی" درست تر به نظر میرسد که منظور شعر رسانده میشود.

 

همایون در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳۲:

غزل بسیار زیبا با روانی 

مستی باده معانی و نیروی جوانی

  لذت شب نشینی  پر از زیبایی، روشنایی 

  شمس مجلس شاه  و همنشین،  ماه و

 ناهید مطرب آسمانی   

حیرت جهانی در پی این همه بی نشانی 

دریغ از یک نکته در شعر از  معانی

سرشار از لذتی و عشرتی اما نهانی 

  شنیدن گر بیارد ارمغانی 

سماع  و شادمانی

 

 

فرهود در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۲۳ در پاسخ به کامدین دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:

یعنی حریف و یار این است که می‌بینی، صد تا باد صبا را گِرد زلفش می‌چرخاند و می‌رقصاند؛ یه وقت خیال خام به سرت نزنه.

باد پیمودن یعنی خیال خام در سر پروردن

 

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۰۲ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:

تقابل عقل و عشق در مبحث خود شناسی
.............‌.....‌‌
الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشگلها
.......‌‌‌‌‌............
بنام آنکه باده عقل و عشق و نفس را ترکیب نمود و معجون آنرا در پیمانه کام آدم ریخت و آدم صفی تا این جام ,را سرکشید،گویا عقل ودلش در نزاع با یگدیگر بکشمکش افتادند.و نفس های ذات آدم هم داور این کار و زار گشت .تا چه بازی رخ نماید و از هفتگانه نفس کدام وارد کار و زار شود. تا فعل انفعالاتی را بیآفریند. خواه منجر بر منجیات شود یا مُهلکات.
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
.........
خود شناسی یکی از مباحث مهم عالم انسانیت و  مباحث عرفانی میباشد. امام محمد غزالی در کتاب (کیمیای سعادت )بصورت فصیح و مبسوط بدین موضوع پرداخته است.جمیع عرفا در رابطه با موضوع بحث
در مکتوباتشان برای آن اهمییت خاصی قائل شده اند.مولانا در اشعارش.علیالخصوص در مثنوی معنوی
زیر و بم نفس و روح آدمی را زیر ذره بین ودیدگاه معرفتی خویش قرار داده است.نه تنهاعارف بالله بوده است بل عارف بالاناس زبده و قهاری میباشد
که تمام رگ ها و موی رگهای جسم علی الخصوص روح و روان آدمی را چون طبیبی حاذق میدانسته
و مثوی معنوی را بعنوان نسخه شفابخش و داروی  منجی جان آ دمی نوشته و پرداخته است.
آدمی ذاتاً با عقل خویش همواره در مواجه با نفس خویش بوده است.نفس در علوم اسلامی و قرآن، به عنوان جهت‌دهنده حرکت و اندیشه انسان شناخته می‌شود و بسیاری از کردارها و رفتارهای انسان به پیروی از نفس او شکل می‌گیرد
عقل  در محاصره و مواجه  نفس هفتگانه که اصلی ترین آنها در رابطه با اخلاقیات موثر است نفس امّاره،لوامه ،مُلهَمه،ومطمئنه میباشد که بدنبال آن نفس راضیه، مرضیه،وصافیه میباشد .
گرایش عقل بسمت هر یک از این نفسها شخصیتی جدید را در آدمی بوجود میآورد. که از افسل به اعلا میتواند برسد.و یا برعکس.فعلاً در بحثمان از قوای نفس پر هیز میکنیم.که فارابی آنرا به پنج دسته تقسیم کرده است.

در ادامه  با بیتی از مولانا زمینه ذهنی ایجاد مینمائیم تا در شرح  جامع عقل و دل وعشق و نفس از آن بهره مند شویم مولانا فرماید:
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
تا قمر را وانمایم از قمر روشن تری
در این ساختار شکنی ادبی بحثی شگرف معرفتی نهفته است.که در شرحش خواهیم دید.
کنکاش و کاوش درین متن عبارت است از سیر تحول و تطور  عقل در رابطه باعشق و مراتب عقلی حاصلات ازین تحول و فعل انفعالات نفسانی.و دیگر گونی عقل از  عقل جزوی به پله ها و مراتب والای عقل در مواجه باعشق میباشد. که بیانگر همراهی کردن عقل فربه و بعبارتی عقل فرهیخته سالک عاشق راست .که قدم  در حیطه و ساحت عشق نهاده تا به پله های مرتفع عقلی و عشقی عروج کند. و به سر منزل مقصود برسد. و قطره وجودی خویش(من تر ) را با اتصال وفنا ساختن در اقیانوس وجود (وحدت وجود ) به من ترین برساندو خویشتن را نیز به اقیانوسی تبدیل کند . و من ترین،من ترین ها باشد واین در سایه پله های من ترین عقول فربه شده ممکن میشود.
عقل چیست ؟ کار عقل که سنجش وتشخیص نیک وبد است،و وداد وستدش را تعویض در منفعت کلان میبیند، البته منفعت دنیوی. این همان عقل دور اندیش ومعاشست بعبارتی عقل جزوی که مکانش گویا سر است وبیشتر متمایل به نفس است. و ماندن در منیت را ترجیح میدهدو نمیخواهد من تر بشود. و اغلب در گیر نفس اماره و لوامه هست.اماکار دل محل واسکان مهر ومحبت وعشق و بخشش است به احتمال بخششی بی بدیل. حال باید دید  آیا بخشش دل بی بدل و رایگان است شاید بگوئید آری.من میگویم نه شاید تعجب کنید نه جای هیچگونه تعجب نیست طمع دل کلان و بیشتر از عقل جزوی معلوم الحال در سر است.او میخواهد من ترین  من تر ها  بشود.
دل چیزی را میخواهد که آنرا بهائی نمیتوان نمود با ارزش ترین ها را میخواهد جان را میخواهد و جان جانان را جاودانه می طلبد الی ال ابد چرا که عشق درون دل همین را بر میتابد.
در تداوم بهره گیری از فرمایش مولانا که میفرماید.
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
طلب میکند که من خود را به من ترین تبدیل نماید.
خوب طلب دل مولانا چیست؟ ذات احدیت لا یزال است و سلسله مراتب و پله های ارتقاء بدان جناب قدسی که از طریق عقل جزوی نا ممکن است .توضیح اینکه در غزل مولانا من اول همان عقل جزوی است
و (من تر) پله با لاتر از عقل جزوی که مراتب عقل فربه و فرهیخته را شامل میشود و صعود این پله ها تا ملاقات جان جان ،حضرت احدیت ارتقاء می یابد.ولیکن عقل جزوی  مشغول کار جهانست و مسائل دنیوی و زر سیم میجوید که در آخر هم باید دست از آن بشوید.و دیگر هیچ عقل جزوی همان کف حباب یا روغن شناور در روی اقیانوس وجود است .باز درین رابطه مولانا میفرماید:
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
این روغن همان منیت ماست که محاط بواسطه عقل جزویست. این عقل جزوی را باید طلاق داد .پای خود را باید از روی این پله برداشت و ارتقاع داد .این من را من تَرَش نمود بروی پله بالا تری نهاد این ارتقاع با ورود به ساحت عشق ممکن میگردد.و بکمک عشق
و پله پله  بالا تر رفته و من تر میشود تا ملاقات اقیانوس وجود لایزالی میرود و فنا مبگردد. و این من تر شدن عقلست در سایه عشق. عشق عقل را تقویت نموده و عقل فربه شده هم شدت عشق را تقویت میکند.
.واین لُبً مطلب است درمورد عقل و دل و بعبارتی عقل وعشق یا عقل جزوی و مراتب والای عقل ..
اما نکته ای باریکتر از مو ایجاست،عقل مگر عقل ندارد که چنین عمل میکند،و میبازد . و دل مگر عقل دارد که چنین عاقلانه عمل میکند و  بهترین ارجحترین را برنده میشود.آری دل همان رند بازاری عشق است.دل که حاوی عقل فرهیخته و مسافر هفت وادی عشق است وآسیب مجاهده دیده است. دل همان ظرف عشق و عشق هم زاده عقل فرهیخته  و عقل فرهیخته هم زاده عشق است.دل ظرفی به بی کرانه گی عشق وعقلی به بیکرانه گی وجود است.
ظریفی گوید:تقابل عقل و عشق یک نزاع ساختگی است. انسان در عین عقلانیت، می ‌تواند عاشق باشد و در عین عاشق بودن و شیدایی نیز می ‌تواند عین عقلانیت را داشته باشد.
  عقل معمول که عقل طماع و و همان عقل معاش و جزئیست و دور اندیش که بکار دنیا مشغولست .ودل همان محل اسکان عقل فرهیخته وزاده او عشق است که نتیجه کمال و مجاهده با نفس میباشد. مجاهد، در طریق عشق. وطماعتر از عقل جزئی است چراکه طالب بیشترین و اصیل ترین ارجحیت است. در کمال جوئی .و همان من تر من است.که مولانا با ساختار شکنی ادبی فرموده است.
.........

در ادبیات عرفانی عرفا شاعران از دست همین عقل جزوی نالیده و مذمتش کرده اند . تنهادعدم توجهشان در این بوده که عقل فرهیخته سنگر گرفته در سنگر دل . همان( من تر )را بمیدان نقد و شرح فرا نخوانده اند .و مطرح نکرده اند. وهمچون رازی در پشت پرده مکنون مانده است. برای بر رسی عقل جزوی باید
   رفت سراغ یک انسان معمولی .عوام الناس هرکس دارای منیت ابتدائی. دارای عقل معاش و جزیی است ادعای منیت دارد.و و دلش محل هوی و هوس و احساسات وعشق های کوچک زمینی زود گذر است و هر لحظه هر آنچه دیده اش بیند دلش یاد هندوستان میکند. وبا عقل جزئی اش حساب کتاب دنیا را بدست گرفته وهمین. ودنیاداری میکند
بعبارتی همان روغن شناور روی آبست که ته نشین نمیشود.
.در نتیجه مخاطب شاعران و عارفان در رابطه با مسئله عقل و عشق اینگونه انسانها وعوامالناس گرفتار عقل جزئی و منیت آنهاهست .نه عقل فرهیخته مکنون در دل انسان فرهیخته که دارای منیت والاتر همان من تر هست .بنابراین عقل مذموم در ادبیات همان عقل جزئیست بطوری که سایر مراتب والای عقل فرهیخته را هم زیر سئوال برده و تعمیم داده است.
و حقیقت امر اینکه عقل جزوی است که در تقابل با عشق است.نه مراتب والای عقل که خود فرزند عشق است. که هادی یکدیگر هستند بسمت من ترین بودن.
واما تفاوت عقل جزئی و عقل فرهیخته در چیست؟
  خلاصه اش اینکه نقطه فاحش متفاوت عقل جزئیکه همه و همه کسان را شامل است در طماع بودن او به مسائل دنیوی ودنیا داریست ولی عقل فرهیخته هم بدنیا بقدر نیاز هم به علیا ومعنویت و الوهیت  توجه خاص دارد.که این از دیدگاه عقل جزئی غیر منطقی است و بزعم او توجه به موهو مات غیر منطقی و دیوانگی است . محل توجه عقل جزئی به مادیات و جهان فیزیکی میباشد.  وعقل فرهیخته یا به  عبارت دیگر من تر من، عشقزده توجهش به معنوبات ،الوهیات و متافیزیک هست گویا از آن جانب بواسطه نفس مُلهَمه رشحاتی به او میرسد و او را تسخیر میکندو فرا میخواند.و و پله پله بسمت بالا دعوت میکند و من تَرَش میکند تا فراگیر نفس مطمعنه گردد. این همان عشق وعاشق بودن است .
از نظر این حقیر اعتدال بین ایندو را باید حفظ نمود . نه زیا زمینی بود ونه زیاد آسمانی .
حقیقت اینکه پله های مراتب عقلی که اولین پله اش عقل جزوی است دو طرفه است هم بسمت بالا و هم بالعکس امکان نزول موقت یا دائم را نیز دارد.
چنانکه حالت فنا فیالله بودن سالک دائمی نیست و مجددا به پله عقل معاش افت  پیدا میکند و این برای دوام حیات شخص مجاهد راه عشق الزامیست
ظریفی گفته:
نه دل در عقل میبندم 
   نه سر در عشق میبازم
که این نامرد بی درد است
و آن بی درد نامردست
اللهُ اعلم.
.........‌‌‌‌.
در تعریف عشق بیت مشهور مولانا که میفرماید
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
تا به عشق آمد قلم بر خود شکافت
جنس این قلم و ماهیتش از جنس عقل جزوی و دارای منیت بدوی است.که کلا عشق و عاشقی را در نمی یابد. ودر تعریف عشق مثل خر در گل میماند.
اگر بیطرفانه قضاوت نمائیم و از منطق دور نباشیم عقل و عشق در تقابل یگدیگر نیستند.
حساب وکتاب و محاسبه و منطق در هر دو وجه عقل و عشق مستدام است.
کار عقل در به چنگ انداختن بهترین های دنیوی است( من تر) دنیا داری دارد. و کار عشق در به چنگ انداختن  اعلاترین  مسائل معنوی و متافیزیکی است درد (من تر ) عالم معنی را دارد.
هردو محاسبه گر .و طمع کارند.ولیکن سنخ طمعشان متفاوت است چرا که عقل عشق زده و فربه شده در جستجوی ارجحترین گهر های وجود معنوی است .
سئوال آخر مگر عشق صاحب عقل والاتری است .باید گفت صد در صد عشق صاحب عقل است .اما نه عقل از جنس عقل معاش بل دارای عقل فرهیخته و رو به کمالیست که مطمع نظرش هم رو به سمت کمالات و اعلی علیین است.
بنابر این عشق هم حساب کتابش  سنخیت عقلی دارد.منتهی عقلی والاتر از عقل جزوی وعقل قشری عوام.بل من تری را هدف قرار داده تا به منتهای آن برسد .که بی انتهاست
حال  باید گفت در ادبیات متاخر و متقدِم
دانسته یا ندانسته با آبروی کل عقل بازی شده است بطوری که عقل،، مذموم،ودر مقابل عشق محمود گشته است البته که عشق چنین است ولیکن عقل را چنان تحقیر بسنده و پسندیده نیست.با اندکی تفحص و اندیشه میتوان دریافت که عشق همان آبروی عقلست،البته در تقابل عقل و عشق افراط وتفریط هم جایز نیست.
از طرفی چون عقل را مراتبیست ،عقل دور اندیش حیله گر ،یا همان عقل معاش جزئی ،عقل قشری.و اگر بهتر بگوئیم عقل حَیوانی میباشد که همگان دارند.
عطار صفت خفاش بودن و مختصر بودن را به عقل جزوی را مناسب دانسته و یا بعبارتی
دیگر عقل ذوالفنون گفته که باعث دامن زدن به  این کشمکش ها وکنش ها و واکنش هاشده است. تا بهانه ای باشد برای حملات شدید،  و مذمت ادبا شعرا و عارفان در جبهه گیری با تمامیت عقل و مراتب والای عقل.
سه پدیده عقل، عشق،ونفس ( هفت گانه)
در مشارکت با یکدیگر .سناریو های جالبی را ارائه میدهند اگر عشق متمایل به سمت نفس اماره شود.  تبدیل به هوسهای نفسانی حیوانی میگردد. وبر عکس اگر عشق متمایل به عقل و نفس ملهَمه و مطمئنه بواسطه عقل فربه باشد رو به کمال صعود خواهد کرد .مولانا گوید:
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
بنابر این نفس اماره مخرب عشق، و عقل من  تر( نفس مطمئنه)  سازنده و پرورنده عشق است در اصل
عشق فرزند عقل فرهیخته است و بالعکس در پرورش یکدیگر مشارکت مینمایند. و نفس را بجانب نفس های مُلهَمه و مطمئنه سوق میدهند
اکثر ادیبان متاخر ومتقدم هیچ اشارتی در مراتب عقل نداشته .و تمامیت عقل را زیر سئوال برده اند.و مذمت کرده اند.
البته  حضرت مولانا که میفرماید:
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی کام کرد ..
  صاحب نظران  علم عرفان مشرف بر این بوده می دانسته اند.ولیکن عوام الناس تحت سیطره  عقل معاش و عقل جزیی،متوجه اصالت عقل توام باعشق نبوده اند و بنوعی بوی بد آموخته گی را به مشام اهل فن در سیطره عشق و عقل فربه میرسانند.
..........

شعر از جاوید مدرس رافض
غزل :
چو عقل جزوی عاشق را بخواند مست و دیوانه
نداند اینکه عاشق را به دل، عقلیست فرزانه
حریم عشق را سُوقیست کانجا جان بها باشد
که عقل جزو را آنجا نه ره باشد نه پروانه
چو روغن روی آب است وخورد اندوه دنیا را
شود گرجذب آب عشق ، نوشد زان به پیمانه
مذاقش راخوش آید شرب،از این،خُمّ،،گر نوشد
اقامت میگزیند دائم آنجا مست مستانه
تحول آیدش از عشق یابد صورتی والا
قدم بگذارد اندر عشق چون فرزین و مردانه
مراتب پله پله باشد  اندر راه سالک را
که عقل جزء خود گردد ز عجز خویش بیگانه
نهد یک پله بالا تر قدم را ، محو میگردد
چنان فربه شود در پله بالا مثال  دُرّ شاهانه
زمن،من تر شود آنجا چو بالاتر رود با عشق
ز جزوی کل میگردد ،وز عشق یار افسانه
کنون همسوی عشقست او شده عقلی برازنده
نه عقل جزویش خوانیم،او را هست ،فرزانه
حساب و منطق خود را برای بیشتر خواهی
هنوزم پیش خود دارد که یابد فَرّ شاهانه
براه عشق جان من، توعقلی زاد این ره کن
که این طماع ،،سالک را برد در کوی جانانه
طمع خود پله اوج است در هر راه بد یا خوب
طمع بر کوی جانان بر که گردی یار و هم خانه
ترا این عقل رهبر شد اگر در راه منجیات
هلاکت را بر اندازی و یابی وصل رندانه
ز نفس مُلهَمه دریاب تا دُر بابی از جهدت
به نفس مطمئنه میرسی آخر به آغوشش  صمیمانه
بیا رافض به پیمانه ،بپیمائیم راه و پله وحدت
که تا لنگر بیاندازیم  در دریای خمخانه
.......
مثنوی:
عشق شد محمود ،مذموم عقل شد
اینچنین در داستانها نقل شد
...........
عقل باید تا بیابی بیش را :
جستجو کن عقل نیک اندیش را
........
چیست؟ این ( من تر ) که مولانا بگفت
دُرً عشق و عاشقی با عقل سفت
........
من تری ،خواهی جلا ده عقل را
پله ای بالا صلا ده نَقل را
.............‌‌‌‌‌
هر قدم را پله ای بالاتر است
پله بالا تری خود من تر است
............
پله پله ارتقاء گر یافت عقل
از منی بر من تری یابی تو نَقل
........
پله ها را انتها آن سرور است
عقل را معزول،،گردان،،دلبر است
.....‌.‌
عقل آن عشقست  ای طالب برو
عشق را با عقل یابی روبرو
..........
عقل جزئی را که خام و کودن است
بر سرس او را کله از جوشن است
........
بر نمیتابد ضرر راهیچوقت
بهر بخشش هم ندارد هیچ وقت
......
عقل جزوی خویش خواند ذوالفنون
عقل عاشق را بداند در جنون
..........
عقل قشری گر که صد برهان دهد
عقل فربه گام در ایقان نهد
........
لیک عقل عاشقی نزدیک کُل
عقل جزوی پیش او همچون دُهل
.........
میخ را درسنگ گر کوبیده ای
از ظریفان آن مثل نشنوده ای
.........
عقل جزئی را بنه در آتشی
تفته کن میکوب تا یابد خشی
......
آنقدر میکوب تا یابد کمال
عقل فربه گویم آنرا در جدال
.........
حال این عقلست یا عشق ای پسر؟
میبرد جان ترا پیش پدر
......
هفت شهر عشق را گرداندت
تا در محبوب جان، میراندت
.......
حال رو آموز خط و مشق را
عقل باید تابیابی عشق را
............
مثنوی هفتاد من شد از عقول
عشق زد بر  عقل و شد آنرا شمول
........
عقل را کردیم ما بی آبرو
عشق،،،،،، آبِ روی عقلست ای عمو
...........
عقل  جزوی همچو خفاشست لیک
در نیابد لمحه های قدس نیک
..........
خویشتن را ذوالفنون داند بسی
در حسابش نشنود حرف از کسی
........
عقل جزئی را صعودی شد زعشق
زین سبب عقل آمد و شد در تَعَشق
........‌‌.
زعاشقی شد فربه عقل دور خیز
کُند عقلی!!، را چسان کرد عشق تیز
.‌‌.......‌..
مر تقابل نیست عقل وعشق را
در ریاضت خوان بیا ای مشق را
.‌.‌‌..........
عقل عاشق زین سبب معقولتر
در گزارش کار او شد پر ثمر
.‌‌‌........
مولوی استاد و میر عاشقان
گوش کن از مقتدای راستان
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند.
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی کام کرد ..
...‌........
والسلام ای عاشقان حرف عشق
عقل سازد سینه هاتان ظرف عشق۲

 

رفیق در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۶ دربارهٔ سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۶ - تقریرات ثلاثه:

درود

ضمن سپاس از گردانندگان سایت، در قسمت ملاقات شیخ با آباقا، بند شماره ۲۹ تکرار بند شماره ۲۸ است که موجب شده مطلب ابتر بماند.لازم است اصلاح شده و ادامه روایت درج گردد.

 

عرفان فاطمی در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۲۰ در پاسخ به Sia دربارهٔ اوحدی » دیوان اشعار » مربع:

به گمانم از اهلی شیرازی می‌باشد این شعر

 

علی‌رضا علی‌نژاذ در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۵۱ در پاسخ به مجتبی خراسانی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۸:

ممنون از این حاشیه شما

 

 

H Hj در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۴۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹:

آلبوم نسیم سحر مجید درخشانی چون خواننده خانم داره در هیچ کدوم از منابع موسیقی نیست. ولی این شعر در خونده شده. 

نسیم سحر- قطعه شماره پنج: ما در این شهر غریبیم- پرماه، مجید درخشانی

در ساند کلاد:

پیوند به وبگاه بیرونی

در یوتیوب:

پیوند به وبگاه بیرونی

 

فرهود در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۴۶ در پاسخ به ساسان کمالی دربارهٔ نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۶ - در حسب حال و انجام روزگار:

مخفف خوابانیده است.  (منبع تصحیح دستگردی)

منظور خفتگان خاک است.

 

محمد مهدی فتح اللهی در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۰۵ دربارهٔ نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳:

یا رب مبادا هیچ جان دور از بر جانان خود

 

یحیی ولی در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار ...

دیدار یار دیدن  

 

amirrahmati۱۳۸۳ در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۲۶ در پاسخ به مظلومی دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۷ - مناظرهٔ خسرو با فرهاد:

توی این مصرع که جایگزین کردی وزن درست مصرع از بین رفته و با بقیه مصرع ها یکی نیست 

 

سفید در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴۴ - قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو:

 

ای خدا جان را تو بنما آن مقام

کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام...

 

 

۱
۱۹۰
۱۹۱
۱۹۲
۱۹۳
۱۹۴
۵۰۷۴
sunny dark_mode