گنجور

 
نظامی

نخستین بار گفتش کَز کجایی‌؟

بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آن جا به صنعت در چه کوشند‌؟

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست!

بگفت از عشق‌باز‌ان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین‌سان‌؟

بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟

بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب‌؟

بگفت آری چو خواب آید، کجا خواب‌؟

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک‌؟

بگفت آن گه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش‌؟

بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش‌؟

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ‌؟

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه‌؟

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود‌؟

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو‌، کاین کار خام است

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد‌؟

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این، دل تواند کرد، دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوش‌تر چه کار است؟

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی‌دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس‌؟

بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ هم‌خوابیت باید‌؟

بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش‌؟

بگفت آن، کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین‌؟

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد‌؟

بگفت ار من کنم در وی نگاهی‌؟

بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

گشاد آن گه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل می‌توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کند باید

چنانک آمد شد ما را بشاید

بدین تدبیر کس را دست‌رس نیست

که کار تو است و کار هیچ کس نیست

به حق حرمت شیرین دل‌بند

کز این بهتر ندانم، خورد سوگند

که با من سر بدین حاجت درآری

چو حاجت‌مند‌م این حاجت برآری

جوابش داد مرد آهنین‌چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

به شرط آن که خدمت کرده باشم

چنین شرطی به جای آورده باشم

دل خسرو رضای من بجوید

به تَرک‌ِ شکرِ شیرین بگوید

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

که حلقش خواست آزردن به پولاد

دگر ره گفت از این شرطم چه باک است

که سنگ است آن چه فرمودم نه خاک است

اگر خاک است چون شاید بریدن

و گر برد کجا شاید کشیدن

به گرمی گفت کآری شرط کردم

و گر زین شرط برگردم نه مَردَم

میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست‌برد خویش بنمای

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

نشان کوه جست از شاه عادل

به کوهی کرد خسرو رهنمونش

که خواند هر کس اکنون بیستونش

به حکم آن که سنگی بود خارا

به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی‌گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوه‌کن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگه داشت

بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

چنان بَر زد که مانی نقش ارژنگ

پس آن گه از سنانِ تیشهٔ تیز

گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

بر آن صورت شنیدی کز جوانی

جوان‌مردی چه کرد از مهربانی

وز آن دنبه که آمد پیه‌پرورد

چه کرد آن پیرزن با آن جوان‌مرد

اگر چه دنبه بر گرگان تله بست

به دنبه شیرمرد‌ی زان تله رست

چو پیه از دنبه زانسان دید بازی

تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی‌؟

مکن کاین میش دندان پیر دارد

به خوردن دنبه‌ای دل‌گیر دارد

چو برج طالعت نآمد ذنب‌دار

ز پس رفتن چرا باید ذنب‌وار‌؟