گنجور

حاشیه‌گذاری‌های جاوید مدرس اول رافض

جاوید مدرس اول رافض

شاعر


جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

                             
تضمین غزلی از سعدی
مسمط مخمس
مسیحاوش  بجسمم جان بدم جانا  وچون جان آی
چنان چون حوری مهوش بصحن باغ رضوان آی
هلا ایدل زکفر زلف مشکینش به ایمان آی
،،،،  ، ،،،،،،،،،،
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
****************
مرا جامی بده یاقوت رنگ از آن لب قندت
نه من تنها ،هزاران کس به پیش پای میرندت
ملائک در حریم ستر ورضوان گشته مانندت
،،،،،،،،،،،،،،
دمادم حوریان از خلد رضوان میفرستندت
که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
*************
رقیبان در قفا یا پیش رو دارند گر تعنی
بکار عشق اگر تزویر کردی میبری لعنی
زدی تا لاف عشق ایدل گذر کن زین جهان یعنی
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
 گرت اندیشه میباشد ز بد گویان بیمعنی
چو معنی مِعجَری بربند چون اندیشه پنهان آی
***********
حریمت تا که جولانگاه هر اغیار میگردد
زتاب جعد مشکینت دلم بیمار میگردد
وزان چشم چو بیمارت روان تیمار میگردد
،،،،،،،،،،،،،،
دلم گِرد لب لعلت سکندر وار میگردد
 نگوئی کاخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
*********
براه عشق از کف شد تمام دین و ایمانم
مرا در آرزوی وصل دُرد غم منوشانم
به خوان نعمتت جانا زخیل بی نصیبانم
،،،،،،،،،،،،
چو عقرب دشمنان داری ومن چون با تو میزانم
برای مصلحت جانا زعقرب سوی میزان آی
*********
زبد عهدی شدم نالان وجوشیدم ازاین غیرت
کنم قربان ازآن جانرا که رسمی هست در ُقربت
مرا عهد ازل افتاد باموی سرت الفت
،،،،،،،،،،،،،،
جهانی عشق بازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بد عهدی واندر عهد ایشان آی
*********
دلا قسمت ترا این بود هجران و پریشانی
چنان بلبل بنالی هرسحر با آه و افغانی
ز دُرد و صاف( رافض) نوشد آنرا، شرب روحانی
،،،،،،،،،،،،،
خوش آمد نیست سعدی را دراین زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۱ در پاسخ به رسته دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

                             
تضمین غزلی از سعدی
مسمط مخمس
مسیحاوش  بجسمم جان بدم جانا  وچون جان آی
چنان چون حوری مهوش بصحن باغ رضوان آی
هلا ایدل زکفر زلف مشکینش به ایمان آی
،،،،  ، ،،،،،،،،،،
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
****************
مرا جامی بده یاقوت رنگ از آن لب قندت
نه من تنها ،هزاران کس به پیش پای میرندت
ملائک در حریم ستر ورضوان گشته مانندت
،،،،،،،،،،،،،،
دمادم حوریان از خلد رضوان میفرستندت
که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
*************
رقیبان در قفا یا پیش رو دارند گر تعنی
بکار عشق اگر تزویر کردی میبری لعنی
زدی تا لاف عشق ایدل گذر کن زین جهان یعنی
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
 گرت اندیشه میباشد ز بد گویان بیمعنی
چو معنی مِعجَری بربند چون اندیشه پنهان آی
***********
حریمت تا که جولانگاه هر اغیار میگردد
زتاب جعد مشکینت دلم بیمار میگردد
وزان چشم چو بیمارت روان تیمار میگردد
،،،،،،،،،،،،،،
دلم گِرد لب لعلت سکندر وار میگردد
 نگوئی کاخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
*********
براه عشق از کف شد تمام دین و ایمانم
مرا در آرزوی وصل دُرد غم منوشانم
به خوان نعمتت جانا زخیل بی نصیبانم
،،،،،،،،،،،،
چو عقرب دشمنان داری ومن چون با تو میزانم
برای مصلحت جانا زعقرب سوی میزان آی
*********
زبد عهدی شدم نالان وجوشیدم ازاین غیرت
کنم قربان ازآن جانرا که رسمی هست در ُقربت
مرا عهد ازل افتاد باموی سرت الفت
،،،،،،،،،،،،،،
جهانی عشق بازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بد عهدی واندر عهد ایشان آی
*********
دلا قسمت ترا این بود هجران و پریشانی
چنان بلبل بنالی هرسحر با آه و افغانی
ز دُرد و صاف( رافض) نوشد آنرا، شرب روحانی
،،،،،،،،،،،،،
خوش آمد نیست سعدی را دراین زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰:

تضمین                                           مسمط مخمس

سُرمۀ چشم دل از خاک درش خاکتر است

درد هجران به جهان از همه غمناکتر است

لعل یاقـوت تـو تـاکـش ز همه تاکتر  است

ای که از سرو روان قدّ تو چالاک تراست  

   دل بروی تو زروی تو طربناکتر است

...........................................

پیش لعل لبت هر کس که شود شُد دم بخت

در گرو رفت مرا در طلبش خرقه و رخت

جـگر از لعـل بـخون تـشنـۀ تو لـخت بلخت

چُست بودست مرا کسوت معنی همه وقـت

      باز بر قامت زیبای تو چالاکتر است      

...........................................

خاکِ پـایـت بـدهـد بـوی زخـون دل ریشم

تا زمژگان بزنی بررگ وجان زخمۀ نیشم

چون اجل تنگ بیا خیمه بزن بر رگ وپیشم

دیـگـر از حـربـۀ خـونـخوار اجـل نـندیـشـم   

  که نه از غمزۀ خونریز تو ناباکتر است

..........................................

در چمن شو که صبا زلف ترا شانه زند

قصـۀ مـوی تـو جـانا ره  افـسـا نـه زنـد

مرغ دل از طمع خا ل تـو در دانـه زنـد

نـظر پـاک مـرا دشـمـن اگر چانه  زنـد 

           دامن دوست بحمد الله ازآن پاکتر است

.........................................

مرغ شیدای چمن در غزل خویش چه گفت؟

جان من دُرّ بـنـوک مـژه ات  بـایـد  سـفـت

غنچه از نالـۀ مـرغ سـحری روی نـهـفـت

تا گـل روی تـو از بـاغ لـطا فـت بـشکفـت    

    پردۀ صبر من از دامن گل چاکتر است

..........................................

عشق را نیست دلا عاقبت و فرجامی

عاشقان را نبود در دو جهان آرامــی

( رافضا ) هست در این بستۀ عشق ایهامی

پای بر دیدۀ سعدی نِه اگر بـخـرامــی    

   که به صد منزلت از خاک درت خاکتر است

تبریز             85.11.6            

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۵ در پاسخ به وشایق دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰:

تضمین                                           مسمط مخمس

سُرمۀ چشم دل از خاک درش خاکتر است

درد هجران به جهان از همه غمناکتر است

لعل یاقـوت تـو تـاکـش ز همه تاکتر  است

ای که از سرو روان قدّ تو چالاک تراست  

   دل بروی تو زروی تو طربناکتر است

...........................................

پیش لعل لبت هر کس که شود شُد دم بخت

در گرو رفت مرا در طلبش خرقه و رخت

جـگر از لعـل بـخون تـشنـۀ تو لـخت بلخت

چُست بودست مرا کسوت معنی همه وقـت

      باز بر قامت زیبای تو چالاکتر است      

...........................................

خاکِ پـایـت بـدهـد بـوی زخـون دل ریشم

تا زمژگان بزنی بررگ وجان زخمۀ نیشم

چون اجل تنگ بیا خیمه بزن بر رگ وپیشم

دیـگـر از حـربـۀ خـونـخوار اجـل نـندیـشـم   

  که نه از غمزۀ خونریز تو ناباکتر است

..........................................

در جمن شو که صبا زلف ترا شانه زند

قصـۀ مـوی تـو جـانا ره  افـسـا نـه زنـد

مرغ دل از طمع خا ل تـو در دانـه زنـد

نـظر پـاک مـرا دشـمـن اگر چانه  زنـد 

           دامن دوست بحمد الله ازآن پاکتر است

.........................................

مرغ شیدای چمن در غزل خویش چه گفت؟

جان من دُرّ بـنـوک مـژه ات  بـایـد  سـفـت

غنچه از نالـۀ مـرغ سـحری روی نـهـفـت

تا گـل روی تـو از بـاغ لـطا فـت بـشکفـت    

    پردۀ صبر من از دامن گل چاکتر است

..........................................

عشق را نیست دلا عاقبت و فرجامی

عاشقان را نبود در دو جهان آرامــی

( رافضا ) هست در این بستۀ عشق ایهامی

پای بر دیدۀ سعدی نِه اگر بـخـرامــی    

   که به صد منزلت از خاک درت خاکتر است

تبریز             85.11.6                    

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۸ روز قبل، جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

تضمین غزل شماره ۵
.......
یارب هدایتی کن این سایه هُمارا
تا زیر سایه گیرد فعل و شعور  ما را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
.................
دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
*********
وقت سفر رسیده ایدل ز ره  نپرهیز
از دوریش میندیش وز موج یم تو مگریز
بحریست پُر طلاطم  اندر سفینه ما نیز
........‌......
کشتی‌نشستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
*********
بی دوست گر  نشسته هر شخص گشته مغبون
دستی ببر به زلفش، دستی به رطل معجون
شعری بگو تر انگیز، ایدل به طبع موزون
........................
ده‌روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
*********
ساقی بگردش می تا کی کنی تعلل
صبح و نسیم بگشود بند از قبای سُنبل
خوش باش در گلستان روزی سپنج  با گل
..................
در حلقهٔ گل‌ و مُل خوش خواند دوش بلبل
هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا
*********
از دوریت عذاب و در قرب تو سلامت
از جسم مرده  یا رب  میخواهد او غرامت
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
.................
ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت
روزی تَفَقُّدی کن درویش بی‌نوا را
*********
  عشق آخرش نگجد آنجا که ظرف حرف است
بی عشق شد چو عمرت، بیهوده بهر صرف است
علم و ادب به نیکی بس عالمی شگرف است
..‌.............
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
*********
ارباب حرس و شهوت سر رشته عنادند
آنان که خود کله را کج راس سر نهادند
  بر شیب سروری ها در راه کج  فتادند
..................
در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
*********
هر کس درین زمانه آمال خویش و دل راند
دنبال کامجوئی کی از منال خود ماند
زور وزر ست حاکم حامی آن بود ، باند
،،،،،،،،،،،،،
آن تلخ‌وَش که صوفی ام‌ُّالخَبائِثَش خواند
اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا
*********
مهر و محبت آمد ارجح قرین هستی
دوری گزین ز هر شر هم، از مسیر پستی
در کار و زار دوران با عشق و مهر رستی
،،،،،،،،،،، 
هنگام تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را
*********
از کجروی چو رهروچشمان خود بدوزد
در را نیک بختی شمعی اگر فروزد
نیکی و راستگوئی باشد چو فرض ایزد
،،،،،،،،
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
*********
در دست می چو لعل و در دل بود چو اخگر
از ترس شیخ ما را خُم گشته همچو سنگر
وندر شط شرابش انداختیم لنگر
...................
آیینهٔ سکندر، جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا
*********
  ترکی و پارسی را ملًت خورند چون قند
مام وطن بپرورد از هر قبیله فرزند
بین، ملل چو سازد فرهنگ و شعر پیوند
.................
ترکان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
*********
از فیض و جود رندان طالع چو گشته مسعود
پیر مغان زنیکی کان محبت و جود
از ریب شیخ و زاهد،هرگز کسی نیاسود
........
حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ مِی‌ْآلود
ای شیخ پاک‌دامن معذور دار ما را
*********
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۳۰ روز قبل، پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:

تضمین غزل شماره ۲۰ حضرت حافظ
..............
ساکن میکده والله  زحبیبان خداست
ناسزا در حق این قوم دریغا که جفاست
عاشق واقعی حق،، ز همه شید رهاست
.............
روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
می ز خُمخانه به جوش آمد و می‌باید خواست
........‌
ساقیا رخ بنما کان غم وهجران بگذشت
فخر بر زهد و دعا و ، تب ایمان بگذشت
آن عبوسی ریا ،حیله و حرمان بگذشت
..‌..........
نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
.........
آنچنانتر شود از باده ،چو ارباب خِرد
در میادین معارف زهمه گوی بَرَد
در تکاپو وهنر جوشن دانش بدِرَد
............
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟
این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست؟
.........
بی حضور  می و ساقی چو صفائی نَبوَد
اند ر آن جمع که از شید وفائی نَبوَد
ترسم آخر که برین قوم خدائی نبود
..............
باده نوشی که در او روی و ریایی نَبُوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
......‌‌‌
روشن از پرتو جامست براین دل آفاق
گر چه این ماه رود چند صباحی بمحاق
ور برین دل برود گونه بگون درد فراق
..............
ما نه رندانِ ریاییم و حریفانِ نفاق
آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست
........‌‌‌
ستم و جور و بنا حق بد، و بی حد نکنیم
بهر نهی از نکره کار چنان دد نکنیم
راه میخانه رندان بجفا سد نکنیم
...........
فرضِ ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست، نگوییم رواست
........
ما که از درد غم و جور  زمان نیک پُریم
دُریم

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم؟
باده از خونِ رَزان است، نه از خون شماست
..‌‌‌‌‌...
زاهدان طالب جنات و بهشتند و خلود
با عبادات ریائی همه در جانب سود
زاهد ار منع زمی کرد وزان حیله غنود
.......................
این چه عیب است کز آن عیب، خلل خواهد بود
ور بُوَد نیز چه شد؟ مردم بی‌عیب کجاست
.....‌....

زشرار و غم دوران رسد ار برتو غمی
ساقی افزون کن از الطاف و کرم بیش و کمی
رافضا کوش بدست آر تو هم جام جمی
**************
حافظ از چون و چرا بگذر و می نوش دمی
نزد حُکمش چه مجال سخن چون و چراست

جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

تضمین این غزل

به بحر عشق رو کردی مپنداری کران دارد

فرو کش عقل در این ره که دل آنجاعنان دارد

فراغ از سدره وطوبی دلم سرو روان دارد

"غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد  

                                    جوابش تلخ وپنداری شکر زیر زبان دارد"

-------------------------------------------

دلی گر شاد باشد بشکفد چون گل طرب زاید

زتیغش گر جفا بارد ولیکن صبر میباید

برسم عشقبازی از تحّمل عشق می پاید

"مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید  

                             به نقد اندر بهشت است آنکه یاری مهربان دارد"

------------------------------------------

چو مکتوبی زیار آید زهی گنجی و مطلوبی

دلا در حلقه زلفش طنین موج و آشوبی

خریدار غم عشقم به مسروری و پاکوبی

"کسی راکاختیاری هست ومحبوبی ومشروبی

                        مراد از بخت وحظ از عمرومقصود از جهان دارد"

-----------------------------------------

زخورشید رخش سوزد هزاران بار انجم را

کمانش از کجی ماند چو نیش تیز کژدم را

اگر چه جو فروش است او نماید روی گندم را

"برون از خفتن و خوردن حیاتی هست مردم را

                                    بجانان زندگانی کن بها ئم نیز جان دارد"

---------------------------------------------

تمنای وجودش دارد این جان از سرا پایم

بزلفش التجا کردم که آنجا خوش بود جایم

بگفتا بوسه ات بخشم از این لعل شکر خایم

"محبت با کسی دارم کزو با خود نمی آیم  

                                  چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد"

-------------------------------------------

 مجال عشق را باید حریفی بهر همدردی

دلا مهر بتان با خون دل در سینه پروردی

عمل باید به پند پیر دانا از جوان مردی

"نه مردی گر به شمشیر ازجفا ی دوست برگردی

                              دهل را کاندرون بادست زانگشتی فغان دارد"

------------------------------------------

نهان باشد حدیث عشق و داد دل ازآن خیزد

اگر با داده بستیزی ،سپهرت با تو بستیزد

هزاران فتنه با نقشش ازین طـُرفه بر انگیزد

"به تشویش قیامت در،که یار از یار بگریزد

                               محب از خاک برخیزد محبت هم چنان دارد"

-----------------------------------------

"زکوی یار میآید نسیم باد نوروزی "

" ازاین باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی"

قبا بشکافد اندر تن گل نو رس زبهروزی

"خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی  

                                  به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد"

-------------------------------------------    

دلا رندی غنیمت دان به خشنودی و شنگولی

برندی ره نبردی گر از این رُتبت تو معزولی

خوشا جانا که با دلدار خود آسوده مشغولی

"چنان سربر کنار یار خواب صبح مستولی 

                            چه غم داری زمسکینی که سر بر آستان دارد"

-----------------------------------------

کمانداران ابرویش به نظم و ،صف در آرایش

ازآن مژگان دلدوزش توان ودل بفرسایش

مجو( رافض) امان از او ندارد روح بخشایش

"چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین وآسایش

              نه تنها مُلک میراند که منظوری نهان دارد"

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۴ در پاسخ به نادر.. دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

تضمین این غزل

به بحر عشق رو کردی مپنداری کران دارد

فرو کش عقل در این ره که دل آنجاعنان دارد

فراغ از سدره وطوبی دلم سرو روان دارد

"غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد  

                                    جوابش تلخ وپنداری شکر زیر زبان دارد"

-------------------------------------------

دلی گر شاد باشد بشکفد چون گل طرب زاید

زتیغش گر جفا بارد ولیکن صبر میباید

برسم عشقبازی از تحّمل عشق می پاید

"مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید  

                             به نقد اندر بهشت است آنکه یاری مهربان دارد"

------------------------------------------

چو مکتوبی زیار آید زهی گنجی و مطلوبی

دلا در حلقه زلفش طنین موج و آشوبی

خریدار غم عشقم به مسروری و پاکوبی

"کسی راکاختیاری هست ومحبوبی ومشروبی

                        مراد از بخت وحظ از عمرومقصود از جهان دارد"

-----------------------------------------

زخورشید رخش سوزد هزاران بار انجم را

کمانش از کجی ماند چو نیش تیز کژدم را

اگر چه جو فروش است او نماید روی گندم را

"برون از خفتن و خوردن حیاتی هست مردم را

                                    بجانان زندگانی کن بها ئم نیز جان دارد"

---------------------------------------------

تمنای وجودش دارد این جان از سرا پایم

بزلفش التجا کردم که آنجا خوش بود جایم

بگفتا بوسه ات بخشم از این لعل شکر خایم

"محبت با کسی دارم کزو با خود نمی آیم  

                                  چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد"

-------------------------------------------

 مجال عشق را باید حریفی بهر همدردی

دلا مهر بتان با خون دل در سینه پروردی

عمل باید به پند پیر دانا از جوان مردی

"نه مردی گر به شمشیر ازجفا ی دوست برگردی

                              دهل را کاندرون بادست زانگشتی فغان دارد"

------------------------------------------

نهان باشد حدیث عشق و داد دل ازآن خیزد

اگر با داده بستیزی ،سپهرت با تو بستیزد

هزاران فتنه با نقشش ازین طـُرفه بر انگیزد

"به تشویش قیامت در،که یار از یار بگریزد

                               محب از خاک برخیزد محبت هم چنان دارد"

-----------------------------------------

"زکوی یار میآید نسیم باد نوروزی "

" ازاین باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی"

قبا بشکافد اندر تن گل نو رس زبهروزی

"خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی  

                                  به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد"

-------------------------------------------    

دلا رندی غنیمت دان به خشنودی و شنگولی

برندی ره نبردی گر از این رُتبت تو معزولی

خوشا جانا که با دلدار خود آسوده مشغولی

"چنان سربر کنار یار خواب صبح مستولی 

                            چه غم داری زمسکینی که سر بر آستان دارد"

-----------------------------------------

کمانداران ابرویش به نظم وصف در آرایش

ازآن مژگان دلدوزش توان ودل بفرسایش

مجو( رافض) امان از او ندارد روح بخشایش

"چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین وآسایش

                        

                           نه تنها مُلک میراند که منظوری نهان دارد"

 

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:

تضمین این غزل                                                                                  

ای آن که درد عشقت بر عاشقان گوارا

 بردیگران میفکن آن سایۀ همارا

امید وصل داریم لطفی نما خدارا

"مشتاقی وصبوری از حد گذشت یا را   

                          گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را"

.......................................

اکنون زحال آن گل ما را صبا خبر کن

بلبل بنال ازین غم غوغا بهر سحر کن

ای ماه سرو قامت  بر کوی ما گذر کن

"باری به چشم احسان در حال ما نظر کن 

                          کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را"

.....................................

در آرزوی وصلت ما راست درد و حسرت

بر جور دور گردون لب می گزم ز حیرت

کوهی زغم بجانست دل می کشد زغیرت

"سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

                         حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را" 

....................................

مجنون معاف عقل است جانا مگوی پند م

در آرزوی زلف و محتاج آن کمندم

پیش آِی و سایه افکن زان قامت بلندم         

"من بی تو زندگانی خود را نمی پسندم    

                            کا سایشی نباشد بی دوستان بقا را"

...................................

گر باغبان عشقت شاخی زگل بکارد

بر پای شاخ آن گل جوئی زاشک آرد

مرغ غزلسرایش شکری بر آن گزارد

"چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد  

                   آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را"

...................................

با نرگس و کمند ش آن ماه دل رباید

در راه عشق جانا ترس از خطر نباید

رفتی ، فراقت آمد هجران غمی فزاید

"حال نیاز مندی در وصف می نیاید     

                        آنگه که باز گردی گوئیم ماجرا را"

 

 

 

 

..................................

در هجرو درد و رنجت کوشیده ام به همت

با جلوه ای زمهرت دل میشود مرمت

با دشمنان مدارا با دوستان مروت

"بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت 

                    دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را"

.................................

دل خوش مکن که باشد ما فات را غرامت

گر فوت گشت نقد ت ، سودت دهد ندامت؟

دوری گزیند از ما آن یارسرو قامت

"یارب توآشنا را مهلت ده وسلامت

                         چندان که باز بیند دیدار آشنا را"

...............................

زاهد شدم به پیشش تسبیح و ذکر گویان          

چون صوفیان بتزویر می را زخرقه شویان

همچون شهی گدا وش قلبی زمهر جویان

"نه ملک پادشا را در چشم خوب رویان 

                   وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را"

.......................

از چشم در کنارم جاریست زاشک  سِیلی

چشمش دگر ندارد بر خاک پاش میلی

وندر نگاه آن یار عاشق بود  طفیلی

"ای کاش بر فتادی برقع زروی لیلی 

                     تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را"

..........................

سختی مکن بدنیا مزدآایدت بسختی

آسایشی بدست آر همراه یار لختی                                         

(رافض) کنار جوی ولعل لب و درختی

"سعدی قلم به سختی رفتست و نیک بختی 

             پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را"

 

 تبریز      85.11.27   جاوید مدرس اول(رافض)       

                 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۰ در پاسخ به ف-ش دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:

تضمین این غزل

                                       

                                                           تضمین غزلی از سعدی 3

ای آن که درد عشقت بر عاشقان گوارا

 بردیگران میفکن آن سایۀ همارا

امید وصل داریم لطفی نما خدارا

"مشتاقی وصبوری از حد گذشت یا را   

                          گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را"

.......................................

اکنون زحال آن گل ما را صبا خبر کن

بلبل بنال ازین غم غوغا بهر سحر کن

ای ماه سرو قامت  بر کوی ما گذر کن

"باری به چشم احسان در حال ما نظر کن 

                          کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را"

.....................................

در آرزوی وصلت ما راست درد و حسرت

بر جور دور گردون لب می گزم ز حیرت

کوهی زغم بجانست دل می کشد زغیرت

"سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

                         حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را" 

....................................

مجنون معاف عقل است جانا مگوی پند م

در آرزوی زلف و محتاج آن کمندم

پیش آِی و سایه افکن زان قامت بلندم         

"من بی تو زندگانی خود را نمی پسندم    

                            کا سایشی نباشد بی دوستان بقا را"

...................................

گر باغبان عشقت شاخی زگل بکارد

بر پای شاخ آن گل جوئی زاشک آرد

مرغ غزلسرایش شکری بر آن گزارد

"چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد  

                   آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را"

...................................

با نرگس و کمند ش آن ماه دل رباید

در راه عشق جانا ترس از خطر نباید

رفتی ، فراقت آمد هجران غمی فزاید

"حال نیاز مندی در وصف می نیاید     

                        آنگه که باز گردی گوئیم ماجرا را"

 

 

 

 

..................................

در هجرو درد و رنجت کوشیده ام به همت

با جلوه ای زمهرت دل میشود مرمت

با دشمنان مدارا با دوستان مروت

"بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت 

                    دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را"

.................................

دل خوش مکن که باشد ما فات را غرامت

گر فوت گشت نقد ت ، سودت دهد ندامت؟

دوری گزیند از ما آن یارسرو قامت

"یارب توآشنا را مهلت ده وسلامت

                         چندان که باز بیند دیدار آشنا را"

...............................

زاهد شدم به پیشش تسبیح و ذکر گویان          

چون صوفیان بتزویر می را زخرقه شویان

همچون شهی گدا وش قلبی زمهر جویان

"نه ملک پادشا را در چشم خوب رویان 

                   وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را"

.......................

از چشم در کنارم جاریست زاشک  سِیلی

چشمش دگر ندارد بر خاک پاش میلی

وندر نگاه آن یار عاشق بود  طفیلی

"ای کاش بر فتادی برقع زروی لیلی 

                     تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را"

..........................

سختی مکن بدنیا مزدآایدت بسختی

آسایشی بدست آر همراه یار لختی                                         

(رافض) کنار جوی ولعل لب و درختی

"سعدی قلم به سختی رفتست و نیک بختی 

             پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را"

 

 تبریز      85.11.27   جاوید مدرس اول(رافض)       

                 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۰:

استقبال از این غزل

شب تا سحر نخفته درمانده زیر باران

در حسرت صبوحی با خیل میگساران

ساقی صراحیی ده لب تشنگان صبحیم 

باشد  که بشکند زان سر گیجه ی خماران

پوشید آسمان را نیلی ستبر ابری

پنهان شد آسمان صبح ستاره باران

 صبح امید ما را ساقی طلایه میباش

 غم لشگری پراکند، فوج  طلایه داران

معجون جام ساقی دارد عجایبی خوش

موج فرح فزایش داروی غمگساران

مائیم و کهنه دلقی سترست بر معایب

کین را رهی نباشد در کبر کامگاران

 مطرب زپرده بیرون  شد دل بزن نوایی

 سا قی بیا و سر کن ،شب را به زنده داران 

  صبح امید مارا از آفتاب مهرت 

گرمایشی بیفزا ما ئیم امیدواران

عقل معاش خود را دیوانه کن بجامی

 ما مست جام عشقیم"رافض" ز هوشیاران

.

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۲۰ در پاسخ به هنگامه حیدری دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸:

احسنت دقیقا در بیت بیستم از نظر ارتباط صنایع ادبی (محمد) نیست( مغنی) درست است .که در دست رباب دارد .وخواب باعث سستی در اجرای ساز رباب میشود.

ارتباط منطقی بین محمد و رباب به هیچوجه نیست و بی معنی می نماید

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۲۲ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸:

کونلوم گئجه گوندوز گئزیری دلبریله
گوز خطینی آبینی چئکیب کوثریله
دوشموش او زنخ چاهینه چوخ قانلی اورک
آخیر او زنخ چاهین، حوروپ عنبریله

رافض

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۱۹ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶:

سئن بدر اولاراخ گونش سئنه بنده اولوپ
تا بنده اولوپ سئنه او تابنده اولوپ
ای مه سئنون او شعاع رویون اودونا
گون یاندی الوولا، ماه تابنده اولوپ
رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۱۷ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴:

او آی کی قدی سرو چماندیر ایدل
لب غنچه دی قاشلاری کماندیر ایدل
پیشکش اونا بیر چرقدی وئردیم دئدیکی
وصل ایسته ئیسن؟ جَرمَه سی جاندیر ایدل
رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:

آخ او دوداقین،،سویله دی او آب حیات
آخ غنچه دهن، ،سویله دی او حبً نبات
آخ شعر او لبونده، ،دئدی رافیض دئری
شیرین او لطیفه سوزلره مین صلوات
رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۱۱ در پاسخ به محمد رضا بهار دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲:

قالدیر طرب انگیز او آبی دو گئتیر
او  یاندیریب اود وران شرابی دو گئتیر
کئفلن او شراب نابدن  آنلاما هئچ
هئچ آنلاشا بیل مه ین جوابی دو گئتیر
رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۱۹ در پاسخ به آرمین شکری اصیل دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:

احسنت

چون در این غزل بیت تخلص درج نشده

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

تضمین غزل حافظ  شماره ۱۹ حضرت حافظ
..........‌.‌
دل شد از دست ندانم که گرفتار کجاست؟
شور بلبل بهوا خاست که ازهار کجاست؟
ساقیِ  حور صلا داد که ابرار کجاست؟
...........
ای نسیمِ سحر، آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عَیّار کجاست؟
.........
پیشم  از هجر مزن دم که دلم گردد ریش
حرف دوری ز محبان به حیات است چو نیش
زین نمط حرف مزن تا که مرنجانم بیش
............
شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش
آتشِ طور کجا، موعدِ دیدار کجاست؟
.........‌‌
در حق ما تو چنان کن که صوابی دارد
دلم از نسخهء چشمت تب و تابی دارد
کد خدای نگهت از چه عتابی دارد؟
.............
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟
...............
لاله را کف بچمن گر به ایاغی ماند
بزم جم راست تو گوئی که قدح میراند
بلبل مست بهاران چو غزل میخواند
.....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آن‌کس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی، مَحرمِ اسرار کجاست؟
...............

گر چه گل را به برش سلسله ای از خار است
در گلستان همه از عطر گلش ایثار است
وه که هر پیچش زلف سیه ات چون مار است
................‌‌‌‌‌‌‌‌
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت‌گرِ بی‌کار کجاست؟
.................
شعر طنز است و غزل بر لب لعل و سخنش
چاه صد یوسف مصریست به صورت ذقنش
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
...............
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دلِ غم‌زده سرگشته گرفتار، کجاست؟
...............
در محبت صنما سابقه پیشین کو؟
وان نوازش که شود خاطره تسکین کو؟
کنج آغوش و فراغی بر و بالین کو؟
.........................
عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابرویِ دلدار کجاست؟
...............
ای صبا نکهتی آور زبر تازه گلی
تا که مرهم کند آن عطر به افسرده دلی
اینچنین است نیاز ار که بود ناز بلی
..............
ساقی و مُطرب و مِی جمله مُهَیاست ولی
عیش، بی‌یار مُهیّا نشود، یار کجاست؟
...............
دل که شد مخزن عشق اوست همانا چون گنج
چو گل کرشمه کند بلبلان خوشند سه و پنج
اگر که جفت شود"  رافض" از دلال و زغنج
..............
حافظ از بادِ خزان در چمنِ دَهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما گُلِ بی‌خار کجاست؟
...............
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۶ در پاسخ به خسرو ياوري دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

تضمین غزل حافظ  شماره ۱۹ حضرت حافظ
..........‌.‌
دل شد از دست ندانم که گرفتار کجاست؟
شور بلبل بهوا خاست که ازهار کجاست؟
ساقیِ  حور صلا داد که ابرار کجاست؟
...........
ای نسیمِ سحر، آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عَیّار کجاست؟
.........
پیشم  از هجر مزن دم که دلم گردد ریش
حرف دوری ز محبان به حیات است چو نیش
زین نمط حرف مزن تا که مرنجانم بیش
............
شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش
آتشِ طور کجا، موعدِ دیدار کجاست؟
.........‌‌
در حق ما تو چنان کن که صوابی دارد
دلم از نسخهء چشمت تب و تابی دارد
کد خدای نگهت از چه عتابی دارد؟
.............
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟
...............
لاله را کف بچمن گر به ایاغی ماند
بزم جم راست تو گوئی که قدح میراند
بلبل مست بهاران چو غزل میخواند
.....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آن‌کس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی، مَحرمِ اسرار کجاست؟
...............

گر چه گل را به برش سلسله ای از خار است
در گلستان همه از عطر گلش ایثار است
وه که هر پیچش زلف سیه ات چون مار است
................‌‌‌‌‌‌‌‌
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت‌گرِ بی‌کار کجاست؟
.................
شعر طنز است و غزل بر لب لعل و سخنش
چاه صد یوسف مصریست به صورت ذقنش
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
...............
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دلِ غم‌زده سرگشته گرفتار، کجاست؟
...............
در محبت صنما سابقه پیشین کو؟
وان نوازش که شود خاطره تسکین کو؟
کنج آغوش و فراغی بر و بالین کو؟
.........................
عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابرویِ دلدار کجاست؟
...............
ای صبا نکهتی آور زبر تازه گلی
تا که مرهم کند آن عطر به افسرده دلی
اینچنین است نیاز ار که بود ناز بلی
..............
ساقی و مُطرب و مِی جمله مُهَیاست ولی
عیش، بی‌یار مُهیّا نشود، یار کجاست؟
...............
دل که شد مخزن عشق اوست همانا چون گنج
چو گل کرشمه کند بلبلان خوشند سه و پنج
اگر که جفت شود"  رافض" از دلال و زغنج
..............
حافظ از بادِ خزان در چمنِ دَهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما گُلِ بی‌خار کجاست؟
...............
جاوید مدرس رافض

 

۱
۲
۳
۱۷
sunny dark_mode