مهدی ابراهیمی
مهدی ابراهیمی در ۵ ماه قبل، شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸:
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم/ آه از آن روز که بادَت گُلِ رعنا ببرد
در وهلهی نُخُست پنداری که [باغبان(ا)] دَر آسمانِ ذهنیِّ خود سیر و سفر میکُند و حال و هوایی دارد. گواهِ این منطق آن است که وی لُغتِ باغبانا را به الف آنچنان آذین و سرکَش کرده که مپرس! و دیگر که او ز [خزان] یادی کرده است. انگار کو ز شورِ مستیِّ و حرارتِ مِیاَش [وی دَر باغاَش نیست!] در محاوره ما فرطِ بیهُشی را حالتِ مستی دانیم و کدام مستی برتر از مستیِّ آب و رنگ و بویِ گُلی که بربادست؟ حال یکبار دیگر بدین خطابِ خواجه بنگرید که گفت[باغبانا]، پنداری ندایی بدو میگوید که هی (بی حواس) رو برگردان، وز دورنگیِّ آسمان آگه باش که رو به پاییزست، و دیگر که [گُلِ رعنا] را در روسپیگری و قحبگی فاش و رنگآمیز نامیده. یعنی که پُشتِ گُلبرگها زرد و رویِ داخلیِّ آن قرمز است: باد در رویِ گُلِ رعنا حدیثی گفت سرد/ با وجودِ قحبگی شد سُرخ رو از انفعال”
کنون باغی را تصور کنید که به رنگ و بویِ گُل شُهرهی خاص و عام و نامِ باغبانِ خویش را بر زبان.ها انداخته است و در اینجا کدام و چه تناقض و دشمندوستی برتر از (باد)، هیونی که در رونقِ یاد سری پیمانشکن دارد، و به وقت سنگ به جامت اندازد! و جنابِ حافظ تردست آنچنان فسونی به لُغتِ [ بادَت] بر باغبانا کَشیده که رونقی بر چهرهی او نمیگُذارد، و آبشخورِ بادِ نخوتِ باغبانان را ز بادِ غفلت و یادِ آنان داند، آن هم تنها با یک حرفِ اضافهی [ت]. ملکِ طلقی که با پهلوّی و پُشتِ پایی خیالِ باغبان.ا را آنچنانتر میکند، و همین.
مهدی ابراهیمی در ۲ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۱ بهمن ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳:
"{(ای) جُرعه نوشِ مجلسِ جَم}، [سینه پاک دار]
{[کآیینه(ایست.)] جامِ جهان بین.}، [که آه، ازو]"
______
[آینه دانی که تاب آه ندارد]
.
.
" ای جُرعه نوشِ مَجلسِ جَم سینه پاک دار"
_____
خواجه خود عینِ آینه است. وا میدارد مان که آهسته گام برداریم، بایستیم. و در او درنگ کُنیم. او در مصرعِ نُخُست حرفِ(ای) را به میان کَشیده، حرفی که میلِ به گذشتن دارد و ناچار رو گردانی نیوشنده نیز هم. حال آن مصرع در خوانش پی در پی و مُدام افتاده، و رفتنی به قلم کَشیده شده است!
____
(ای جُرعه نوشِ مَجلسِ جَم سینه پاک دار) پنداری که او چو رودی مُدام جانِ جام را جُرعه جُرعه می کَشد. و در مصرعِ بعد آن جا که حرفِ آینه است، آهنگِ حروف و کلمات میایستند. و خود را در او میپایند، و اندر صفایِ مِی و جام، صافیّ و غشِ خود میبینند. و از قدیم این مَثَل بر زبانِ میخواران بوده که: (مستیّ و راستی) که خود ایهامی ظریف دارد، و منظور باطن است، ولی آن جامِ کاری تنهایّ و پهلویی بر این جانِ نابکار زده است و زیادتِ در آن، رفتنِ کم مایگان را کژ و مژ میکُند، که نوشش باد. آری آن چنان که ما در برابرِ آیینه، در و میایستیم، خواجه نیز ایستی در ( کآیینهایست.) آورد و هم چنان در مصرعِ دویّم آهنگِ حروف و کلمات با درنگ و تأنی و متانت و پایداریّ و ثباتِ قَدَم به پیش میروند و برقرارند، و بر دوام هم اینک نَظَری بازید:
"کآیینهایست. جامِ جهان بین. که آه، ازو."
آری همه ایست است و سکون. و انگار دران همه ناراستیها و نیز غَشها پیدا و هویدا باشد. که آه ازو. و جانِ آینه به نمود ز آهِ خواجهی ما، همه مُکَدَّری! که جایِ دست کَشیدن دارد.
جُرعه نوشِ مَجلسِ جَم، بماند برایِ بعد، که خواجه به ایهام است از این قومِ ماندهی ریاکارِ نابکارِ سَتَرون که به (ای) خطابش کرد که ارثی چنین و چنان به ما ز کَسانی چو جَم رسیده است. سینه پاک دار!
.
.
"جز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و هنوز/ باطل درین خیال که اکسیر میکُنند"
___
"روزگاریست که دِل چهرهی مقصود ندید/ ساقیا آن قدحِ آینه کردار بیار"
البت بلا نسبت و دور از جنابِ شما.
مهدی ابراهیمی در ۴ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸:
-..-..-
(تا) آسمان ز حلقه بهگوشانِ ما شود
(کو) عشوهای ز ابرویِ همچون هِلالِ تو
"حافظ"
آنگاه که سیه و تار دری میگُشایند و نور او را مییابد و در دِلَش جای و گاه میگیرد و بدان راه به رَخشانیّ و تابانیّ و جلاء تا تمامی میگردد و در مهرَش جان میبازاند.
[در هجر وَصل باشد و در ظُلمَت است نور]
.
.
حال چون جلایِ نور درو ره یابید باز و بستهاَش را خیالی نیست تارِ تار، بیغش و خَش، زُلال و خالصِ و محض، اکنون این خیالات را در گوشهای دَمِ دست و آنی بِگُذارید و در فُسونِ کِرشمه و غَمزهی خالص و نابی باشید که از گاهی آغاز و تا جایی به تیر رسیِّ چَشم میگردد.
__
.
شاهدِ ماهی را به مَثَل در کار کَشیم:
فرضِ آن که یاری چون ماهِ نو رو دررو از چادُرِ شب ابرو نموده و در جلوهگری برون زده است، در رو دررویی و چهره به چهرگی او تاکید مُکرر داریم، حال کِرشمه و غَمزهاَش را فرض بُگذارید که از رو دررویی به خمِ تایِ ابروان آغاز و با ناز و چرخشِ سر تا لالهی گوش پنهان مانده و پایان مییابد و حافظَش باز مُشتاق آن تا و کمان ابرویّست، و ماهِ نو نیز همین کارکرد را در کرشمه و غمزه به آسمانِ شب بازی میکُند، آری او با سرِ تا کردن و ابرو و اِفاده خوش تا این جا آمده است و ناگاه چون دُخترکان پُر ناز و ادا از رو دررویی به چرخَش سری تا پُشتِ گردن و لالهی بناگوش میگردد و میرود، آن جا که ماهِ نو را چون گوشوارهای در گوشِ گردن میدارند و ناگاه غیبَش میزند، و درستَش این است که حلقه بگوش پُشتِ آن کوه بُلند میگردد.
.
.
شیدا از آن شُدَم که نِگارَم چو ماهِ نو
ابرو نِمود و جلوهگری کرد و رو بِبَست "
_
.
در عشوه و غمزه شُدنِ سهیقَدانِ سیهچَشمِ ماهسیما، تایِ ابروانِ رُخ از گاهِ رو دررو آغاز و به چرخشِ سر تا به جایی ختم میگردد که در آن عیان جز گوشواره و لاله گوشِ چون ماهِ نوّی در آستان و آسمانش معلومی نیست که مردانِ آزموده و کاردان و هیزبین به بصیرت آن میدانند و از پیِ آن غمزهی جادُوِ جانی میکَشند، یعنی جانا بیا و بِکُش و یا این جانِ کشیده بگیر و برو.
_
.
آریکرشمهی چَشم و غمزهی سرِ آن ماهرُخ او را چون ماهِ شبِ آسمان به نازِ نازُکی و هِلالی و تمامی میبَرَد، پس به آب و جاروی دل کوش و به نَقلِ گیلکها( وَحَل) تا آن تا، دِلها بِبَرد.
(حافظ) ار (جان) طَلَبد (غَمزهی مَستانهی یار)
(خانه از غیر بِپَرداز) و (بهَل) (تا) بِبَرد
"حافظ"
___
.
کو عشوهای ز ابرویِ همچون هِلالِ تو
.
تا سِحْرِ چَشمِ یار چه بازی کُند که باز
مهدی ابراهیمی در ۴ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸:
-..-..-
تا آسمان ز حلقه بهگوشانِ ما شود
کو عشوهای ز ابرویِ همچون هِلالِ تو
"حافظ"
از غلامانِ حلقه بهگوشِ بستهکمر آغاز کنیم که در بندگیّ و خدمت قامتی دوتا و نِگون دارند.
از غلامانِ سیهچُردهی حلقه بهگوشی نام بریم که در نشان و بخت سیهروی دولتی دارند!
از زرِ تا شدهی حلقهنشانی نام بریم که چون سندی سرنوشتِ نا کسِ سیاهِ شبی را در سیاههی فرمانِ او به بَند و پیوند به دستِ زرخرید وا میداشت آری آن جا که به زورِ حُکم حلقهی بندگی را به ماهی در گوشِ گردن بُردهاَند.
.
به غلامیّ تو مشهورِ جهان شد حافظ
حلقهی بندگیّ(زلفِ) تو در گوشَش (باد)
.
اندکی در شانهی راه به بادِ زُلفی خوَش گردیم.
.
حتا او نیز به پاداش و سزایِ این جهان شاهدیّ و غَلمانی در حلقه بهگوشی بدست و پا مهنّا کردَست، خیرَش باد.
_
.
(تا) {(آ)س(مان)} ز (حلقه) به{(گو)(شانِ)} (ما) شود
(کو) عشوهای ز {اب(رو)یِ} {هم(چو)ن} هِلالِ (تو)
.
از آهنگِ شان و مان در گوشوارهی جانِ حلقه بهگوشان و آسمان به تایِ شادی و رقص بهجلدی بگذریم و در لغتِ مااَش گردیم که در تا و نِگارشِ آن لُغت الفَش در حلقهی میم افتادَست، حتا در نوشتن وخواندنِ لُغاتِ گو، کو، رو، تو، چو، و نون، لب ها گرد و لول و غنچه میگردند.
_
.
کنون در حال و روزِ سِپهرِ بیچاره و فلکزدهی سیاهی باشیم که طاقِ جانَش به حُکمِ داغِ آن حلقهی ماه اَندرخَم و نگونیّ و دوتاایّ و روانی به شیدایی افتاده و لرزانیّ آن حلقهی ماهِ زرد شاهدِ آشکارَش باد ولیکن یک تایِ دِگر نیز در دوتایِ یار به خَمی اُفتادست که حافظِ او در اعتقادِ محکم و پابرجا میگوید که اگر تایی به گره ز ابروانِ تو در آسمانِ بخت و دولتِ ما بیفتد، آن نیز، چون بَند و گِرهی وا است، و ما از سرِ فَخر و افتخار آن اِقبال را در حلقه بهگوشی آستانبوسیم و در دولتَش پَرَکِ کُلاهی بهآسمان بالا میگردانیم.
.
و از فرازِ تماشایی او به آنی در گُذریم و در افسونِ فرودی گردیم که در شکارِ پیداییست، آری تایِ زمان!
.
به راستی که در شبِ سیاهِ حالِ ما یک سوسو و چراغ ز آنجا ز سِحْرِ لولو و ناوکیِّ چَشم و ابرویِ تا به تایِ تو ما را به تایی و غلامیِّ تو وا داشته و در عینِ حال کمرِ بختِ ما را نیز راست راست گردانیده.
.
و دریغا که عشوه و پیامی ز آن سو نمیآید تا آسمان بهگاه و بیگاه چون ماهِ نوّی ز حلقه بهگوشانِ ما گردد.
(تا)(سِحْرِ) چشمِ یار چه(بازی) کُند که(باز)
بنیاد بر کرشمهی جادو نهادهایم
"حافظ"
__
.
تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غصّه دو نیم افتادست
مهدی ابراهیمی در ۴ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:
-..-..-
چو گُل (بِدامن) ازین باغ میبری (حافظ)
چه غم ز ناله و فریادِ باغبان داری
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۴ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:
-..-..-
{(خَلاصِ) (حافظ)} از آن (زُلفِ تابدار) {مَ(باد)}
که بَستِگانِ (کَمَندِ) تو رَستگارانَند
"حافظ"
__
.
در آغاز آن زُلفِ تابدارَش را باش که جنونِ اسیری را در دل و جان به بو و به نو در کار میآورد و آنگاه وین خلاص و حافظ را که بهم نمیآیند عینِ آن می ماند که بگوییم آزادیِّ دربند و یا شورِ شیرین، بِه آن است که سُخن دُرُست بگوئیم، البت که میآید، دیرگاهیست که وَز پیِ هم آمدهاند، اقلاش تا بَرِ ما دلبَندان.
[اُمّیدی که در جانِ آزادی در بَندِ کَمندست با آن لَنگِ لَنگانَش]، و با آن همه جفا ای کاج درآن زُلفِ دِلکَشَش بادی مَبادا. و پریشانی نیز هم.
(که بَستِگانِ (کَمَندِ تو) رَستگارانَند)
آن قَدَر آن کَمَندِ را در فتح و کسر نشانده که تا بَرِ ما آمده است.
.
.
شکنجِ زُلفِ پَریشان به دَست باد مَده
مگو که خاطرِ عُشّاق گو پَریشان باش
.
.
در این میانه بهانهی بالا را ز آن دگر باغاش در کار کَشیم.
.
.
کاهلرُوی چو بادِ صبا را به بویِ زُلف
هر دَم به قِیدِ سِلسِه در کار میکَشی
"حافظ"
___
.
اگر فرضِ زیردررُویی در راهِ بادِ صبا بِگُذاریم که هست آن کاهِلرُوِ بیکاره را چگونه در کار میکَشند، غیرِ این است که آن شوخِ بیحال را با شلاق و تازیانهی زنجیرِ مو به چابُکروی در بو و کارِ یار میکَشند، و امانِ از آن دَمِ او که هردَم در قیدِ سلسه میدارد، و جان.
ای صبا، آهّا، زودباش، حرکت کُن و تنبلی و بیحالی بِگُذار.
.
.
اندرآن موکب که بَر پُشتِ صبا بَندَند زین/با سلیمان چون بِرانَم من که مورَم مَرکب است
.
.
آنکه ناوک بَر دِلِ من زیرچَشمی میزَند/قوَّتِ جانِ حافِظَش در خندهی زیرِ لب است
.
.
بازآ که چَشمِ بَد ز رُخَت دَفع میکُند
ای تازهگُل که دامَن ازین خار میکَشی
"حافظ"
ای گُلِ نازِ من بیترس و لرز وا شو که ما را در بازیِّ رویِ تو اُمّیدِ بویی نیست که نیست و ما در نِگهبانی ز رویِ تو اینک چون خاری به رفع و دفعِ چَشمِ بد آییم و دقیقن بجایی این در آنجاست که خار در زیر پا و دامنِ گُل ز دستبُردِ زمانه نهان و تعبیه گشته است، و تو چرا چون دُوشیزگانِ پُر ناز و ادا دامنِ خویش از مایِ حافظ بالا تَر کشیدهای، و در واقع نیز چُنین است و چنان نیز هم.
تا به گیسویِ تو دستِ ناسزایان کم رَسد
هر (دِلی) از {(حلقه)ای} (در) (ذکر) و (یارب یارب) است
"حافظ"
و صدایِ قلب در یارب، یارب، است.
مهدی ابراهیمی در ۴ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:
-..-..-
{(خَلاصِ) (حافظ)} از آن (زُلفِ تابدار) {مَ(باد)}
که بَستِگانِ (کَمَندِ) تو رَستگارانَند
"حافظ"
__
.
در آغاز آن زُلفِ تابدارَش را باش که جنونِ اسیری را در دل و جان به بو و به نو در کار میآورد و آنگاه وین خلاص و حافظ را که بهم نمیآیند عینِ آن می ماند که بگوییم آزادیِّ دربند و یا شورِ شیرین، بِه آن است که سُخن دُرُست بگوئیم، البت که میآید، دیرگاهیست که وَز پیِ هم آمدهاند، اقلاش تا بَرِ ما دلبَندان.
[اُمّیدی که در جانِ آزادی در بَندِ کَمندست با آن لَنگِ لَنگانَش]، و با آن همه جفا ای کاج درآن زُلفِ دِلکَشَش بادی مَبادا. و پریشانی نیز هم.
(که بَستِگانِ (کَمَندِ تو) رَستگارانَند)
آن قَدَر آن کَمَندِ را در فتح و کسر نشانده که تا بَرِ ما آمده است.
.
.
شکنجِ زُلفِ پَریشان به دَست باد مَده
مگو که خاطرِ عُشّاق گو پَریشان باش
.
.
در این میانه بهانهی بالا را ز آن دگر باغاش در کار کَشیم.
.
.
کاهلرُوی چو بادِ صبا را به بویِ زُلف
هر دَم به قِیدِ سِلسِه در کار میکَشی
"حافظ"
___
.
اگر فرضِ زیردررُویی در راهِ بادِ صبا بِگُذاریم که هست آن کاهِلرُوِ بیکاره را چگونه در کار میکَشند، غیرِ این است که آن شوخِ بیحال را با شلاق و تازیانهی زنجیرِ مو به چابُکروی در بو و کارِ یار میکَشند، و امانِ از آن دَمِ او که هردَم در قیدِ سلسه میدارد، و جان.
ای صبا، آهّا، زودباش، حرکت کُن و تنبلی و بیحالی بِگُذار.
.
.
اندرآن موکب که بَر پُشتِ صبا بَندَند زین/با سلیمان چون بِرانَم من که مورَم مَرکب است
.
.
آنکه ناوک بَر دِلِ من زیرچَشمی میزَند/قوَّتِ جانِ حافِظَش در خندهی زیرِ لب است
.
.
بازآ که چَشمِ بَد ز رُخَت دَفع میکُند
ای تازهگُل که دامَن ازین خار میکَشی
"حافظ"
ای گُلِ نازِ من بیترس و لرز وا شو که ما را در بازیِّ رویِ تو اُمّیدِ بویی نیست که نیست و ما در نِگهبانی ز رویِ تو اینک چون خاری به رفع و دفعِ چَشمِ بد آییم و دقیقن بجایی این در آنجاست که خار در زیر پا و دامنِ گُل ز دستبُردِ زمانه نهان و تعبیه گشته است، و تو چرا چون دُوشیزگانِ پُر ناز و ادا دامنِ خویش از مایِ حافظ بالا تَر کشیدهای، و در واقع نیز چُنین است و چنان نیز هم.
تا به گیسویِ تو دستِ ناسزایان کم رَسد
هر (دِلی) از {(حلقه)ای} (در) (ذکر) و (یارب یارب) است
"حافظ"
و صدایِ قلب در یارب، یارب، است.
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹:
-..-..-
و اکنون فرجامِ ماجرایِ ما که از دهانِ حافظِ ما بِه و تَر است.
.
.
به خُلدَم دعوتِ ای زاهد مَفرما
که این سیبِ زِنخ زان بوستان به
"حافظ"
.
.
1): ای زاهد، مرا به بهشتَت دعوت مِکُن که این سیبِ زنَخدانِ یار از تمامی آن بوستان بهتر است.
.
.
2): که این سیبِ زنَخِ یک و یکدانه یار از آن باغ و بوستانِ پُر درختِ بِهِ (خُلد) که پاداشَش را نُوید دادهای به هَزار بر و بار بهتر است.
.
.
3): سیبی که زِ نَخ، در گوشهی گوشوارهی درختِ سیب و زِنَخات آویز است، از آن به و بهدانه، ما را به است.
.
.
4) او به سیبِ نا قابِلی آدم را از بِهشتَش رانده است و خَلفِ آدم را به باغِ بهای به شورِ شیرین در نُوید است.
.
.
5)گُلِ درختِ بِه، به رنگِ سفیدِ ارغوانی است، بِماند آن راستیِ الفِ سروِ ما و پایمالی خونش در کفِ و به گردنِ یار.
.
.
[ گُلی کان (پایمالِ) (سروِ) {م(ا) (گَشت)/بُوَد (خاکَش) ز (خونِ) (ارغوان) (بِه)]
.
.
6)خُلد که نامِ دیگرِ بِهشت است در معنایِ دوم به از دست دادن رفته است و در نوشتار [(به) هَشت].
.
.
و در پایان اَفسونِ قلماش به حَدّی دیدنیست که در بَری، بِه و تایی ندارد، او رو به زاهد میکُند و در حَدّ و اندازهی او، به( ایّ) تحقیر که مرا به {(بِهِ)شتَت} دعوت( مَفرما)، پِنداری که نَقدِ نقدَست، که دَر میفرمایی و [در بفرمایی!] چون [این] سیبِ زنخ، زان بوستانبه است.
یا
7): این سیبِ زِنخ نیز که در بَری نقدِ نقدست نیز، ز همان سمت و سویِ (بوستانبهِ) یار است، یعنی این بار بوستان، در بندیِّ زنخ، به میوهی به پِیوَند است، و به آن سوی لُغت زان نیز هم.
پس؛
[که (این) (سیبِ زنخ)]
[(زان) (بوستانبه)]
اگر چه زندهرود آبِ حیات است
ولی شیرازِ ما از اصفهان به
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹:
-..-..-
یادِ تو میرفت و ما عاشق و بیدِل بُدیم
پَرده بَرانداختی کار به اِتمام رَفت
"سعدی"
___
.
همواره انجام با سعدیجان شیرینتَر و خوشَست، خاصه آنکه بَحث در گفت و گویِ رَنگ و بو باشد، و تا فرجامِ خوشَش نیز، اللهُ أَکْبَری.
.
.
او در داستانِ اُفتد و دانی که جُمله پَند و اَندرزست بدان جا رسید که ما را در خور است.
.
.
باری، بحث در رنگ و بویِ عاشقیست و رونق است و پَری.
.
.
شاهدی از لُطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی"
(دِلبرَش را نمیدانیم)
واللّهُ أَعْلَم.
_
.
اندر حُسنَش وین میگوید:
آنکه نباتِ عارِضَش آبِ حیات میخورد
در شِکَرَش نِگه کُند هر که نَبات میخورد
.
.
و پَس از چندی این میاُفتد:
اتّفاقاً به خلافِ طَبع از وی حرکتی بدیدَم که نَپسندیدَم. دامن ازو در کَشیدم و مُهرهی مِهرَش بَرچیدَم و گُفتم:
برو، هر چه میبایدت پیش گیر
سَرِ ما نَداری سَرِ خویش گیر
وندَرِ آن:
شنیدَمش که همی رفت و میگُفت:
شَپَّره، گر وَصلِ آفتاب نَخواهد
رونقِ بازارِ آفتاب نَکاهَد
این بِگُفت و سفر کرد و پریشانیِّ او در من اثر.
فَقَدتُ زَمانَ الوَصلِ و اَلمرئُ جاهِلُ
بِقَدرِ لَذیذ العَیشِ قَبلَ المَصائِبِ
باز آی و مرا بِکُش، که پیشَت مُردن
خوشتر که پَس از تو زندگانی کردن.
.
.
از سَرِ مَستی دِگر با شاهدِ عهدِ شَباب رجعتی میخواستم لیکن طلاق اُفتاده بود
"حافظ"
.
.
و داستانِ وی ز اینجا اندر جوانه و گُل میشود، باری او در مِهربانیّ و عاشق پیشهگی تمامِ مهرِ خویش را بر رُخِ یار تابانده و او را در بَرِ رسیدگی بر ریش و سِبلَت میکُند و آن گاه میگوید که خوبرویان وقتی که در رویتِ زیباییاند چون غوره تُرُش و تلخ و تیز و زننده و در فَخرَند و وقتی که چون انگور در ریش و سِبلَت و به لَعنت گشتند شیرین و رسیده میگردند.
__
.
کوششِ سعدیجان در فرایندِ مِهرِ این مَثَل از سنگدلیِّ متقابلِ ویاش میآید، آری، بَرِ درختِ رَز به اوّل در بویِ خوشیست، تا غوره، که در غنجِ مصاحبت تُرُش و دلِ ضعفه میآورد و پسِ چند صبری، انگورِ شیرین و به لَعنَت شدن(شراب گشتن) چون زنانِ اصلاح نکرده در ریش و سِبلَت و فَتحِ ضَمّه میشود.
.
.
[انگور بر رَزِ آوایزانِ خود، موهایِ زائدی به بَر و رو دارد که او، آن را چو ریش دیده]، که دقیقن دیده است.
.
.
اما به شُکر و مِنَّتِ باری پس از مُدَّتی باز آمد. آن حَلقِ داودی مُتغیّر شده و جَمالِ یوسفی به زیان آمده و بَر "سیبِ زِنَخدانَش" چون "بِه"، (گَردی) نِشسته و رونق بازارِ حُسنَش شِکستِه. مُتوقّع که در کِنارَش گیرم، کِناره گِرفتم و گُفتم.
.
.
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمام
"حافظ"
.
.
به خُلدم دعوتِ ای زاهد مَفرما
که این سیبِ زِنخ زان بوستان به
"حافظ"
__
.
آن روز که خطِّ شاهدَت بود
صاحبنَظَر از نَظَر بِراندی
امروز بیامدَی به صُلحَش
کَش فَتحه و ضَمّه بَر نِشاندی
تازه بهارا وَرَقت زَرد شُد
دیگ مَنه، کآتشِ ما سرد شُد
چند خرامی و تَکبُّر کُنی
دولتِ پارینه تَصَوّر کُنی
پیش کسی رو که طلبکارِ تُست
ناز بَرِ آن کُن که خریدارِ تُست
سبزه در باغ گُفتهاند خوشست
داند آنکَس که این سُخَن گوید
یعنی از رویِ نیکُوان، خطِ سبز
دلِ عُشاق بیشتر جوید
بوستانِ تو گَندِ نازاریست
بس که بَر میکُنی و میروید
گر صبر کُنی وَر نَکُنی، مویِ بناگوش
این دولتِ ایّامِ نِکویی بِسر آید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بَر (ریش)
نَگذاشتَمی تا به قیامت که بَر آید
سوال کردم و گُفتم جمالِ رویِ تُرا
چه شد که مورچه بَر گردِ ماهِ جوشیده ست
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم ِحُسنم سیاه پوشیدَست
__
.
سعدیجان در این داستان اشارتی به میوهی به و سیب دارد.
آن حَلقِ داودی مُتغیّر شده و جَمالِ یوسفی به زیان آمده،
[ و بَر "سیبِ زِنَخدانَش" چون
"بِه"، (گَردی) نِشسته]
و رونق بازارِ حُسنَش شِکستِه، آری میوهی بِه در رسیدگی غیرِ عطر و بو، زردیّ پیراهن و پنبهی زردِ گونه نیز در چالِ گونه و سیب زِنخاش دارد که یار از آن غافل مانده و اشارهی سعدی سویِ آینده اوست.
__
.
حال به تر آن است که در بَر و بارِ شمسالدین محمدی باشیم که مهربان تَر است و هرگز سُخنِ سخت به معشوق نَگُفت.
.
.
صُبحدَم مُرغِ چَمن با گُلِ نوخاسته گُفت/ناز کم کُن که درین باغ بسی چون تو شِکُفت/گُل بِخندید که از راست نَرنجیم ولی/هیچ عاشق سُخن سَخت به معشوق نَگُفت
.
.
[ سُخندانِ پیرِ کُهُن که از ریشه آرد و بُن ]
.
.
و اکنون فرجامِ ماجرای ما که از دهانِ حافظِ ما بِه است.
.
.
به خُلدَم دعوتِ ای زاهد مَفرما
که این سیبِ زِنخ زان بوستان به
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:
پیداست ازین شیوه که مست است شرابت
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:
-..-..-
راهِ دِلِ عُشّاق زَد آن چَشمِ خُمارین
"حافظ"
اگر فرضِ این بِگُذاریم که راهِ دِلِ عُشّاق، رهزنیای در دستِ رهزنانِ نوازنده است، که هست، وین رهزنِ نوازنده با وان راهزنِ دلبندِ ما چه وجه اشتراکی دارد، جز اینکه هر دوشان در مَستی، چشمِ خود و بیننده را در خُماری و شهلایی نِگه داشته و روشن هم. اکنون نیز بدین گونه است که به هنگامِ نواختنِ آهنگ و نیوشیدنِ آن پرده های چشم بَرهم اوفتاده و حَظّی نیز، و آن ساحِر اَفسونباز به عمدا در جُملهی بعدی لُغتِ پیدا را در کار کَشیده است و امان از دستِ آن نرگسِ مستِ نوازشکُن مَردُمدارَش، که به شهلایی چَشیده است.
.
پارساییّ و سَلامَت هَوَسم بود ولی
شیوهای میکُند آن نَرگسِ فُتّان که مَپُرس
"حافظ"
.
.
پیداست نِگارا که بُلند است جِنابَت
"حافظ"
.
.
(راهِ دلِ عُشّاق) (زد) (آن) (چَشمِ خُمارین)
{(پی)د(ا)ست} {نِگار(ا)} که (بُلَند) {(ا)ست} {جِن(ا)بَت}
"حافظ"
___
.
[ آن چَشمِ مِی زده را، و دِلِ عُشّاق نِشانه]، و لُغُز و نُکتهی حافظانهاش در بُلندیّ حروفِ الفِ پیدا و نِگارا و است در پیشگاهِ جِنابَت است، که گوشهی چَشمی بَرین مَست نمیفِگَند، و شاید هم او در اکنونِ رقص و مستی، بَر بُلندی باشد و بس.
__
.
1): عُشّاق، تنهایِ او عاشق است.
2):از الحانِ قدیمِ موسیقی ایرانی.
3):عُشّاق، گوشهای در دستگاه نوا،
.
.
گَهی عِراق زَند گاهی اِصفهان گیرد
"حافظ"
.
.
عراق را نه،
ولی
ز اصفهان تا به شیراز
راهی نیست.
.
.
حافظ این قِصّه دراز است بهقران که مَپُرس
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳:
-..-..-
شکَنجِ زُلفِ پَریشان بِدَست باده مَده
مگو که خاطرِ عشّاق گو پَریشان باش
"حافظ"
در یافتن و از پیِ آن ره یافتن و تنها پُرسش این است که از و به کدام سو و تابِ کجا. ما با جامِ جانِ مان یادِ جهان را در نوشِ جان و مزّه میکَشیم، که تَر بیشَش گَس و تلخ است و نیش نیز.
این فرایند بیش از آن که تِشنگی بِنِشاند خود در ذوقِ مُشتاقی و مَهجوریست.
____
.
حال فرضِ زبانِ آتش و چالِ چاه بُگذاریم، او بیش از آنکه در رَفع باشد در وَجدِ آرزومندی و شوقِ مستیِّ خویش است و اینک هر چه چال تَر شورانگیز تَر، بیش تَر سر کَش تَر ، تا بدان جا که جان در سرِ این کار و بار خواهد داد.
___
.
در آرزومندی ز کُپّهی تَش و چالِ چاه به پایمالِ یاالله بِدَر رَویم و بُگذریم و به سامان و رونقی تابِ دورها نازیم، آری به اندریِّ خیالِ خلوتِ بانگی که پژواکَش درآن پُشت و پسِ بَرگ است، نزدیک تَر، حالا، شُد، او جیرجیرکِ نالان و گرفتاریست که در کارسازیِّ مُهنّا، مُهیّایِ یاریست، براستی ویاَش جز باد چه سر دارد، یا دو قَدم آن وَر تر، وین یاسِ دمِ بَختِ شاداب را بِبین جز رَنگ و بوی چه در یادِ دامنِ خویش پِنهان بُرد، و تا تاریخ، وین کوژپُشتِ پیرِ مادرزادِ ما ایران، جز زردیِّ ترس و چَنگ که به هَزاران چِله و نو روز نَگَشت، چه بَر یادِ دامنِ پاک دارد؟! و همه این پُر حرفی ها وَز پی این روان گشت که؛
(وَز) آن چه با دِلِ ما کردهای پشیمان باش
"حافظ"
__
.
اگر زبان، قلمرُو و پهنهی حروف و لُغات باشد و شیدی چون حافظ پادشاهِ تاجبَرِ آن، که هست، وَز آن خیالی تختتَر چه دیدهای، جز یاد.
و شاهکارِ او در اینجاست که در خاطرِ یاد، این تناقض را پُر رَنگ و نشان میکُند، آری گِله از آن نیست که چه کردهای، بلکه چه نکردهای، چه در دَست داشتی و نَکوشیدی،
بَری داشتی و سری و رَنگی و رُخی و از آن سو شدی، و خُلاصهاش. (وَزین بودیّو وَزان شُدی)
.
این خون که موج میزند اندر جگر تُرا
در کارِ رنگ و بویِ نِگاری نمی کُنی
"حافظ"
.
.
تا باز چه اندیشه کُند رایِ صوابت
"حافظ"
.
.
(و آدمی چیست، جز پریشانیِّ یاد به اندک بادی)
.
.
تو شمعِ اَنجُمنی یِکزَبان و یِکدِل شو
خیال و کوششِ پَروانه بین و خندان باش
"حافظ"
__
.
رویِ رَنگین را به هر کَس مینماید همچو گُل
ور بِگویم باز پوشان باز پوشانَد ز من
"حافظ"
در آنکه شمع به مجلسیّ و محفلی و انجمنی چَشمروشنی همه است، تردیدی نیست، امّا پُرسش او بُنیادی تر ز این حرفهاست، او میداند که شمع در بیرون و رُخِ خود یک زبان و یک دِل دارد و همه را به یک چشم نِگَه میکُند و در پیاش آن که، براستی تو شمعِ انجمنی؟! و این بَرِ تو عیب و کاست نیست؟! تو پسِ آن که پیرامون به عیان میبینی، تنها خیال و کوششِ منِ پروانه نمیبینی که پَر سوختهی تواَم و در این جانبازیِّ ما اَقلَّش لبِ بی تفاوت داری و حدَّش لبِ خندانبَر.
[ بر اثرِ آتشبِجانی، لبِ شمع چون دهانی چال میاُفتد و خندان نیز هم) و (حافظِ یار) این را بر خود گرفته است] همه عمر.
.
.
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندد چو صُبح
ور بِرنَجم خاطرِ نازُک بِرَنجاند ز من
"حافظ"
.
.
دوستان جان دادهام بهرِ دهانَش بنگرید
کاو بهچیزی مُختصر چون باز میماند ز من
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰:
-..-..-
و این بَر اوست؛
شَرحِ شِکَنِ زُلفِ خَم اَندرخَمِ جانان
(کوته) نَتَوان کَرد که این (قِصّه) دِراز است
"حافظ"
درین آگهی که داستانِ قصّهی او به دِراز و کوتهی غمین و شاد و آبدار میشود و نامِ زُلفِ یار نیز در قصّه تا بَرِ ما به پیچ و تاب آمده است پس، این دو بالا را از نَظّارهی خاطِر و شِکارِ او بینیم.
.
.
شَرحِ شِکَنِ زُلفِ خَم اَندَر خَمِ جانان
{کو(ته)} نَتَوان کَرد که این (قِصّه) دِراز است
______
.
در گُذشت و گُذشتهای از کوچهی معشوقهی او به ترس و لرز و در حیا و شرم بدین دو مصرعِ عزیز و شریفاش نَظَری بهتر ازین بیفگنیم و در شاهکارش سر و گَشتی بزنیم.
یکبار اینگونه خوانده میشود که داستانِ این قِصّه که بَر بُلندیست را نمیتوان در خُلاصه و به کوتهی گفت و در شرحِ یاد آورد و در واخوانِ دِگر؛ آن که وان داستان زده وین را همچون قصّهی مویِ تو در پیچِ آب و تاب و بَر بُلندی، تا بپایِ نازنینِ تو نهاده است و شَرحِ آن در کو و گو به کوتهی نَتوان گُفت و شِنُفت و حال نوبتِ آن پیچاش و افسونِ قَلمِ سَحّارَش است که پسِِ شَرحِ شِکَنِ زُلف خَم اَندَر خَم جانان نهاده است؛
کو...... تهِ این قِصّه، که فی الواقع او در درازی و بُلندی رفته است.
.
.
شاید غزال نیز در خَلوتِ پنهانیّ خود نَظّارهای و روزنی به چَشمِ شِکارِ تو دارد.
.
.
[(ای) نسیمِ سَحَری بَندِگیِ مَن بِرَسان]
.
.
(ای) نَسیمِ سَحَری یاد دَهَش عهدِ قدیم
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:
-..-..-
و این بَر اوست؛
شَرحِ شِکَنِ زُلفِ خَم اَندرخَمِ جانان
(کوته) نَتَوان کَرد که این (قِصّه) دِراز است
"حافظ"
درین آگهی که داستانِ قصّهی او به دِراز و کوتهی غمین و شاد و آبدار میشود و نامِ زُلفِ یار نیز در قصّه تا بَرِ ما به پیچ و تاب آمده است پس، این دو بالا را از نَظّارهی خاطِر و شِکارِ او بینیم.
.
.
شَرحِ شِکَنِ زُلفِ خَم اَندَر خَمِ جانان
{کو(ته)} نَتَوان کَرد که این (قِصّه) دِراز است
______
.
در گُذشت و گُذشتهای از کوچهی معشوقهی او به ترس و لرز و در حیا و شرم بدین دو مصرعِ عزیز و شریفاش نَظَری بهتر ازین بیفگنیم و در شاهکارش سر و گَشتی بزنیم.
یکبار اینگونه خوانده میشود که داستانِ این قِصّه که بَر بُلندیست را نمیتوان در خُلاصه و به کوتهی گفت و در شرحِ یاد آورد و در واخوانِ دِگر؛ آن که وان داستان زده وین را همچون قصّهی مویِ تو در پیچِ آب و تاب و بَر بُلندی، تا بپایِ نازنینِ تو نهاده است و شَرحِ آن در کو و گو به کوتهی نَتوان گُفت و شِنُفت و حال نوبتِ آن پیچاش و افسونِ قَلمِ سَحّارَش است که پسِِ شَرحِ شِکَنِ زُلف خَم اَندَر خَم جانان نهاده است؛
کو...... تهِ این قِصّه، که فی الواقع او در درازی و بُلندی رفته است.
.
.
شاید غزال نیز در خَلوتِ پنهانیّ خود نَظّارهای و روزنی به چَشمِ شِکارِ تو دارد.
.
.
[(ای) نسیمِ سَحَری بَندِگیِ مَن بِرَسان]
.
.
(ای) نَسیمِ سَحَری یاد دَهَش عهدِ قدیم
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:
-..-
یکی نامه بود از گَه باستان
فراوان بدو اَندرون داستان
"فردوسی"
یکی از جِلوههایِ زمان یاد بَریست، فرضِ کارد بِگُذاریم که به کَس بَد مَکُناد خوبَش بِماند، پسِ زَنگارِ زمان بیشی ز دَمِ یادَش را ز دَست در جادهی حواس مینَهد و اَندَکی بَر لبهی باقی ماندهاش میماند و بَس.
_
.
گیلکِ خُلاصهگو وین وَراُفتاده را ز خاطرِ شُما به عمدا [جاخْطَر] در گفت و جانِ خود نِهان داشته است، باری وین ز خاطر جَهیدن و یاد رفتنِ درآن جادهی پُر خَم و چَم و افُسون تا به اکنون در خاطر و روان ما مانده است.
و الباقیِّ ماجرا،
_
.
از aZ( حرف اضافه)، ز z- zi . گیلکی ju koe ((از کُجا))؛ پارسی باستان haca؛ اوستایی haca؛ پهلوی aj؛ هندی باستان saca؛ کردیz ،ze ،az؛ پشتو-j؛ بلوچیas، ac؛ وخی و سرلیکی- z و مانندِ آن
.
.
(ز) یاقوتِ سُرخَست چَرخِ کَبود
نه (از) آب و باد و نه (از) گَرد و دود"
_
.
ایدون که داستانِ ما در تَری و بَری و لَپزِ دریست.
_
.
او دُچارِ حروف و لُغات بود یا لُغات و حروف دُچارِ وی چه توفیر و تفاوت دارد او به غزالِ وادپایِ زبان در غزلِ باده پیمایِ خود بر پَر و بالِ زمان گشتهست وَز آن رو این همه یادگار برایِ ما بَر زمین و زمان به نِهان ماندهست و یادی نیز هم.
آری درین غزل؛
[روزِ هِجران و شبِ فُرقتِ یار آخِر شُد]
بهانه یک رویدادِ تاریخی و پُشتیّ و یاوریِّ دَمِ حافظ درآن نَبرد بود امّا در آن غزل جایِ پایِ آن غزال اَندر دام و نظّارهی شِکارِ ما اُفتان اُفتان اُفتادَست.( در اَندری به چشمِ یوزی بِشوید) تا همه نظّارهی شِکار دَر یابید چون هر ماهرُخِ یابیدنی که یارایِ پِنهان و نِهانِ در خلوتَش نیست.
سُخن ایناست که ما بیتو نَخواهیم حیات
بِشنو ای پِیک، خبر گیر و سُخن بازرسان
"حافظ"
__
.
گیلکی[وال-نَم]، [والان-آویزان].
.
.
دِرازیِ قصّهاش تا بِپا ببین
_
.
آن همه ناز و تَنَعُّم که خَزان میفَرمود
عاقِبَت دَر قَدَمِ بادِ بَهار آخِر شُد
"حافظ"
پَسِ پایِ پاییز را در پیوندِ خامه و قلم کردن و شبِ یلدا در کار و بار کَشیدن پایِ لُغتِ [ گُذشت و اختر و ستارهی شید و فالِ درآن شبِ تار به بارِ یادگار مینَهد و میگُذرد.
.
[(زَدم )این (فال) و (گُذَشت اَختر) و کار آخِر شُد].
.
تا جاخْطَر مان نرفته بگویمت که در گیلکی چیزی که از تَر و تازگی اُفتاده باشد [واگَزاسته یا دَگزاسته] و به قولِ عیالِ ما( وال) باشد که در (وَاَشته و یا وَلَانشته)( گُذاشته یا نَگذاشته) به یادگار ماندهست و [بیشتن] نُمودِ دیگَرَش است، آن بیشتن در رقص و لپزِ گیلکی ( ویشتَن یا وَشتَن) یا واز و وَلَنگ و یا جیلیز و ویلیز تهرانیست اکنون در یادیّ و ز خاطری در داستانِ شیرین و شانهی جادهی خود باشیم.
و پسِ آن نازبادِ فصلِ خزان که در درازدستیای شانه ها بَر بَرگ و مویِ درختان زده است و نَمادَش زردی و زردروییست، آنهم به بَرِ نازِ فراوان و جارُوِ باد، و بیخود نیست زردروییّ و یادِ خاطِرَش.
.
[آن همه ناز و تَنَعُّم که (خَزان) میفَرمود]
.
زمستان و یَلدا و شبدرازیّ و فال و پریشانیِ حال و جامِ مِیزن و کوتهی روز و کُلهگوشهی گُل و شُکرِ ایزد و داستانزن و عاقبتِ پسِ آن دِرازشب و صُبحِ اُمیدی که به اِنتظار مُعتکِفنِشَسته و عاقبتشو را یکجا نهاده و گُذشته است و آن هم به اُمیدِ بهار و غُنچه و روزِ نُوُ گو برون( آیِ) نَفَس و دَمِ حافظ جان.
.
[عاقبت دَر {قَ(دَمِ)} بادِ بَهار آخِر شُد]
.
و اکنون داوِ آن است که یار در پریشان مُوی خورشیدِ رُخ بَر افگند و سایه بر منِ خراب اندازد و کارِ شبِ تار را بپازی و رَقص آرد و سایهاش تا بَرِ ما باشد، و ساقی را گو شب به کوتهی آرد با آن [ قَدَحَتِ] درخشانش.
.
[یک جامِ دِگَر بِگیر و مَن نَتوانَم]
.
.
[مَستم کُن آن چِنان که نَدانَم ز بیخودی
در عرصهی خیال که آمد کُدام رَفت]
.
و شاید او در عرصهی عُمرِ خود روانی و ماناییِ پارهای از دفترِ غزلِ خود را در دلِ سینه و زبانِ مردم بَر شبِ یلدا شان به فال دَرک کرده باشد که میگوید.
.
.
[دَر شُمار ار چه نَیاورد کَسی حافظ را
شُکر کان مِحنَت بیحدّ و شُمار آخِر شد]
بِماند آن داستانِ تاریخیاش.
.
.
اول ز تَحت و فوقِ وجودم خبر نبود
در مَکتبِ تو چنین نُکتهدان شُدم
.
.
باری، او چون هر وزنی درین جهان، بَر فضا و زمان خَم دارد و بَر نیز هم.
و داستانِ ما در کوتَهی و مُختصر گویی دِراز گشت.
.
(ز) چَشمِ من بِپُرس اوضاعِ گَردون
که شب (تا) روز اَختر میشُمارَم"
.
درازیّ شب از مُژگانِ من پُرس
که یک دَم خواب در چَشمَم نَگشته است
"سعدی"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲:
-..-..-
دِل چو (پَرگار) به هر سو دَوَرانی میکرد
وَندر آن دایره(سرگشتهی پابرجا) بود
"حافظ"
.
.
[حروفِ آبستنیّ و زبانِ دوشیزه شوی را]
.
.
____
.
اگر از چَرخِ فَلَک به آنی بِگذریم و در چرخِ آسمان باشیم اَفسونِ سِحْرِ لُغاتِ او به عیان در نَظَر شود، حال به رَقص و پابازی درین دو مُصرعِ بُلندَش چرخی بزنیم.
.
.
گَر مُساعد شَوَدَم دایرهی چَرخِ کَبود
هم بِدَست آوَرَمَش باز به پَرگارِ دِگر
.
.
در لُغتِ مُساعد یک دست دَست و یک دانه ساعد است و به گَردِشِ چوگانیّ آن خِنگِ کَبود پرندهی بازی که به چَرَخ در چَرخ شُدَست، اکنون داوِ نَظَربازیّ و شِکار و چرخیَّست، پرندهی باز را در سو و جَهتِ شِکار ساعدنشین میکردند و پاداشش به رویِ مِنَّت و چَشم، بِماند آسمانِ بُلند و چرخِ باز، حال وین پَرگارِ بی دست و بالِ دایرهزن که اسیرِ دایره گشت و نَظَر میکُند بُلند.
.
.
و در چَرخشِ دَست و قضایی نامِ دِگر پَرگار را به حیله و مَکر به بازار بُردهاند و باز به چرخ.
.
.
شَه(بازِ) (دَستِ پادِشَهَم) این چه حالَت است/ کَز یاد بُردهاَند هوایِ نَشیمَنَم"
[فراز و فرود در حرفِ شین و میم در لُغتِ پادِشَهَم بدستِ شَهبازَش]
.
.
دَر اِنتِظارِ خَدَنگَش همی پَرَد دِلِ صید/ خیالِ آنکه به رَسمِ شِکار باز آید
[در سِحْرِ بازِ او، به هر اَندریّ و خَدَنگ پردهی چَشم، بسته و فرو میاُفتد، جز به اختیار و شِکارِ باز]
.
.
(ساعد) آن بِه که بِپوشی تو چو از بَهرِ نِگار/ دَست دَر خونِ دِلِ پُرهُنران میداری"
[که پیشِ دَست و بازویَت بِمیرَم]
.
.
ز نَقشبَندِ قَضا هَست اُمیدِ آن (حافظ)
که هَمچو سَرو به دَستم نِگار باز آید"
[و درین آخِرنَقش که حافظجان به اُمیدِ نِشَستَنگَهی بَرِ آن دستِ بازو و ساعدِ سروِ بُلند، شاخه میجُنباند]
و دیدهبانی نیز هم.
و باز؛
که پیشِ چَشمِ بیمارَت بِمیرَم
"حافظ"
____
.
گَر مُساعد شَوَدَم دایرهی چَرخِ کَبود
هم بِدَست آوَرَمَش باز به پَرگارِ دِگر
"حافظ"
.
ایدون که پیِ داستانِ ما خود را خوش و تَر است.
.
___
.
او به خیالِ ساعدی در مُساعدیّ و دَمی به جان کوشان است و بَختِ بازِ نَظَر را در پَرّانی ز دایرهی چَرخِ آسمان تا بَرِ چشمانِ ما به پَرگارِ ریسمان کشیده است و اکنون در پنچهی آن تیزچَنگ، دایره، گیر اُفتادست، آری دستافزار پَرگار به پا شُدهست و عزمِ سرگردانی دارد و حافظِ ما راهش میبُرد و میبَرد، باری دستاش را خوانده و دایره را به خرقِ عادتی باز میگُذارد و میگُذرد، شاید ز دست بازیّ وان پرگار میگوید که به عشوهای بَرِ او
فرموده؛
.
.
چو نقطه گُفتَمَش اَندر میانِ دایره آی/به خنده گُفت که (حافظ) چه جایِ پرگاری"
.
.
[امان ز دستِ لاکردار و دایرهی بازَش]
.
.
(تیزیِ شَمشیر بِنگَر قوّتِ بازو ببین)
.
.
چه کُند کَز (پِیِ دوران) نَرَوَد چون پَرگار
هر که در دایرهی گَردشِ ایّام اُفتاد
"حافظ"
او در آخر به پَهلوی و پَهلُوی اندر پهلوانیاش ز پیِ دوران میرود.
.
.
جامِ حُسنت کژ به واد بَر سرِ باد
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:
-..-..-
{باز(آ)} که چَشمِ بَد ز رُخَت دفع میکُند
(ای) تازهگُل که دامَن ازین خار میکَشی
"حافظ"
پردهها گُشاده دارید و مُژه بر هم نزنید تا شَهد و مَزهاش را در دهان کَشید، آری چون تارِ تننده و انگبینِ اَنبَست راهِ بُرون و خلاصی ز دستَش نیست، از دستِ وین دو بیتِ او به قدم رنجهای پناه به باغِ دِگرَش گردیم، آن جا که او به صُحبدمی اندر چِیدَنِ گُلی روان و تا میگردد که ناگاه افغانِ بُلبُلی و غُلغُلی اَمانَش نمیدهد، مِسکین چو من به عشقِ گُلی گَشته مُبتلا، و تا به آنجا که سُخن در احتیاجِ ماست؛
.
بَس[گُلشِکُفتهمیشوداینباغرا] ولی
کَس بیبَلایِ خار نَچیدهست ازو گُلی
_
اینجاست که او در سرآمدی و شاعری پا را ز اَفسونِ زیبایی و سُخن فراتر نهاده و آن میآفریند که میبینی، میتوانست سرنوشتِ لُغاتِ [گُل]و [شِکُفته]و [میشود]و [این باغ را]را در انشاء به حلقهی هم نیاورد و پیوندِشان ندهد ولیکن چُنین نکرد، در خوانشی اینگونهاست؛
.
[بس گُل شِکُفته میشود این باغ را] ولی، تا به انتها.
.
ولیکن او نگهبانی و حافظیِّ خود را درین باغ خواهانِ به رُخ کَشیدنِ گُلَست و بَس، پس لُغات و حروف را در حلقهی هم آورده و پیوند میزند و لابُد کَسیِّ خود را نیز هم، پس نقشِ دِگر میبازد.
.
بَس [گُلشِکفتهمیشوداینباغرا]، (ولی)، تا به پایانَش.
.
و کارِ باد را نیز در کار میکَشد، و آنکه از غنچهگی تا بازیِّ گُل بدست اوست، درین باغ آن قَدَر گُل بِبازی و بو به بختِ بَد پَرپَر کردهست که مَپُرس، بدونِ اینکه دستبُردی(ازین یا درین) در آن مصرع نهاده باشد و ردِّ پایی نیز هم، و اکنون نوبتِ کَسّیست، آری او[حافظ] که ارزشِ گُل میداند و بَس نیز بیبلایِ خار نچیدهست ازو گُلی.
اکنون داوِ آن است که در شِکارِ خود باشیم.
.
بازآ که چَشمِ بَد ز رُخَت دفع میکُند
ای تازهگُل که دامَن ازین خار میکَشی
.
ای نازِ من بازآ که ما در نِگهبانی ز رویِ تو چون خاری به رفعِ چَشمِ بَد آییم و شیرینیِّ آن اینجاست که خار در زیرِ پایِ گل که ما باشیم ز دستبُرد زمانه نهاده گَشت پس تو چرا چون دُخترکانِ پُرناز و ادا دامن ازین (ما) خار به بالا کشیدهای، دستی ما را به عمدا اینجا نشان و نهاده است، بی بیم شو، بی باک آی و در بازی بازِ باز گَرد، و این ها را همه تنها امشب این گُلِ خونینِ قالیِ ما بهانه گشت و بس.
شب و روزگار خوَش.
کاهلرُوی چو بادِ صبا را به بویِ زُلف
هر دم به قیدِ سلسه در کار می کَشی
"حافظ"
___
.
بِماند آن توسنِ باد به کاهلرُوی در بندِ زنجیرِ سلسلهوارَت به نازِ وا
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷:
-..-..-
آینه دانی که تابِ آه ندارد
"حافظ"
او اندر چَشمهی تَرِ زبان هَزار بار تن و جان شُسته و پی به ریشههایِ آن بُرده وَزان روست که خوَشتر نِشَسته است یک دو بیت بالا تَر آنجا که در قصد و نیَّتی میسازد و مینازد و میراند تا بدان جا که میدانی.
.
.
گوشهی اَبرویِ تُست مَنزلِ {(جا(نَ)م)}
{خوش(تَر)} ازین گوشه {پادش(اه)} ندارد "
.
.
تنها اوست که تا این حدّ و اندازه دست در رگ و جانِ حروف و لُغات کرده و شیرینِ شِکروَش بُردهست.
_____
.
در خوش تَریِّ پُرچینِ دامنِ چَشم به اندریِّ زبانَش باشیم، آنجا که به چکّانیَّ اَشکِ شور در نِشستَنگَهی، رهِ به لبِ و دهانِ شیرینِ یار بُرده است و سایبانِ اَبرُوی نیز به ابرُوانِ نازنینِ دوتایَش در کار و بار میکَشد، ورنه آن خسرُوِ شیریندَهنان در آن گوشهی جان هیچکاره نیست و آن آهِ پادشاهِ فرهادوارَش نیز.
.
.
[شورِ شیرین مَنَما (تا) نَکُنی فرهادم]
.
.
خیز و بالا بِنَما ای بُتِ شیرینحَرَکات
"حافظ"
مهدی ابراهیمی در ۵ سال قبل، جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:
-..-..-
(جانِ علْوی) هَوَسِ {چاهِ (زِنَخْ)(دانِ)} تو داشت
دَست (دَر) (حَلقِهیِ) (آن زُلفِ) (خَم){(انْ)(دَر)} (خَم) زَد
"حافظ"
وین شَجَر در فَرّ و دولتِ همایونی، شاهِ شمشادقَدان، و به راست چون سروِ هَزار در بَرِ و بار است، اَندر خوانشِ خُسروانیِّ آن شَهَنْشَه، گمان خیال میبَرد که پنداری جان در فراز و نَشیب یک چاهِ هوایی اُفتان و خیزان میشود و حروف و لُغات در حَلق و نایِ نازنینَش گیر اُفتادهست، دست در حلقهی آن زُلفِ کَمندَش را باش که تا بهچین رفتهست و چون تشنهای به دو دست در رَسنِ زُلفِ مُشکینَش از چهِ همچون شِکَرش نه آب، بلکه گُلاب میکَشد، بِماند آن دانِ اَندر بَندِ دام و راه، و چَهِ زنخدانش.
___
.
.
(با) {صَ(با)} {(اُفْ)(تا)ن} و (خیزان) {می(روَ)م} (تا) کویِ دوست
(وَز) رَفیقانِ (رَه) اِستمدادِ هِمت میکُنم
"حافظ"
___
.
بارِ دِگر در چاهِ نایِ آن خُسْرُوِ شیریندَهنان چو گُل گوش پهن کرده و آوایِ نرم و حزین او را چون بندِ رَسنِ زُلفی به تابِ جان کَشیم.
__
.
استاد_شجریان
استاد_لطفی
استاد_فرهنگفر
راست_پنج_گاه
جشن_هنر_شیراز
مهدی ابراهیمی در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱:
-..-..-
(بَستهام) دَر خَمِ گیسویِ تو (اُمّیدِ دِراز)
آن (مَبادا) که کُند (دَستِ طَلب) (کوتاهم)
"حافظ"
خوشا دست یازیدنِ چون بادی در بَرِ اوجِ تو به سربُلندی و غرور و مَبادا دستِ طلبِ کردنِ خَمانگونهای به تا و پَستی چو گدایان در بَرِ رو و مویِ تو. بِماند آن باد و بَستهام و خَمِ گیسویِ تو به اُمّیدِ دِرازِ من که او خود زِ اپتدا دَرَش را به بَستهام بَسته است آنهم در خیال و به بازیّ و دِلدادِگی.
[زین (قِصّه) بُگذَرم که سُخن میشود بُلند]
منِ گِدا هَوسِ سَروقامتی دارم
که دَست دَر کَمَرَش جُز به سیم و زَر نَرَوَد
"حافظ"
در عالمِ واقع ما همواره و پیوسته این گونه دیدهایم که دستِ طلب در و بَر نوکِ پنجه هایِ پا بوده است به غیر از این یک استثناء که آن ساحرِ افسونساز دستی ز همه بُرده است.