گنجور

 
شهریار

ای ماه شب دریا ای چشمه زیبایی

یک چشمه و صد دریا فری و فریبایی

من زشتم و زندانی اما مه رخشنده

در پرده نه زیبنده است با آن همه زیبایی

در چاهِ غم و غوغا چون من چه نشستی، خیز

ای یوسف از این زندان برکُن سر غوغایی

افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند

غوغای شبابست و آشوب تماشایی

رقّاصهٔ مهتابت خندان به سرِ آفاق

گو باز گل افشاند با دامن دیبایی

سیمای تو روحانی در آینه دریاست

ارزانی دریا باد این آینه‌سیمایی

زرکوب کواکب را خال رخ دریا کن

بنگار چو میناگر این صفحه مینایی

زآن شعشعه دنیایی مستغرق اندیشه است

دریا همه رؤیایی، رؤیا همه دریایی

با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز

ای زهره شهرآشوب ای شهره به شیدایی

چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن

گو در نوسان آید ناقوس کلیسایی

شب، مریم عذرا کن، ماهش دم روح‌القدس

کز باد سحر زاید انفاس مسیحایی

با ماه فلک همتا، شاهی‌ست زمین‌پیما

پاینده و پوینده چون ماه به یکتایی

ای ماه اگر سایی، رخ در قدمش بینی

کز چشم تو می‌افتد این سر به فلک‌سایی

دنبال رد پایش، آهوی ختن چون باد

یک لحظه نیاساید از بادیه‌پیمایی

چون صومعهٔ راهب در خلوت صحراها

هر خیمه که زد با وی سِرّی‌ست سُویدایی

در خواب و خیال عمر از تلخ و تُرُش، چیزی

چون شور تو شیرین نی، ای شاهد رویایی

چندان به شکیبایی از شوق تو پیچیدیم

کز شِکوه به گردون شد فریاد شکیبایی

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی