ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آئی
در آرزوی رویت بنشسته به هر راهی
صد زاهد و صد عابد سرگشته سودائی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد پایان شکیبائی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهائی
فکر خود ورای خود در امر تو کی گنجد
کفر است در این وادی خودبینی و خودرائی
در دائره فرمان ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی
گستاخی و پرگوئی تا چند کنی ای فیض
بگذر تو از این وادی تن ده به شکیبائی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: غزل درباره غم تنهایی و آرزوی وصال معشوق است. شاعر از درد جدایی و بیتابی خود میگوید و به تحلیلی از احساساتش میپردازد. او به این نتیجه میرسد که باید تسلیم اراده معشوق باشد و از خودبینی دوری کند. در پایان، شاعر از معشوق میخواهد که به او لطف کند و او را از این وادی غم رها سازد.
هوش مصنوعی: ای پادشاه زیبا، دلم به خاطر تنهاییام به شدت سر آمده است و بی تو جانم به لب رسیده. وقت آن فرا رسیده که دوباره برگردی.
هوش مصنوعی: در انتظار دیدن تو، هزاران زاهد و عابد در هر مسیر سرگردان و مشتاق هستند.
هوش مصنوعی: عشق و دوری از تو به قدری در心 من تأثیر گذاشته که دیگر توان تحمل این وضعیت را ندارم و انگار هیچوقت تمام نمیشود.
هوش مصنوعی: ای درد تو که درمانم در بستر ناامیدی هستی، و یاد تو برایم همدمی در این گوشه تنهایی میباشی.
هوش مصنوعی: فکر کردن به خود و فراتر از آن در مورد تو ممکن نیست، چرا که در این مسیر خودپسندی و خودرایی نوعی نادانی و کفر به حساب میآید.
هوش مصنوعی: ما در دایره اراده و خواستهی تو قرار داریم و کاملا تسلیم آن هستیم. هر چه تو بخواهی، همان را میپذیریم و به آن عمل میکنیم.
هوش مصنوعی: ای فیض، تا کی میخواهی جسارت و پرحرفی کنی؟ بهتر است از این فضای دنیوی بگذری و به صبر و شکیبایی روی بیاوری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
همین شعر » بیت ۱
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آئی
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
[...]
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را
[...]
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
[...]
عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی
ای عقل درین منزل مِن بعد چه میپایی
گر نه سر خود گیری در دستِ بلا مانی
تقصیر مکن خود را زنهار بننمایی
گر با تو مجازاتی بنیاد نهد خاموش
[...]
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.