گنجور

 
ظهیر فاریابی

ای صاحبی که هر که در آفاق سرکش ست

از طوق منت تو بفرسود گردنش

آنجا که رای تو به سر مشکلی فتد

حاجت نیفتد به بیان مبرهنش

در نوبهار تربیتت یافت رنگ و بوی

هر گل که مرغزار سپهرست گلشنش

مرغی کز آشیانه اقبال تو پرد

از اختران ثابته پاشند ارزنش

آتش فروغ عزم تو دارد ازین قبل

در بر گرفته اند چون جان سنگ و آهنش

ای همت تو ساکن آن بقعه کز علو

بیرون هفت خطه چرخ است یر زنش

معلوم رای توست که داعی دولتت

بازی ست کاسمان تو زیبد نشیمنش

انوار مدحت تو بدیدند همگنان

اندر ضمیر صافی و در طمع روشنش

ازانجا که لطف توست چنان کن که بعد ازین

آثار نعمت تو ببینند بر تنش

بادا همیشه کسوت عمرت چنانک بخت

تا روز حشر دست ندارد ز دامنش

 
 
 
سوزنی سمرقندی

آن خط تیره گرد بناگوش روشنش

گوئی نوشته اند بخون دل منش

خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت

اندر دلم خیال بناگوش روشنش

در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام

[...]

ظهیر فاریابی

دادیم دل به دست تو در پای مفکنش

غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش

چون دست در غمت زد و پا استوار کرد

گر دست می نگیری در پا میفکنش

ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم

[...]

حکیم نزاری

مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش

کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش

هرگز وی التفات به زندانِ تن کند

روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش

خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه

[...]

اوحدی

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

[...]

شمس مغربی

او چون فکند خویش تو خود را میفکنش

از خود شکسته است ازین بیش مشکنش

تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت

از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش

دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه