گنجور

 
سوزنی سمرقندی

آن خط تیره گرد بناگوش روشنش

گوئی نوشته اند بخون دل منش

خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت

اندر دلم خیال بناگوش روشنش

در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام

کانددوه شد بعنبر تر برگ سوسنش

از سنبل دو زلفش و از لاله رخش

پر سنبل است گویش و پرلاله برزنش

بر روی من ز دیده چکان آب روینست

بی آن رخی که شست مگر آب روینش

از فرق تا قدم همه خوبی و دلبریست

غازی بت من آنکه ز حاتم برهمنش

از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان

آن دلفریب نرگس جادوی پر فنش

هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم

نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش

گر خون من بریزد از آن غمزه غازیم

باشد ز بار خون من آزاد گردنش

یکتن ز اولیای من از بهر خون من

زنهار خصم وار مگیرید دامنش

بیچاره سوزنی که بسودای غازئی

شد همچو خسروانی خسران زده تنش

چون خسروانی از غم غازی نحیف شد

زانگونه سوزنی که ندانی ز سوزنش

ای کاش خسروانی بودی بدین زمان

تا بودی آستان خداوند مسکنش

دهقان علی سپهر هنر افتخار دین

کز آفرین سرشت خداوند ذوالمنش

آن مهتری که آسان سیمرغ و کیمیا

یابند در جهان و نیابند دشمنش

گر وی بدست بخت نگیرد عنان چرخ

جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش

از صد هزار خصم پیاپی بجان و مال

ایمن شود هر آنکه درآید بمأمنش

پر آن خدنگ وی بگه صید و گاه حرب

از خون چنان شود که ندانی ز چندانش

زیباتر از پریست ببزم اندرون ولیک

در رزمگه ندانی باز از هریمنش

ز آثار صحبت کف گوهر فشان او

گوهر برآید از دل برنده آهنش

آهن بپیش آتش خشم وی ار نهی

در حین کند گداخته چون موم و روغنش

هر خانه ای که آتش کینش فروختند

از باد مرگ دود برآید ز روزنش

در هر زمین که کشت کند تخم کین او

دست زمانه در زند آتش بخرمنش

در باغ خاطرم گل مدحش شکفته شد

از عکس نقش طارم ایوان و گلشنش

شیرین و چرب شد سخن من که طبع را

پرورده بشکر و مرغ مسمنش

زاید دلم مدایح الوان از آنکه تن

پوشیده ام بکسوت خوب ملونش

من آن مزینم که همه ساله بنده وار

دارم بفر و زینت مدحت مزینش

شاهی است او بمملکت مردی و هنر

کز فضل هست تختش و از جود گرزنش

ای پادشا که گر زن و تختت بکار نیست

آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش

در هر دلی که رسته شد از وی درخت کین

نا آمده ببرگ و بر از بیخ برکنش

گر دشمنش ز جاه بخورشید بر رسد

زان تا که ذره ذره شود بر زمین زنش

یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت

یارب بروز حشر مگیر از پی منش