گنجور

 
اوحدی

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

ای باد صبحدم، برسان خدمت منش

آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او

خون من شکستهٔ بیدل به گردنش

گر خون دیدها به گریبان رسد مرا

آن نیستم که دست بدارم ز دامنش

دانم که باد را بر او خود گذار نیست

ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش

گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی

چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش