گنجور

 
ظهیر فاریابی

یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست

زلف زنجیر وَشش کز سر ایمان برخاست

رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست

پشت بر صومعه کردیم و سوی بتکده روی

خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست

با حریفان قلندر به خرابات شدیم

زهد بر هم زدهء کاسه به کف، کوزه به دست

چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره

که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست