گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

صدر احرار شهای الدّین ، ای گاه سخا

کان ودریا شده از دست کفت چون کف دست

دشمن از غصّۀ جاه تو چو غنچه دلتنگ

طمع از جام عطای تو چو نرگس سر مست

شرف خانة جوزا که به رفعت مثلست

گشته در جنب سرا پردۀ اقبال تو بست

همة اندیشة غمها ز دل او برخاست

در همه عمر خود آن کس که دمی با تو نشست

به سیه کاری از خدمت تو دورم کرد

که سیه بادا روی فلک سفله پرست

تا در هجر تو بر من بگشادست قضا

در شادی و طرب چرخ برویم در بست

مدّتی رفت که از من کرمت یاد نکرد

والحق ازغصّۀ آن جان ز تن من بگسست

نرسم من به تو وز تو نرسد نامه به من

این چنین حادثه را هم سببی دانم هست

شقّۀ کاغذ دانم ز منت نیست دریغ

زانکه در حقّ منت هست کرمها پیوست

یا زبان قلمت چون ره من بسته شدست

یا نه چون پای رهی دست دبیرت بشکست