گنجور

 
اسیر شهرستانی

تماشای بهار عافیت گل چیدنی دارد

اگر در خواب باشد روی مطلب دیدنی دارد

دل دریا دو نیم است از امید و بیم پنداری

ز جذر و مد نفس دزدیدنی بالیدنی دارد

ز شمع وگل بلای گریه رنج خنده می پرسی

گدا از بیزبانی هم غلط پرسیدنی دارد

نگشتی بوی گلشن دود گلخن می توانی شد

به هر رنگی که باشد در جهان گردیدنی دارد

به هر عنوان تسلی می دهد دل را اسیر او

خیال گریه چون زور آورد خندیدنی دارد