گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خوش آنکه مرا وصل تن سیمنتی بود

در دستم ازین باغچه سیب ذقنی بود

بودم به گلی خوش دل و چون مرغ اسیرم

نه حسرت باغی نه هوای چمنی بود

میگشت دلم شب همه شب گرد چراغی

سرگشته نه پروانه هر انجمنی بود

آگاه نبودم ز شب تیره عشاق

در گوش دلم قصه هجران سخنی بود

کی داشت دلم حسرت یکبوسه که چون خال

این گوشه‌نشین ساکن کنج دهنی بود

نی‌نی غلطم این همه مشتاق فسانه است

کی دامن وصلی بکف همچو منی بود