گنجور

 
بابافغانی

امروز صفای دلم از سیمتنی بود

جانم پر از اندیشه ی نسرین بدنی بود

چون دسته ی گل ساعدم از داغ نهانی

آراسته زان دست که گویی چمنی بود

پیرانه سرم ناصیه ی موی پریشان

در سایه ی شمشاد قدی نسترنی بود

در تابه ی حمام دلم رفت چو ماهی

نی زهره ی آهی نه مجال سخنی بود

در جوش در و بام ز نظاره ی دیدار

گرمابه نه کز خلد برین انجمنی بود

از سجده ی شکرم سر شوریده نیاسود

کان وصل نه اندازه ی حد چو منی بود

در پوست نگجیدم ازین شوق که دل را

آب عرق سینه ی گلپیرهنی بود

بر چشمه ی خورشید دریغست گشودن

چشمی که به دیدار چنان غمزه زنی بود

او رفت، فغانی بسر صفه حمام

چون قالب جان رفته درون کفنی بود