تا کنم چاک به کوی تو گریبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد
چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند
در سیه سلسله دل های غریبش گوئی
شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند
بود آرامگه گوهر پاک تو شود
دیده از قطره بر انگیخته عمانی چند
خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست
ظلماتی و در او چشمه حیوانی چند
نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما
کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند