گنجور

 
یغمای جندقی

سر زهی دولت اگر در قدمت خاک آید

دولتی دیگر اگر بسته فتراک آید

آسمان روز ز خورشید بر افروخت چراغ

بسکه از آتش من دود بر افلاک آید

کرده مسواک فقیه از پی تطهیر دهان

آنچه او خورده کجا پاک به مسواک آید

گفتم آن روز که آن زلف معقرب دیدم

آنقدر خون خورد این مارکه ضحاک آید

نه ز اندیشه غرق است مرا بیم سرشک

ترسم از چهره غبار در او پاک آید

آنقدر می خورم امروز که چون خاک شوم

هر گیاهی که ز خاکم بدمد تاک آید

جامه ها کرده قبا عشق مه کنعان را

عجبی نیست اگر پیرهنی چاک آید

مفتیم رقعه به خود داد خدایا مپسند

نایب مسند شرع این همه سفاک آید

سر یغما چو لگدکوب اجل خواهد شد

به که خاک ره آن قامت چالاک آید