گنجور

 
یغمای جندقی

چهره دلبر و من گلگون است

لیک آن ازمی و این از خون است

گرنه بر کشته فرهاد گذشت

اسب شیرین زچه رو گلگون است

خون بود قسمت چشم و لب ما

تالب و چشم بتان میگون است

این شفق نیست که هر شام و سحر

خون من در قدح گردون است

می کند از رخ لیلی منعم

واعظ شهر مگر مجنون است

ترسم از جور بتان پیشه کنم

بی وفائی که ندانم چون است

سان دل هاست شه حسن ترا

خط مگر درصدد شبخون است

سرو گفتم قد موزون تو را

آه از این طبع که ناموزون است

دانیم خرقه پرهیز چه شد

در خرابات به می مرهون است

می رود از پی ترکان یغما

چه کنم کار فلک وارون است