گنجور

 
یغمای جندقی

شکستم عهد شیخ خانقه را

ثوابی چشم دارم این گنه را

نخستین شب که بستم عهد زلفش

به خود می‌دیدم این روز سیه را

گهی مشغول زلفی گاه کاکُل

چو سلطانی که آراید سپه را

بگردان جام می تا دور گردون

نگرداند دگر خورشید و مه را

ندانی یوسف حسنت کجا شد

ز من بشنو ز چه بشناس ره را

فکندش چرخ در چاه زنخدان

برآکند از خس و خاشاک چه را

نخواهم منصبی جز آنکه باشم

کمین فراشکی آن پادشه را

گهی پاشم ز مَشک دیدگان آب

گه از مژگان بروبم خاک ره را

هلالی بر دمد از برج خورشید

چو بر رخ بشکنی طرف کله را

ز ترک چشم او یغما همان به

نگهداری به پاس دل نگه را