گنجور

 
شمس مغربی

ای بلبل جان چونی اندر قفس تن‌ها

تا چند درین تنها مانی تو تن تنها

ای بلبل خوش‌الحان زان گلشن و زان بستان

چون بود که افتادی ناگاه به کلجن‌ها

گویی که فراموشت گردیده درین گلخن

آن روضه و آن گلشن و آن سنبل و سوسن‌ها

بشکن قفس تن را پس تنتن‌تن‌گویان

از مرتبه گلخن بخرام به گلشن‌ها

مرغان هم‌آوازت مجموع ازین گلخن

پرنده به گلشن شد بگرفته نشیمن‌ها

در پیش دام و دد معوا نتوان کردن

زین جای مخوف ای جان رو جانب مامن‌ها

ای طایر افلاکی در دام تن خاکی

از بهر دو سه دانه وامانده خرمن‌ها

باری چو نمی‌یاری بیرون شدن از قالب

بر منظره‌اش بنشین بگشاده روزن‌ها

ای مغربی مسکین اینجا چه شوی ساکن

کآنجاست برای تو پرداخته مشکن‌ها