گنجور

 
یغمای جندقی

زالتزام عقل شد دیوانگی حاصل مرا

بعد از این دیوانه خوان، بینی اگر عاقل مرا

بخت میمون بین که چون صیا سنگین دل مرا

نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا

با دلت کاش ای کمان ابرو بدل گردد دلم

تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا

خویشتن تا در میان کشتگانش گم کنم

دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا

در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل

خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا

آن سوداش پیش لب خال است یا چیز دگر

موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا

گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی

من سگت ای من گست دانی اگر قابل مرا

تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم

روبروی خود نشاند یار در محفل مرا

زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهرخم

گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا

با تو خواهم گفت یغما لطمه غرقاب عشق

گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا