گنجور

 
یغمای جندقی

شد فاش در آفاقم آوازه شیدائی

معروف جهان گشتم از دولت رسوائی

خیز ای دل دیوانه کز بهر تو می گردند

ویرانه به ویرانه طفلان تماشائی

وقت است که خون گردد بیم است که خون گریم

دل از ستم تنها من از غم تنهائی

تا چند به دورانت می خواهم و خون نوشم

آب طربت خون باد ای ساغر مینائی

فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم

فحش از چه نمی گوئی لب از چه نمی خائی

گفتی که شوم سرمست، گیرم بدو بوست دست

از بهر چه خواهی بست، عهدی که نمی پائی

یار من و یار تو آن غایب و این حاضر

یغما من و خاموشی، بلبل تو و گویائی