گنجور

 
یغمای جندقی

جدا ز لعل تو هر جام لعل گون که کشیدم

گذر نکرده ز لب خون شد و ز دیده چکیدم

نشان هنوز ز ابرو نبود و نام مژگان

که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم

نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن

تطاولی که من از روزگار هجر تو دیدم

گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق

به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم

بزد به تیغ به فتراک بر نبست و عنان داد

به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم

نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی

هلاک شادی تیغت بده به قتل نویدم

علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه

چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم

گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان

ز دیده خون دل است اینکه بر کنارم چکیدم

بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد

به ساعتی که ز کوی تو آورند شهیدم

در انتظار به راه صبا به بوی وصالت

به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم

به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران

غبار گشتم و بر طرف دامنی نرسیدم