گنجور

 
فروغی بسطامی

دست در حلقهٔ آن جعد چلیپا زده‌ام

دل سودازده را سلسله در پا زده‌ام

عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت

پی آن گوهر یک دانه به دریا زده‌ام

در بر غمزهٔ طفلی سپر انداخته‌ام

من که بر قلب جهان با تن تنها زده‌ام

ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع

سنگ بر شیشه نه طارم مینا زده‌ام

با من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهل

که ز آه سحری بر صف اعدا زده‌ام

منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق

خم زنجیر تو را بر دل شیدا زده‌ام

لاله‌زاری شده‌ام بس که به گل‌زار وفا

شعله داغ تو را بر همه اعضا زده‌ام

می‌توان یافت ز طغیان جنونم که مدام

سر سودای تو دارد دل سودازده‌ام

پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری

من در این مساله با عالم بالا زده‌ام

هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند

که چرا خنده به انفاس مسیحا زده‌ام

بخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواب

بوسه‌ای چند بر آن لعل شکرخا زده‌ام