تا ز مینای غم عشق تو صهبا زدهام
عقل را شیشه ناموس به خارا زدهام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زدهام
می مسیحا و منِ غمزده رنجور، مکن
عیب اگر دست بهدامان مسیحا زدهام
کاکل و زلف بتان دوده جور و ستمند
به تظلم در این سلسله شبها زدهام
آسمان! چند مرا شیشهٔ دل میشکنی؟
شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زدهام؟
با لب و قد تو انصاف ز کوتهنظری است
گر به غفلت مثَلِ کوثر و طوبی زدهام
سبقتم بیجهتی نیست ز ارباب سخن
دو سه روزی است که گام از پی یغما زدهام