گنجور

 
فضولی

کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک

که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک

اثر باده نابست که در سر درد

بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک

همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد

مگر از آه دلم ریخت بنای افلاک

هست مضمون خط سبزه خاک لحدم

آرزوی خط سبزی که مرا کرد هلاک

گر کنی ز آلایش می خود چه عجب

هست دامان مسیح از همه آلایش پاک

چاک چاکست مرا سینه و مهر رخ او

می زند تیغ دگر بر دل من از هر چاک

مردم چشم فضولی ز رخت یافته ذوق

کم مباد از جهان مردم صاحت ادراک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode