گنجور

 
جلال عضد

ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک

شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک

در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است

چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک

ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن

کز فروغ رخ تو خیمه زند بر افلاک

دست از دامن عشق تو ندارم هرگز

ور زند دست اجل دامن عمرم را چاک

طرب و عشق نیامد ز من این هر دو برفت

که مرا بود دلی خسته و جانی غمناک

بر محک غم عشقت همه دلها قلبند

زان که یک دل چو دل خویش نمی بینم پاک

آه کاندر دل شوریده چه حسرت ماند

گر برد آرزوی روی تو با خویش به خاک

چون ز خورشید رخت چشم خرد حیران ماند

کی تواند که کند دیده ز همّت ادراک

کرد از غیر تو خالی دل پردرد جلال

بر گذرگاه تو حاشا که بماند خاشاک