ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸
نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟دیباست تو را نکو و خوش حلوا
بنگر که مر این دو را چه میداندآن است نکو و خوش سوی دانا
حلوا نخورد چو جو بیابد خردیبا نبود به گاو بر زیبا
جز مردم با خرد نمییابدهنگام خورو بطر خوشی زینها
حلوا به خرد همی دهد لذتقیمت به خرد همی گرد دیبا
جان […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳
آزردن ما زمانه خو داردمازار ازو گرت بیازارد
وز عقل یکی سپر کن ارخواهیکهت دهر به تیغ خویش نگذارد
تعویذ وفا برون کن از گردنور نی به جفا گلوت بفشارد
آن است کریم طبع کو احسانبا اهل وفا و فضل خو دارد
وز سفله حذر کند که ناکس رادانا چو سگ اهل خوار انگارد
شوره است سفیه و سفله، در […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱
ای خواجه جهان حیل بسی داندوز غدر همی به جادوی ماند
گر تو به مثل به ابر بر باشیزانجات به حیلهها فرو خواند
تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوشاز تو به دروغ و مکر بستاند
خوبی و جوانی و توانائیزین شهره درخت تو بیوشاند
تا از همه زیب و قوت و خوبییک روز چو من تهیت […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰
ای نام شنوده عاجل و آجلبشناس نخست آجل و از عاجل
عاجل نبود مگر شتابندههرگز نرود زجای خویش آجل
زین چرخ دونده گر بقا خواهیدر خورد تو نیست، نیست این مشکل
چنگال مزن در این شتابندهکهت زود کند چو خویشتن زایل
کشتی است جهان، چو رفت رفتی توور مینروی ازو طمع بگسل
تو با خردی و این جهان ناداناندر خور […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹
ای افسر کوه و چرخ را جوشنخود تیره به روی و فعل تو روشن
چون باد سحر تو را برانگیزددیوی سیهی به لولو آبستن
وانگه که تهی شدی ز فرزندانچون پنبه شوی به کوه بر خرمن
امروز به آب چشم تو حورادر باغ بشست سبزه پیراهن
وز گوهر و زر، مخنقه و یارهدر کرد به دست و بست بر […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵
فریاد به لااله الا هوزین بیمعنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمیترسی؟بیباک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغیهستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گندهپیر زایندهبنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه میداری؟هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داریتو همچو من از طبیب باباهو
در دست […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵
ای آنکه ندیم باده و جامیتا عمر مگر برین بفرجامی
چون دشت حریر سبز در پوشدوآید به نشاط حسی از نامی
گه رفته به دشت با تماشائیگه خفته به زیر شاخ بادامی
بگذشت تموز سی چهل بر تواز بهر چه ماندهای بدین خامی؟
خوش است تو را سحرگهان رفتناز جامه به جام، اگر بننجامی
لیکن فلکت همی بفرجامدفرجام نگر، چه […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸
ای عورت کفر و عیب نادانیپوشیده به جامهٔ مسلمانی
ترسم که نه مردمی به جان هر چنداز شخص همی به مردمان مانی
چندین مفشان ردا، چرا جان رایکبار ز گرد جهل نفشانی؟
تا گرد به جامه بر همی بینیآگاه نه ای ز گرد نفسانی
این جامه و جامه پوش خاک آمدتو خاک نهای که نور یزدانی
بارانی تنت گر گلیم […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱
ای گشت زمان زمن چه میخواهی؟نیزم مفروش زرق و روباهی
از من، چو شناختم تو را، بگذرآنگه به فریب هرکه را خواهی
من بر ره این جهان همی رفتماز مکر و فریب و غدر تو ساهی
نازان و دنان به راه چون دونانبا قامت سرو و روی دیباهی
همراه شدی تو با من و، یکسرشادی و نشاط و روز […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶
دیوی است جهان پیر و غداریکهش نیست به مکر و جادوی یاری
باغی است پر از گل طری لیکنبنهفته به زیر هر گلی خاری
گر نیست مراد خستن دستتزین باغ بسند کن به دیداری
این بلعجبی است، خوش کجا باشداز بازی او مگر که نظاری
زنهار مشو فتنه برو زیراحوری است ز دور و خوب گفتاری
بشکست هزار بار پیمانتآگه […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱
ای گشته سوار جلد بر تازیخر پیش سوار علم چون تازی؟
تازیت ز بهر علم و دین بایدبیعلم یکی است رازی و تازی
گر تازی و علم را به دست آریشاید که به هردو سر بیفرازی
بیعلم به دست ناید از تازیجز چاکری و فسوس و طنازی
نازت ز طریق علم دین بایدنازش چه کنی به شعر اهوازی؟
ای بر […]
