گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۰

 

مرا پیغام لطفی از زبان خامه بس باشد

شب امیدواری از سواد نامه بس باشد

به مکتوبی حیات رفته من باز می آید

مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد

به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۱

 

اگر جان دربهای می دهی بر می ستم باشد

که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد

زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان

که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد

به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۲

 

دمی کز روی آگاهی بود تیغ دودم باشد

به دنیا هر که پشت پا زند صاحب قدم باشد

بود ملک جهان زیر نگین اقبالمندی را

که چترش مهر خاموشی و تنهایی علم باشد

مکن از ظلمت فقر و فنا چون بیدلان وحشت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۳

 

خوشا دردی که از چشم بداندیشان نهان باشد

خوشا چاکی که چون خرما به جیب استخوان باشد

همیشه کاروان را گرد از دنبال می آید

مرا گرد کسادی پیش پیش کاروان باشد

دلش از شکوه من چون چراغ طور می سوزد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۴

 

مرا دوری به جای خویش با آن سیمتن باشد

اگر صد سال چون آیینه در آغوش من باشد

ندارد عاشق خورشید در آغوش گل راحت

که شبنم خون خود را می خورد تا در چمن باشد

کیم من تا زنم در دامن گل دست گستاخی؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۵

 

چه امید برومندی مرا زان سیمتن باشد؟

که خضر از العطش گویان آن چاه ذقن باشد

مرا با خار نومیدی رها کن ای چمن پیرا

که شادی مرگ می گردد ، چُو گل در دستِ من باشد

نسیم بی ادب بر گرد بوی گل نمی گردد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۶

 

اگر فتح جگرداران به تیغ افراختن باشد

مرا امید نصرت از سپر انداختن باشد

نگردد شمع خرج گاز چون خاموش می گردد

گل خیر زبان آتشین سر باختن باشد

دل خود می خورد دیوانه دور از حلقه طفلان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۷

 

دمی چون صبح می خواهم درین عالم ز من باشد

که روشن می کنم آفاق را چون دم ز من باشد

به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید

همین وقت خوشی می خواهم از عالم ز من باشد

چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۸

 

کیم من تا سلیمان میهمان خوان من باشد؟

دل خود می خورد موری اگر مهمان من باشد

من و همصحبتی در خلد با زاهد، معاذالله

که در هر جا گرانجانی بود زندان من باشد

گر از دست تهی آتش بر آرم چون چنار از خود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۹

 

در آغاز محبت خاطر عاشق غمین باشد

که تا در جوش باشد دردمی بالانشین باشد

ترا کامروز دستی هست بگشا عقده ای از دل

که دست ما زکوتاهی گره در آستین باشد

سلامت گر طمع داری به دشت ساده لوحی رو

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۰

 

ز ابروی تو دل گردد زره، گر آهنین باشد

کمانی را که تیر از خانه خیزد این چنین باشد

کند در پرده مه سیر خورشید جهان آرا

زصورت، دیده هر کس به صورت آفرین باشد

مرا با قامت رعنای او عیشی است بی پایان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۱

 

به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!

به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!

غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم

گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!

اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۲

 

خوشا رندی که در میخانه اش آن آبرو باشد

که چون از پا فتد بالینش از دست سبو باشد

گهی زانو به زانو با صراحی تنگ بنشیند

گهی همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد

بیا ای دردمی فکری به حال خاکساران کن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۳

 

من ناکس کیم تا در سرشتم آرزو باشد؟

به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد

به مرگ خنده خونین نشیند زخم ناسورم

اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد

قبول سجده بت نیست در لوح جبین من

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۴

 

نهان در ابر دایم آفتاب زندگی باشد

سیاهی نیل چشم زخم آب زندگی باشد

ز اوقات گرامی آنچه صرف عشق می گردد

به دیوان قیامت در حساب زندگی باشد

به مرگ اختیاری هر که واصل می تواند شد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۵

 

ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد

درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد

زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند

که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد

زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۶

 

به مستی از ته دل آدمی خشنود می باشد

نشاط هوشیاران قلب روی اندود می باشد

زیان نقصان ندارد مایه داران مروت را

فرومایه است هر کس دیده اش بر سود می باشد

زفیض چشم حق بین در بیابانی است جولانم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۷

 

دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد

هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد

نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها

نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد

زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۸

 

نگاه نرگس نیلوفری خونخوار می باشد

بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد

دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را

خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد

دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۹

 

پرستاری دل افگار را دشوار می باشد

از ان پیوسته چشم دلبران بیمار می باشد

مدار از خال روی ساده رویان چشم دلجویی

که در دوران خط این نقطه با پرگار می باشد

مبین در دور خط گستاخ خال عنبرینش را

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۱۶۰
۱۶۱
۱۶۲
۱۶۳
۱۶۴
۳۴۸
sunny dark_mode