گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را

از ناله مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را

مردم به دور روی تو در گریه اند از آه من

شرطست باران ریختن در موسم گل باد را

گفتی ز بنیاد افکنم آن را که بر من دل نهد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

کردند ید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را

بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را

پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی

لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را

ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

گر بر در او سودمی رخسار گرد آلود را

آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را

خاکی که نعلین تو سود از دیده دارم دوست تر

از مایه آری دوست تر دارند مردم سود را

سهل است اگر خال لبت سوزد به داغ غم دلم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

سرو سهی در بوستان چندانکه بالا می‌کشد

پیش قد و بالای او از سرکشی پا می‌کشد

گر دوستان را می‌کشد خاطر به باغ و بوستان

هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می‌کشد

پیش رخ تو می‌کشد خط دانه دل‌های ما

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۳

 

گر بگذری سوی چمن سرو سهی از جا رود

ور زآنکه برقع افکنی صبر از دل شیدا رود

تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن

کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود

گرشد سرم در کار آن زلف عبیر افشان چه شد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۰

 

گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود

عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود

من جانه می کندم زغم آن لب زمن می خواست جان

فرهاد میزد نیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود

با ماه گفتم این همه حسن از کجا آورده ای

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۶

 

چندان بگریم بر در آن بیوفا شام و سحر

کز آب چشمم آورد سروی از آنجا سر بدر

جنگی که می بود از حمید با آن سگان کو مرا

دوشینه با خاک درش کردیم با هم در بدر

تا نکهت او بشنود آن زلف در هر جانبی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۱

 

من همچو گردم در رهت زآن رو طلبکار توام

مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام

بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان

گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام

هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۶

 

آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون

سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون

شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این

از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون

تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۳

 

خواهیم نقد جان و سر در پای جانان ریختن

بر خاک کویش خون و اشک از چشم گریان ریختن

هر گرد دردی کز ره سوداش گرد آورد جان

در خاک هم نتوانم آن از دامن جان ریختن

مجروح نیر غمزه را گفتی ز لب سازم دوا

[...]

کمال خجندی
 
 
sunny dark_mode