گنجور

 
کمال خجندی

گر بر در او سودمی رخسار گرد آلود را

آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را

خاکی که نعلین تو سود از دیده دارم دوست تر

از مایه آری دوست تر دارند مردم سود را

سهل است اگر خال لبت سوزد به داغ غم دلم

از بهر حلوا می توان بردن جفای دود را

گوش ایاز از ناله بی طاقتان گردد گران

بر پشت پیلان گر نهی بار دل محمود را

گر آمدی عقد سر زلفت بدست من شبی

با او حسابی کردمی غمهای نا معدود را

وقتی ز عاشق ناکشی بود از تو یاران را گله

امروز راضی ساختی دل های ناخشنود را

گفتی کمال ار عاشقی پیش رخ من سوز جان

جز پیش آتش سوختن بویی نباشد عود را