گنجور

 
جامی

خار غم بیخ فرو برده در آب و گل ما

غنچه کم خاسته زین خار چو پر خون دل ما

بس که در راه تو ای کعبه جان گریانیم

بر سر آب چو کشتیست روان محمل ما

شب برد ناله ما خواب رفیقان سفر

به که از منزل شان دور بود منزل ما

دل نهادیم به بی حاصلی خود چه کنیم

حاصلی نیست ز سعی دل بیحاصل ما

کشته خنجر تسلیم بود عاشق تو

نیست حاجت که کشی تیغ پی بسمل ما

شغل مرغان اولی اجنحه پروانگی است

تا ز شمع رخت افروخته شد محفل ما

جامی از مشکل خود پرده چه سان بگشایم

گر نه رشح قلمت شرح کند مشکل ما