گنجور

 
واعظ قزوینی

نیست او شاه که دارد کمر سیم و زری!

اوست شه، کو بر هر سفله نبندد کمری!!

نیست جز خجلت از احباب تهیدستان را

بید را جز عرق بید نباشد ثمری

مرد امروز بنقش درم و دینار است

جانب سکه صورت نکند کس نظری

ره بسر منزل وحدت، نبری از کثرت

قدمی باخود اگر در ره حق همسفری

همچو آه سحری تا همه جا ره داری

گر بغیر از در حق راه بجایی نبری

بی‌توکل شده‌ای واعظ، از آن محتاجی

نبری ره به در دوست، از آن دربه‌دری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode