گنجور

 
واعظ قزوینی

بهر نان تاکی بدرها آب روی خود بری؟

در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟!

حال خود منعم ببین از شیشه ساعت عیان

ریزشی تا میکنی، از تست اوج برتری

ظاهر آرایی، نباشد شیوه روشندلان

میرد آتش از برای جامه خاکستری

گوشه گیری مرد را مقبول دلها میکند

آدمی از خلق چون پنهان شود، گردد پری

تنگدستی، کرده زاهد این دل نامرد را

باعث مستوری بی بی بود بی چادری

با تکلف بر کسی نعمت گوارا کی شود؟

سیر میگردی ز جان، چینی شود تا لنگری

اهل بینش بیش تعظیم بزرگان میکنند

کرده مژگان بر سر هر دیده جا از لاغری

ساده لوحان بی خبر از نقش نیک و بد نیند

نیست استادی به از آیینه، در صورتگری

بی سر و پایی، به منزل میرساند مرد را

در غلتان جمله تن باشد، ز بی پا و سری

شوکت شاهی به اسب و زین و تاج و تخت نیست

زینت شاهی چه باشد، جز رعیت پروری؟!

میشود شه نیز خوشدل، چون رعیت خوشدلست

کوه را در خنده آرد، خنده کبک دری

مایه جمعیت خاطر، پریشان بودن است

واعظ ما را بگو جان تو بی جان زری!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode