گنجور

 
واعظ قزوینی

گوشه‌ای می‌خواهم و، چشم به خوان دل تری

خلوتی می‌جویم و، فریاد زنگ از دل بری

نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا

غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری

عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد

نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری

همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت

بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری

در نکویی گرچه نبود هیچکس از ما بتر

در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری

گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس

فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!

کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!

مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!

عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش

هست درد عشق واعظ، درد بی‌درد سری