گنجور

 
واعظ قزوینی

دلم از گرد کلفت، شام دیجور است پنداری!

در او یاد جمالت، آتش طور است پنداری!

نظر بر خرمن جمعیت ما همدمان دارد

جهان تنگ بر ما دیده مور است پنداری

شود پر باد چون از عجب، سوی خویشت بیند

نگاه چشم خودبین، نیش زنبور است پنداری!

خموشست و، ازو در هر رگ جانیست فریادی

زبان عاشقان مضراب طنبور است پنداری

بچشم زنده دل، مرگست واعظ خواب آسایش

به پیش عاشقان، بستر لب گور است پنداری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode