گنجور

 
واعظ قزوینی

در دلها برویت میگشاید نرم گفتاری

کلید خانه آیینه شد صیقل ز همواری

نهادت ذوق راحت بالش نرمی بزیر سر

ازین غفلت مگر در خواب بینی روی بیداری

چو زاهد در کمند وحدت خود غنچه میگردد

برای صید دلها دانه و دامیست پنداری

دلی کز درد عشق آگاه شد، راحت چه میداند؟

نمیگنجد در یک چشم باهم، خواب و بیداری

چنان بر خویشتن واعظ بسان غنچه پیچیدم

که برگ گل تواند خانه ام را کرد دیواری