گنجور

 
واعظ قزوینی

بی سجده درگاه تو، نبود سر خاری

بی خاک درت، نیست رخ هیچ غباری

هر صرصری، از خاک درت، سرمه فروشی

هر گلبنی، از برگ گلی، آینه داری

جویای تو تنها نه سحاب است، که باشد

هر قطره باران برهت برق سواری

از ذکر تو غافل نشود هیچ جمادی

تسبیح بود، در کف هر سنگ شراری

یک نرگست از گلشن صنع است، گل صبح

یک داغ ازین لاله ستان، هر شب تاری

یک جاده بگلزار تو، هر قامت سروی

یک روزنه از بزم تو، هر چشم خماری

پیدایی تو در گهر جمله نهان است

هر سنگ سیاهی است ترا آینه داری

یک برگ گل باغ تو، هر چهره زردی

یک بلبل گلزار تو، هر ناله زاری

جز درد تو، دل را نبود عیش و سروری

جز یاد تو، جان را نبود باغ و بهاری

واعظ، که فرو مانده بگرداب علایق

با جذبه لطفی، برسانش بکناری