در دلها برویت میگشاید نرم گفتاری
کلید خانه آیینه شد صیقل ز همواری
نهادت ذوق راحت بالش نرمی بزیر سر
ازین غفلت مگر در خواب بینی روی بیداری
چو زاهد در کمند وحدت خود غنچه میگردد
برای صید دلها دانه و دامیست پنداری
دلی کز درد عشق آگاه شد، راحت چه میداند؟
نمیگنجد در یک چشم باهم، خواب و بیداری
چنان بر خویشتن واعظ بسان غنچه پیچیدم
که برگ گل تواند خانه ام را کرد دیواری