گنجور

 
جویای تبریزی

زبون کی می توان کرد به نیرو چرخ پرفن را

به خاک افکنده این زال کهن چندین تهمتن را

چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو

تو چون از جوش رعنایی کشی بر خاک دامن را

چه ترسی از حوادث چون توسل با خدا جستی

که با فانوس نبود احتیاجی شمعی ایمن را

نگردانیده برگرد سر خود دورم اندازد

چه اقبال ست یا رب طالع سنگ فلاخن را

نهان در گرد کلفت می شود آیینه از آهی

مکدر می کند اندک غمی دلهای روشن را

غمم بسیار شد وقتست اگر برداری ای ساقی

به زور باده از روی دلم این کوه آهن را

مددجو در حوادث دایم از آل عبا جویا

ز صرصر آفتی نبود چراغ زیر دامن را