گنجور

 
واعظ قزوینی

غم بود غم، شراب درویشان

دل بود دل، کباب درویشان

هست رخسار حسن سیرت را

زلف، از پیچ و تاب درویشان

شب شود طالع از سیه روزی

شمع سان آفتاب درویشان

همچو آب از شنا خورد برهم

عالم از اضطراب درویشان

دل تنگست، در کتاب وجود

نقطه انتخاب درویشان

گاه و بیگاه در ره طلبند

کی نداند شتاب درویشان!

بی طالب نیستند تا هستند

خواب مرگست خواب درویشان

خواب ناز است مگر و بستر گور!

راحت تن، عذاب درویشان!

دل شب، بسکه در حساب خودند

هست روز حساب درویشان

از ورق های پرده های دل است

غنچه آسا کتاب درویشان

نیست حرف اینکه خیزد از دلشان

خون چکد از کباب درویشان

غم دنیا، بمنعم ارزانی

غم عشق است باب درویشان

باشد ازبهر دفع باد هوا

تلخی غم گلاب درویشان

آخر عمر، از جوانبختی

هست عین شباب درویشان

هست نور شکسته رنگی عشق

همه شب ماهتاب درویشان

تا تویی در حساب خود واعظ

نیستی در حساب درویشان