گنجور

 
واعظ قزوینی

ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم

سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم

گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند

چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم

بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون

از هوای دختری در چه چو بیژن میروم

گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من

همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم

از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم

با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم

از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!

سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم