گنجور

 
واعظ قزوینی

باین افتادگیها، مرد میدان دلیرانم

سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم

گریزان آنچنانم از میان مردم عالم

که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم

بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن

تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم

بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود

کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم

به ظاهر گرچه بیقدرم، خدا قدر مرا داند

که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم

سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟

شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!

بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم

که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم

پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ

ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم