گنجور

 
واعظ قزوینی

گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام

شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام

روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح

شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام

بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند

میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام

از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند

شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام

خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق

منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام